-
چند دقیقه با کتاب «لب خط» / ۲۲۱
ننه و عمه مسئول مخابرات به منطقه نظامی آمدند!
آن زمان پادگان امام حسین برنامه خوبی را شروع کرده بود؛ به پیشنهاد و هماهنگی آقای شیبانی برنامه سفر گذاشته بودند و به تدریج خانواده پاسدارها را میبردند مشهد، یا جبهه جنوب و غرب.
-
چند دقیقه با کتاب «بازوی نبرد» / ۲۲۰
خرید یک گردان تانک از کره شمالی منتفی شد! +عکس
کرهایها قصد داشتند یک گردان از آن تانک را به ما بفروشند که مورد توافق هیئت ایرانی قرار نگرفت. البته کرهایها استنباط میکردند که چون ایران تحت تحریم و در مضیقه ادوات نظامی است، موافقت میکند.
-
چند دقیقه با کتاب «بی چتر زیر باران» / ۲۱۹
افسر ارشد عراقی پررویی کرد؛ تیرباران شد!
وقتی به برادر غلامی توضیح دادیم که این اسیران تهدید میکنند، بدون معطلی گفت: «آنها را از نیروهای خودی دور کنید و چهار پنج نفر از نیروها آنها را تیرباران کنند...
-
چند دقیقه با کتاب « مبارزه به روایت کبری سیلسهپور» / ۲۱۸
آخوندی که ریشش را میتراشید و کراوات میزد! + عکس
آقای اندرزگو هربار با یک چهره متفاوت مرتب رفت و آمد داشت؛ یک بار لباس روحانیت پوشید و عمامه مشکی گذاشت؛ بار دیگر با لباس شخصی بیرون رفت؛ یک بار عینک زد و بار دیگر بیعینک رفت...
-
سرودهای تقدیم به روح یحیی سنوار؛
هزاران «یحیی» متولد شدند
پس از انتشار تصویر و ویژند آدامس معطر همراه تو در فضای مجازی، تولیدات شرکتش افزایش یافت؛ ارزش سهامش دو چندان شد...
-
چند دقیقه با کتاب «هوای این روزهای من» / ۲۱۷
خدایا! چقدر جان کندن سخت است
منتظر رفتن بودم. اولش به ذهنم رسید با بیسیم خبر کنم آمبولانس بیاید و بعد آب پاکی را خودم ریختم روی دست خودم. خیال خودم را تخت کردم که نمیشود. کسی نمیتواند بیاید. چشمهایم را بستم...
-
چند دقیقه با کتاب «جنگ بیتعارف» / ۲۱۶
چه شد که حاج همت در قنوتش طلب شهادت کرد؟!
من سوار موتور بودم و دنبال شهید همت میگشتم کنار هور، یک اتاقک بود و وقتی برای جست و جویش وارد اتاقک شدم همان جا بود که پیدایش کردم. بدون اینکه متوجه حضورم بشوددیدم دارد در قنوت نمازش چیزی میخواهد...
-
چند دقیقه با کتاب «املاکی به روایت همسر شهید» / ۲۱۵
نمیخواهم چیزی از سپاه بگیرم!
گفتم: «حسین آقا شما نبودی از سپاه برای ما یه فرش آوردن. بابا هم قبول کرد و گرفت.» حسین آقا ناراحت شد و گفت: «زهرا خانم! از این به بعد، هرچی از سپاه آوردن من نبودم قبول نکنید».
-
انتشار داستانی برگرفته از خاطرات سردار شهید همدانی در مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛
سرداری که در جوانی شیفته دکتر شریعتی بود! +عکس
طبیعتاً تصمیم من برای نوشتن داستانی با موضوع مبانی فکری و اندیشهی انقلاب اسلامی چندان مفید و لازم بهنظر نمیرسید. اما من تصمیمم را گرفته بودم؛ در ازای شخصیتی که در جوانی شیفتهی دکتر علی شریعتی...
-
چند دقیقه با کتاب «حرفهای» / ۲۱۴
بمباران تهران؛ ۱۷ روز مدام!
بعد از بمباران مهرآباد در ۳۱ شهریور ۵۹ تا مدت مدیدی تهران بمباران نشد تا اسفند ٦٣. همان اسفند سال ٦٣، تازه چند روز بود بمباران تهران شروع شده بود که نماز جمعه تهران هم بمبگذاری شد و یک عده شهید شدند.
-
چند دقیقه با کتاب «ستارههای سوخته» / ۲۱۳
حبیب با رفتنش کمر خیلیها را شکست!
امروز وقتی به چهره تکتک بچهها نگاه میکردی غم و درد را در خطوط چهره همگیشان میدیدی. وقتی آقای نادری با آن حال پریشان و چشمهای اشکبار پشت میکروفن بلندگوی مسجد قرار گرفت و گفت...
-
گروه ۲۹ نفره موشکهای دوربرد ایران + عکس فرمانده
رضا یک لیست ۲۹ نفره نوشت و گذاشت جلوی حسین و گفت: «اگه اینا رو به ما بدی مشکلمون حل میشد.» حسین تا لیست را دید گفت آقا رضا یعنی منظورت اینه که ما حدید رو تعطیل کنیم؟
-
چند دقیقه با کتاب «زمان ایستاده بود» / ۲۱۲
محمدرضا و صارم در تله گوشبرها!
برگشتم و نگاهی انداختم پشت سرم. حسینی و مهرفرد دیده میشدند؛ فقط صدایشان میآمد. تا بلند شدم خودم را برسانم بالا و مسیر را نشانشان بدهم، کریمی فریاد زد: بیا بریم فرصتی نیست دیگه...
-
چند دقیقه با کتاب «تاریخنگاران و راویان صحنه نبرد» / ۲۱۱
منع برادر از رفتن به قرارگاه خاتمالانبیا!
برادرش حسین موافق نبود گفت: «تو هنوز تجربه زیادی نداری تا همین حدی که کمک فکری میدی فعلاً کافیه. صبر کن تجربه ات بیشتر شه بعد برو.»
-
چند دقیقه با کتاب «ناصر ایجکت نکن» / ۲۱۰
خلبانی که بعثیها را در خرمشهر زمینگیر کرد! + عکس
به لطف پروردگار متعال با سرعت بالا و ارتفاع پایین به نزدیکی پل رسیدیم و وقتی من فاصله نیم مایل را در رادیو برای جناب اسکندری خواندم ایشان گفتند: «دیدم! دارمش!»...
-
چند دقیقه با کتاب «خلبان صدیق» / ۲۰۹
پخش اعلامیه رهبر با هواپیمای شکاری!
ناگهان در شرایط خاصی قرار گرفتیم. ما سمت چپ خیابان الرشید بودیم. نیروهای پدافندی عراق برای شکار ما دیوار آتش را پایین تر آورده بودند. نمیدانم در خیابانها مستقر بودند یا نه، اما...
-
به یاد شهدای عملیات آزادسازی سوسنگرد در شهریور ۱۳۶۰؛
چرا سوسنگرد مهم است؟
سوسنگرد، واقع در استان خوزستان، دارای تاریخ و فرهنگی غنی است که به دورههای مختلف تاریخی بازمیگردد. این شهر به دلیل موقعیت جغرافیایی خود، به عنوان یکی از نقاط استراتژیک در طول تاریخ شناخته شده است.
-
شوهرش را در لباس ارتش عراق تصور کردم!
یک لحظه تصویر شوهرش را در لباس ارتش عراق تصور کردم. شبیه عراقیهای ترسناک فیلمها بود. با خودم فکر کردم شاید هم کلی ایرانی کشته باشد.
-
در هفته دفاعمقدس، با کتاب «راز بیبی جان» به دنیای مادر شهیدان علمالهدی سری زدیم؛
چرا از زندگی «بیبیجان» فیلم نمیسازند؟!
حتی با محافظان حضرت آقا گفتوگو کردیم و عموم این افراد کسانی بودند که پیدا کردنشان راحت نبود. ولی اول با لطف خدا و بعد با همکاری خانواده شهدا توانستیم با این افراد ارتباط بگیریم.
-
دفاع مقدس و اهمیت ثبت تاریخ شفاهی
تاریخ شفاهی فرصتی است برای ثبت و حفظ روایتهایی که در هیچیک از اسناد رسمی یا نظامی موجود نیستند. این روایتها شامل خاطرات و تجربیات شخصی افرادی است که بهصورت مستقیم یا غیرمستقیم درگیر جنگ بودهاند.
-
چند دقیقه با کتاب «موسای قوم زرگر» / ۲۰۸
دکتری که مانع قطع دست آیتالله خامنهای شد! + عکس
از زمانی که ترورها آغاز شد پدر درگیر کارهای تخصصی و پزشکی بود. اول از همه ترور آقای هاشمی رفسنجانی انجام شد که من و پدرم سریعا در بیمارستان حاضر شدیم.
-
چند دقیقه با کتاب «آخرین اسکادران» / ۲۰۷
خوشرقصی خلبان ارتشی برای عراقیها! + عکس
با قطعی شدن فرار مرادی به عراق و پناهنده شدن وی از معاونت عملیات نیرو خطاب به همه گردانهای عملیاتی "١٤-F" دستوری ابلاغ شد که در درگیریهای هوا به هوا، در پرتاب موشک فینیکس دقت فراوان به خرج دهند...
-
چند دقیقه با کتاب «در کوچههای خرمشهر» / ۲۰۶
دفن شهناز در شرایط سخت + عکس
مادرم از درون اشک میریخت. ساعت یازده و نیم صبح بود جنازه شهناز را به بهشت شهدا بردیم. مادرم اصرار داشت که جنازه را به اهواز ببریم. اما بچهها میگفتند که شهید مال ماست و بهتر است همینجا دفنش کنیم.
-
چند دقیقه با کتاب «خاطرات سالهای نبرد» / ۲۰۵
بیمارستان مخصوص ناطقنوری کجاست؟!
من را در بیمارستان ارتش بستری کردند. روز چهارشنبه بود. پزشکها مانده بودند که با پایم چه کنند. گفتند روز شنبه شورای پزشکی تشکیل میدهیم تا در این باره تصمیم بگیریم. تا دو، سه روز با من کاری نداشتند.
-
چند دقیقه با کتاب «ایوب بلندی» / ۲۰۴
نازکشی همسر جانباز برای بستری شوهرش!
چقدر ناز آدمهای مختلف را سر بستری کردنهای ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود. هر مسئولی را گیر میآوردم، برایش توضیح میدادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است.
-
چند دقیقه با کتاب «مصطفی طالبی» / ۲۰۳
لطفاً مصطفی را نبوسید! + عکس
اواخر تابستان شیمیدرمانی تمام شد. حال مصطفی بهتر شده بود. وزنش رسیده بود به حدود پنجاه و پنج کیلو. موهایش دوباره داشت در میآمد؛ نازک نازک مثل موهای نوزاد. ریشهایش هم دوباره داشت پر میشد...
-
چند دقیقه با کتاب «منوچهر مدق» / ۲۰۲
پول ربوی برای خرید داروهای جانباز!
به نادر گفتم هر طور شده پول جور کند، حتی اگر نزول باشد. نگذاشتیم منوچهر بفهمد، وگرنه نمیگذاشت یک قطره آمپول برود توی تنش. اما این داروها هم جواب نداد.
-
چند دقیقه با کتاب «شیدای شهادت» / ۲۰۱
با کوچکترین اشتباه راننده میافتادیم ته دره!
از سر و صدای بچهها دوباره به سمت دوشکا برگشتم. یک دفعه با تعجب دیدم اسماعیل پشت ماشین افتاده. گلولهای به پای اسماعیل اصابت کرده بود و خونریزی شدیدی داشت. ناخود آگاه تمام خاطرات اسماعیل در ذهنم آمد.
-
چند دقیقه با کتاب «یادداشتهای شخصی یک روستایی انقلابی» / ۲۰۰
همکلامی با نفوذی «صدام» پشت بیسیم!
در این موقعیت که همه چیز قاطی شده بود یک روحانی به نام حاج آقا مهدوی که در سنگر فرماندهی مقر شهید جاوید و کنار بیسیم بود، متوجه این گفت و شنود ما و باصطلاح! عراقیها شده و گوشی بیسیم را برداشت و...
-
چند دقیقه با کتاب «خاطرات سردار یوسف فروتن» / ۱۹۹
توطئه پدافند علیه بالگرد رییسجمهور! + عکس
بنیصدر در حال سخنرانی در نماز جمعه بود که شهید نعمتالله سعیدی، فرمانده عملیات لرستان در حالی که نفسنفس میزد و رنگش پریده بود به آنجا آمد. از او پرسیدم: اتفاقی افتاده است؟ گفت...