-
چند دقیقه با کتاب «مهندس جهادی» / ۲۴۳
از این به بعد، اذان رادیو هم تعطیل!
به سنگر که رسید چند رزمنده که جلوی در ایستاهد بودند مانعش شدند. یکی از آنها که برادر کریمی صدایش میکردن، گفت: کجا اخوی؟ با این سر و وضع میرن مجلس دعا؟ نمیخوایین یاد بگیرین اینجا چاله میدون نیست!
-
چند دقیقه با کتاب «مگر ما چند نفر بودیم» / ۲۴۲
مبارزه با سرما به نقل از رزمنده قزاق!
لحظات اول روحیهها خوب بود. میگفتیم و میخندیدیم. اما وقتی تاریکی بطور کامل منطقه را فراگرفت دلهره سراغمان آمد. هر کدام از چیزی ترس داشتیم؛ سقوط بهمن، سیلاب و از همه بدتر حمله نیروهای ضد انقلاب...
-
چند دقیقه با کتاب «خداحافظ سالار» / ۲۴۱
ماجرای فروش «کلیه» معلم همدانی برای خرید جهیزیه!
جواب داده: «اگه بدونی اون آدم با آبرویی که میخواست برای خرید جهیزیه دخترش، کلیهاش رو بفروشه حالا با گرفتن وام قرض الحسنه، چقدر دعا میکنه مثل من دلت قرص میشه.»
-
چند دقیقه با کتاب «پیغام ماهیها» / ۲۴۰
شستشوی آشپزخانه در دیدار آخر سردار با خانواده!
گفت: حالا که دارم میروم بگذارید فریزر را تمیز کنم و بروم. یک ظرف آب جوش و پنکه هم کنار دستش گذاشته بود. سریع برفکهای فریزر را تمیز و خشک کرد. بعد هم آمد آشپزخانه را تمیز و رو به راه کرد.
-
گفتگو با محمدمهدی اسلامی، مدیر نشر ایران، تاریخنگار و پژوهشگر؛
جایزه جهانی ادبیات فلسطین انگیزهساز است
اعطای هدیه به نویسندگان برگزیده برای رفع بخشی از موانع مالی در راستای ادامه حضور در عرصه دشوار پژوهش است. این مسئله برای پژوهشگران و نویسندگان دیگر علاقهمند به این حوزه انگیزهساز است.
-
چند دقیقه با کتاب «نیمه پنهان ماه» / ۲۳۹
قابلمه مشکوک در یخچال خانه فرمانده سپاه!
خانه که رسیدم با ناامیدی رفتم سراغ یخچال تا ببینم از ماست پوستی که مدتها پیش از روستا آورده بودم چیزی باقی مانده یا نه! با دیدن اتفاقی که افتاده بود، شگفتزده شدم. توی یخچال قابلمهای بود...
-
چند دقیقه با کتاب «دعوت به کرکوک» / ۲۳۸
نوشیدن خون بچهخرس از تشنگی زیاد!
اسلحه را با سرنیزه گرفتم و با یک حرکت در سینه بچه خرس فرو کردم. کمتر از سه دقیقه بچه خرس جان داد. به سرعت سرش را بریدم. از تشنگی همۀ خونی را که از گردن بچه خرس میآمد خوردیم.
-
چند دقیقه با کتاب «بیگانه با ترس» / ۲۳۷
سختگیریهای خلبان ارتش برای تربیت دختر! + عکس
بله، یادش به خیر وقتی دیگر بزرگ شده بودم و برای ورزش به باشگاه میرفتم میگفت دیر خانه نیا! اگر به شب کشید، دیگر نیا! همان بیرون بمان. حتی پیش آمد که سر این ماجرا من را بزند! فقط هم من را میزد.
-
چند دقیقه با کتاب «فهم زمانه» / ۲۳۶
سرهنگ شاهنشاهی که بالای مناره اذان میگفت
سرهنگهای کرمان (در زمان شاه) چطور هستند و این دکتر سرهنگ چطور! سرهنگهایی که او دیده بود شب تا صبح جوک میگفتند و تریاک میکشیدند. ساعتها پای منقل بودند و کباب میخوردند و شعر مولوی گوش میدادند...
-
چند دقیقه با کتاب «مگر چشم تو دریاست» / ۲۳۵
خانواده آیتالله خامنهای روی فرشهای بدون پرز!
روی فرشی نشسته بودیم که پرزهایش رفته بود. مادرم یک مقدار روی این فرش ناراحت بود و جا به جا میشد. خانم آقا فهمید گفت این فرش جهیزیه من است و سر صحبت باز شد: «من دختر یکی از تجار فرش فروش مشهد هستم...»
-
چند دقیقه با کتاب «جاده کالیفرنیا» / ۲۳۴
بساط قلیان بعد از روضه خانگی در لبنان! +عکس
زینب قلیانش را برداشت و یوسف با همان کاپشن شلوار ورزشی و صندل پلاستیکی نشست داخل ماشین. خانه دوستشان داخل یک آپارتمان نوساز سنگی بود. با زینب زودتر پیاده شدم تا یوسف ماشین را پارک کند.
-
چند دقیقه با کتاب «قلب زمین مال ماست» / ۲۳۲
اگر بیماری قلبی دارید، خواندن این کتاب ممنوع است!
ذرات بیسکویت و خاک و خون خشک شده کف دستم را هم لیس زدم. هم چنان پشت آن تکه خاکریز پناه گرفته بودیم. بچهها دو نفره سه نفر از کانال بیرون میپریدند و زیر بارش تیرهای دشمن خودشان را به ما میرساندند.
-
چند دقیقه با کتاب «من شیرین ابوعاقله هستم» / ۲۳۱
ماگ شهید «شیرین» با عکس خرس!
وقتی شیرین برای انجام کارهای گزارشش پشت میز ناهارخوری مینشست، پدربزرگ مرحومم در ماگ دلخواه «شیرین» که عکس یک خرس در حال ماهیگیری روی آن بود برایش نسکافه درست میکرد و روی میز میگذاشت.
-
چند دقیقه با کتاب «مرا بپذیر» / ۲۳۰
نزدیک بود «حاج قاسم» اسیر طالبان شود!
خلبان بهانه آورد که هوا خوب نیست و نمی توانم منطقه را درست ببینم! حاج قاسم مطمئن و قاطع دستور نشستن داد. رنگ از چهره خلبان پرید. به هر زحمتی بود نشست.
-
چند دقیقه با کتاب «حبیب ممدآقا» / ۲۲۹
دعوت «شهید حبیب» به عروسی دختر بشار اسد!
بعد از بیست روز که هی سیب زمینی و تخم مرغ پخته دادند، شام برایمان مرغ آوردند. گفتم: «به قرآن مجید امشب درگیری داریم». حبیب از در آمد داخل. کلی زد و گفت: «بچو! عروسی دختر بشار اسده! دعوتمو کرده!...».
-
چند دقیقه با کتاب «گردان سیاهپوش» / ۲۲۸
راهاندازی سفارت قم در قزوین!
گفتم: ناصر کجا بودی؟ خیلی به نظر خسته میآی ناصر... مثل همیشه با لبخند گفت: چیزیم نیست فقط دو روزه نخوابیدم. گفتم: «چرا؟ کجا بودی؟» ناصر گفت: داشتم توی سفارت قم کار میکردم...
-
چند دقیقه با کتاب «ماه تمام» / ۲۲۷
فرمانده سپاهی سوار بر مرسدس بنز ۲۸۰! +عکس
متوسلیان پس از نشستن در داخل اتومبیل مرسدس بنز ۲۸۰ سفارت. نگاهی به همت و جمع همرزمان باوفای خود کرد و در سکوت، پلکهای خود را بر هم فشرد. داخل خودرو علاوه بر متوسلیان، چند نفر دیگر هم نشسته بودند.
-
در گفتگو با مشرق مطرح شد؛
مجری تلویزیون: نمیتوانم در برابر ظلم سکوت کنم!
محمد طادی گفت: من نمیتوانم در برابر ظلم و ناعدالتی سکوت کنم، این در من نهادینه شده است. شاید روزی برنامهای تلفیقی از این دو فضا اجرا کنم، اما به این سادگی نمیتوانم از «نوسان» دل بکنم.
-
چند دقیقه با کتاب «پسرهای ننه عبدالله» / ۲۲۶
واقعیتهای زندگی یک پاسدار لو رفت!
گفت: «شما همهاش از شهادت و مردن میگویید کمی هم از امید و زندگی بگویید.» گفتم: «به هر حال اینها واقعیتهای زندگی ماست. زندگی با یک پاسدار همین است. خواستم آمادگی داشته باشید.»
-
جایگاه و نقش آفرینی «حماسه آزادسازی سوسنگرد» در دفاع مقدس؛
۱۰ عملیات در یک گلهجا! + عکس
وجود فضای بسیار معنوی و روحیه شهادت طلبانــه در بین رزمنــدگان این جبهه و حماسههای بی نظیر آن بویژه در عملیات آزادسازی سوسنگرد، باعث گردید سوسنگرد به «شهر عاشقان شهادت» اشتهار یابد.
-
چند دقیقه با کتاب «فرمانده گردان ۱۱» / ۲۲۵
مقدمات ذوالفقاری برای عکسبرداری از کاخ صدام! +عکس
براساس همین دستور در کنار دیگر دستوراتی که بر حسب اعلام نیاز دیگر نیروها برای عکسبرداری از اهداف مختلف به ما ابلاغ میشد در طی دو ماه چندین پرواز شناسایی فوق سری برای پیدا کردن کاخ صدام انجام شد.
-
چند دقیقه با کتاب «عایده» / ۲۲۴
جوان لبنانی و درخواست کفن مشهدی!
میدانست که من هم مثل خودش بستنی دوست دارم. یک دفعه بالحن جدی گفت: «عایده، با این پول برای من کفن هم بگیر و به ضریح امام رضا تبرکش کن!»... گفتم: ان شاء الله...
-
چند دقیقه با کتاب «هواتو دارم» / ۲۲۳
مرتضی نمیگذاشت حتی یک حوری از دستش در برود+ عکس
سر مزار که فاتحه دادیم، مرتضی گفت: زهرا سادات! من توی قطعه ۲۶ یه حال خاصی میشم. یه حس خوبی به این قطعه دارم. آدم میآد اینجا خیلی سبک میشه. از یه طرف علی آقا امرایی از یه طرف شهید ابراهیم هادی...
-
چند دقیقه با کتاب «نبرد در منطقه مدیا» / ۲۲۲
این دو جوان «چشمان عقاب» سپاه بودند+ عکس
تواناییهای خارقالعاده هوشیاری زیاد و دید بسیار عالی او در عملیاتهای شناسایی مناطق کوهستانی باعث شده بود تا همرزمانش به او و شهید فرشاد شفیع پور لقب، «چشمان عقاب» را بدهند.
-
چند دقیقه با کتاب «لب خط» / ۲۲۱
ننه و عمه مسئول مخابرات به منطقه نظامی آمدند!
آن زمان پادگان امام حسین برنامه خوبی را شروع کرده بود؛ به پیشنهاد و هماهنگی آقای شیبانی برنامه سفر گذاشته بودند و به تدریج خانواده پاسدارها را میبردند مشهد، یا جبهه جنوب و غرب.
-
چند دقیقه با کتاب «بازوی نبرد» / ۲۲۰
خرید یک گردان تانک از کره شمالی منتفی شد! +عکس
کرهایها قصد داشتند یک گردان از آن تانک را به ما بفروشند که مورد توافق هیئت ایرانی قرار نگرفت. البته کرهایها استنباط میکردند که چون ایران تحت تحریم و در مضیقه ادوات نظامی است، موافقت میکند.
-
چند دقیقه با کتاب «بی چتر زیر باران» / ۲۱۹
افسر ارشد عراقی پررویی کرد؛ تیرباران شد!
وقتی به برادر غلامی توضیح دادیم که این اسیران تهدید میکنند، بدون معطلی گفت: «آنها را از نیروهای خودی دور کنید و چهار پنج نفر از نیروها آنها را تیرباران کنند...
-
چند دقیقه با کتاب « مبارزه به روایت کبری سیلسهپور» / ۲۱۸
آخوندی که ریشش را میتراشید و کراوات میزد! + عکس
آقای اندرزگو هربار با یک چهره متفاوت مرتب رفت و آمد داشت؛ یک بار لباس روحانیت پوشید و عمامه مشکی گذاشت؛ بار دیگر با لباس شخصی بیرون رفت؛ یک بار عینک زد و بار دیگر بیعینک رفت...
-
سرودهای تقدیم به روح یحیی سنوار؛
هزاران «یحیی» متولد شدند
پس از انتشار تصویر و ویژند آدامس معطر همراه تو در فضای مجازی، تولیدات شرکتش افزایش یافت؛ ارزش سهامش دو چندان شد...
-
چند دقیقه با کتاب «هوای این روزهای من» / ۲۱۷
خدایا! چقدر جان کندن سخت است
منتظر رفتن بودم. اولش به ذهنم رسید با بیسیم خبر کنم آمبولانس بیاید و بعد آب پاکی را خودم ریختم روی دست خودم. خیال خودم را تخت کردم که نمیشود. کسی نمیتواند بیاید. چشمهایم را بستم...