گروه جهاد و مقاومت مشرق - حسین همدانی در ۲۴ آذرماه سال ۱۳۲۹ در شهرستان آبادان دیده به جهاد گشود و در سن ۶۱ سالگی پس از چهل سال مجاهدت و نبرد در راه اسلام در تاریخ ۱۶ مهرماه ۹۴ در نبرد با تروریستهای تکفیری در سوریه به فیض شهادت نایل آمد.
به مناسبت هفتاد و چهارمین سالگرد ولادت این سردار شجاع سپاه اسلام، نگاهی داشتیم به کتاب «خداحافظ سالار» که روایت همسر شهید است و به قلم حمید حسام به رشته تحریر درآمده و توسط انتشارات ۲۷ بعثت به چاپ ۹۳ رسیده است.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از این کتاب است...
حسین تحت تأثیر پدر من خیلی به قرضالحسنه اعتقاد داشت از کودکی همه جا و در هر شرایطی دیده بود که آقام از آدمهای مریض، دستتنگ، افتاده با دادن بول به شکل قرض و بدون تعیین زمان بازگشت و به دور از هیاهوی تبلیغ و تظاهر با حفظ کرامت و حرمت فرد بدهکار از آن فرد دستگیری میکند.
حسین میگفت: «یکی از احکام خدا و قرآن که بهش کمتر عمل میشه همین قرض الحسنه س. بنا دارم یه صندوق تو سطح استان همدان راه بندازم که همه علاقمندان مثل من با نیت کاملاً معنوی و به دور از هرگونه چشمداشت مالی توانمون رو روی هم بذاریم و به باقیات و صالحات برای آخرتمون درست کنیم.»
گفتم: «آقای من که این کار رو میکنه، دستش به دهنش میرسه، اما شما که برای خرج کربلای مادرت ماشینت رو فروختی از کجا میخوای پول بیاری برای یه استان؟»
گفت: «آدمای خیر مثل دایی زیاد میشناسم. باهاشون صحبت کردم. اعلام آمادگی کردن. اسم صندوق رو هم گذاشتیم صندوق قرض الحسنه عدل اسلامی و رفتیم پیش حاج آقا موسوی اساسنامه رو برای ایشون خوندیم که قراره کارمزد بیشتر از سه درصد نگیریم. ایشون فرمودند این همون چیزیه که فقه اسلامی میگه؛ پول از آدمهای خیر بگیری و به دست نیازمندان برسونی.»
ته دلم راضی نبودم. حس پنهانی به من میگفت که حسین کار پردردسری در کنار فرماندهی سپاه برای خودش درست کرده اما چون به نیت پاک و قصد قربت او مطمئن بودم مانعش نشدم. صندوق عدل اسلامی، طبق پیشبینی حسین خیلی زود پا گرفت. به سرعت با ایجاد چند شعبه در سطح استان همدان اعتماد مردم را به شدت به خود جلب کرد. خیرین با انگیزه قرضالحسنه پول آوردند و شعبهها با تحقیق و اطلاع از وضعیت نیازمندان آن را با حداقل کارمزد یعنی سه درصد برای خرید جهیزیه، ازدواج، درمان هزینه دانشگاه و... به انبوه متقاضیان میرساندند.
حسین روزهای پنج شنبه و جمعه از تهران به همدان میرفت تا بر حسن اجرای اساسنامه نظارت کند.
کمکم آوازه این صندوق به خارج از استان رسید. حسین با شور و نشاط از نتیجه آن صحبت میکرد و میگفت: «پروانه! لذت عمل به آیه قرآن رو تا به حال این اندازه احساس نکرده بودم.»
میگفتم: «نمیترسی که فردا بگن فرمانده لشکر برای خودش بانک درست کرده و پشت سرت حرف بزنن؟» میگفت: «خدا گواهه که حتی برای رفتن به همدان از هزینه شخصیام استفاده میکنم و حتی یک ریال پول مردم به جیب هیئت مدیره نرفته و نخواهد رفت. خودتم اینو خوب میدونی.»
گفتم: «من میدونم اما میترسم.»
جواب داده: «اگه بدونی اون آدم با آبرویی که میخواست برای خرید جهیزیه دخترش، کلیهاش رو بفروشه حالا با گرفتن یه وام قرض الحسنه، چقدر دعا میکنه مثل من دلت قرص میشه.»
ناگهان به یاد خوابی که چندی پیش دیده بود، افتادم. «گفتی که گذر از پل صراط خیلی سخته. گفتی که شهدا اومدن و دستت رو گرفتن، خب حالا هم برو دنبال به کاری که توی همون مسیر باشه انگار که تصویر ذهنم را دیده باشد.»
گفت: «سنت قرض الحسنه و کمک به امثال اون معلم با شرافتی که برای خرید جهیزیه دخترش میخواست کلیهاش رو بفروشه، هیچ منافاتی با صراط شهدا نداره. اتفاقاً اگه بخوایم که شهدا دستمون رو بگیرن باید ما هم از حاجتمندان، دستگیری کنیم.»
حسین به موازات فعالیت قرض الحسنه، ستاد کنگره فرماندهان و ۸۰۰۰ شهید استان همدان را راهاندازی کرد و خودش در همان دو روز آخر هفتهای که به همدان میآمد به هدایت مجموعه استان برای معرفی سیرت شهدا پرداخت. این کار به او انرژی میداد و دیگران هم از تدبیر و تحرک شبانهروزی او انرژی میگرفتند. گویی که کنگره نه یک فعالیت فرهنگی که محفلی برای انس و دیدار با شهدا برای او در این دنیاست. به این امید که آنان را به جامعه بیشتر بشناساند. این شناساندن داغ او را تازه میکرد.
گاهی تصویر او را توی تلویزیون میدیدم که از دور ماندن از همرزمان شهیدش با حسرت حرف میزند و اشک میریزد. اشکی که داشت دل او را مثل آینه صاف و صیقلی میکرد تا بیشتر و بیشتر به شهدا نزدیک شود. تلاش هنرمندانه حسین و دوستانش در گسترش معارف شهدا خیلی زود به بار نشست.
من و دختران و پسرانم را هم تشویق میکرد که در این عرصه وارد شویم. با او به گلزار شهدا میرفتیم. قصه بعضی از شهدا را برایمان روایت میکرد و از عظمت، شجاعت، مظلومیت و گمنامی آنان، خاطرهها میگفت. پیوند عاطفی حسین با شهدا مثل یک جویبار زلال و چشم نواز در زندگی ما جاری شد. تا که در دیدگاه عموم مردم آن فرمانده لشکر خط شکن سالهای جنگ جای خود را به یک فرمانده طراح و خلاق در همه عرصههای فرهنگی داد که از فیلمسازان برای ساخت فیلم از نویسندگان برای نگارش کتاب از پژوهشگران برای تدوین تاریخ جنگ از هنرمندان برای ساخت باغ موزه دفاع مقدس حمایت کند.
***
به همدان رفتیم و میهمان خواهر بزرگترم ایران شدیم. ایران در کودکی با حسین بزرگ شده بود و او را مثل برادرش دوست داشت و برایش درد دل کرد و گفت: «حسین آقا چند وقتی که چشمام تار میبینه. سرم گیج میره.»
محسن آقا شوهر ایران، مرد دلسوز و جورکشی بود. برای خواهرم کم نمیگذاشت اما ارتباط حسین در تهران با پزشکان بیشتر بود. لذا پیشنهاد داد: «بریم تهران پیش دکتر چشم.»
دکتر از سر ایران سی. تی. اسکن گرفت و گفت: «یه تومور توی سر این خانم هست و باید عمل بشه. فقط احتمال داره که بعد از عمل بیناییاش از دست بره.»
ایران از سر اعتقاد و اعتمادی که به حسین داشت گفت: «هرچی حسین آقا بگه؛ اگه لازمه عمل کنم.» حسین بعد از مشورت با دکتر ذبیحی پزشک معالجش به ایران گفت: «نظر ایشون اینه که عمل شی به صلاحته.»
ایران را به اتاق عمل بردند. من توی راهروی بیمارستان چشم انتظار بودم و نگران خواهری که برایم از کودکی مادری کرده بود. آیا به سلامت بیرون میآید یا فلج میشود؟ هرچه زمان میگذشت نگرانتر میشدم و بغض میکردم. بالاخره بعد از ۱۲ ساعت ایران از اتاق عمل بیرون آمد. سرش را تراشیده بودند و تومور را بیرون آورده بودند. میترسیدم که مبادا فلج یا نابینا شده باشد. به هوش آمد، چشم گرداند و گفت «پروانه» تویی؟!
دنیا را بهم دادند. غرق بوسهاش کردم و با آقا محسن و حسین بردیمش منزل. یک کلاه سفید پیش نامحرمها میپوشید، حسین هم سر به سرش میگذاشت و میگفت: « ایران شدی مثل حاج آقاها که بار اول میرن مکه..
ایران میخندید و حسین برایش آب میوه میگرفت و میگفت «بخورتا بخیههات زودتر جوش بخوره»
هنر حسین در آرام کردن مریضها زبانزد فامیل بود. مثل یک پزشک بهش اعتماد داشتند و حتی قبل از پزشک از او کسب تکلیف میکردند. این ماجرا برای پدرم قبل از ایران اتفاق افتاد. آقام را هم چند سال پیش از مریضی ایران با حسین بردیم پیش دکتر...