گروه جهاد و مقاومت مشرق: به مناسبت سالروز عملیات غرورآفرین بیت المقدس، خبرنگار ما گفتوگوهایی را با رزمندگان، خانواده شهدا و ایثارگران حاضر در این عملیات انجام داده است. در ادامه ماحصل گفتوگو با جانباز نخاعی «غلامحسین ابراهیمی» را میخوانید.
سال 61؛ در سن 18 سالگی تصمیم گرفتم به جبهه اعزام شوم. هنوز دیپلم نگرفته بودم. دو دوره آموزش اسلحه در بسیج گذراندم و با دوستانم قرار گذاشتیم که پس از اتمام امتحانات برگه اعزام به جبهه بگیریم. ورود ما به جبهه همزمان شد با زمانی که ستون پنجم در میان رزمندگان نفوذ کرده بودند. به همین جهت آن زمان پیش از اعزام از رزمندگانی که برای نخستین بار قصد اعزام دادند، تحقیق صورت میگرفت. با شش تن از بچههای محل ثبت نام کردیم تا بعد از تحقیقات به عمل آمده، در تابستان اعزام شویم اما نیاز به نیرو پیش از عملیات بیت المقدس باعث شد که زودتر از زمان مقرر به جبهه برویم.
یک شب پس از اقامه نماز جماعت در مسجد حجت ابن الحسن(ع)، یکی از برادران سپاهی به سمت فرمانده بسیج آمد و گفت که فردا یک اعزام به سمت مناطق عملیاتی داریم. از این رو به علاقمندان جهت حضور در مناطق عملیاتی بگویید که داوطلبانه میتوانند فردا عازم شوند.
من به همراه چهار تن از دوستان و همسر خواهرم اسم نویسی کردیم و روز بعد از تیپ محمدرسول الله (ص) اعزام شدیم. در ابتدا به پادگان نیروی هوایی در پیروزی رفتیم و پس از گذراندن یک دوره چند روزه عازم منطقه عملیاتی شدیم. ما جزو نیروهای ذخیره بودیم که در 12 اردیبهشت ماه به خط مقدم اعزام شدیم.
تا مرحله دوم عملیات بیت المقدس به گردان ما نیازی نشد. در مرحله سوم به عنوان نیروهای خط شکن وارد عملیات شدیم.
صدام جهت مقابله با ورود رزمندگان از محور شلمچه به خرمشهر، دژی مستحکم ساخته بود و اعلام کرد در صورتی که رزمندگان ایرانی بتوانند از این دژ عبور کنند، کلید بصره را به ایران میدهد. این دژ سقوط کرد اما صدام بر روی حرف خود نماند. در این خاکریز؛ سنگر تانک، انواع پدافند هوایی و تجهیزات مستقر بود. در شب 28 اردیبهشت ماه قرار شروع عملیات بود اما تا سه شب به 200 الی 300 متری عراقیها میرفتیم، سپس اعلام میشد که عملیات لو رفته و عقب نشینی کنید.
تیپ محمدرسول الله (ص) در این مقطع زمانی در دو گردان عمل کرد. گردان نخست خط شکن و گردانی که من در آن حضور داشتم پدافندی بود. گردان خط شکن (عمار) زمانی که به 50 متری سنگرهای عراقی رسید، شناسایی شد. نیروهای بعثی منور زده و آتش سنگینی ریختند. علاوه بر این دو رخداد دیگر مانع پیشروی رزمندگان میشد اما سرانجام دژ مستحکم بعثیها شکسته شد.
گردان ما سه گروهان داشت. گروهان اول به کمک گردان عمار رفت. رزمندگان زمانی که ورود نیروهای تازه نفس به عملیات را دیدند، دلگرم شدند و عملیات را ادامه دادند. به یاری خداوند خط را شکستیم و وارد دژ شدیم. یک تیربارچی عراقی مانع سختی برای عبور رزمندگان بود. نیروها مجهز به سلاح سبک بودند که این سلاحها توان خاموش کردن تیربار را نداشتند. سرانجام از طریق یک آرپیجی تیربار را خاموش کردیم. کمی جلوتر، یک تانک مانع پیشروی رزمندگان میشد که آن تانک هم با آرپیجی متوقف شد. پس از عبور نیروها از این سه مانع، از قرارگاه دستور آمد که نیروهای عمل کنند، عقب نشینی کنند و گردان پشتیبانی در منطقه بماند.
خواب زیر آتش دشمن
به همراه 30 رزمنده دیگر در منطقه ماندم. حدود 500 متر بین نیروهای خودی و بعثیها فاصله خالی بود. در طی مدت چهار ساعت تا بازگشت نیروهای تازه نفس، در منطقه مقاومت کردیم. من و دو تن از دوستانم که بعدها به شهادت رسیدند، پشت یک تپه سنگر گرفتیم. یک آرپیجیزن در کنار این تپه نشسته بود که ناگهان کولهاش آتش گرفت. آتش به سمت ما که در سنگر بودیم، پرتاب شد و بر روی شهید «محمود احمدی خو» افتاد. با خاک آتش را خاموش کردیم اما پنج دقیقه بعد مجدد آتش دیگری بر روی شهید احمدی خو افتاد. پیکر مطهر محمود در عملیات کربلای 4 مفقود شد و 15 سال گمنام ماند.
فرمانده گردان تعداد نیروها را به گروه پنج نفره تقسیم کرد تا منطقه را پوشش دهند. ما به مدت سه شب آماده باش بودیم و یک شب هم که تا صبح در مقابل دشمن مقاومت کردیم، خوابمان میآمد. گروه ما در خاکیزی پناه گرفته بود که خواب آلودگی به سراغم آمد. من به حجت سپردم که در صورت آغاز تهاجمات دشمن، من را بیدار کند. او هم به دیگری میسپرد، در این حلقه ادامه مییابد تا آنجایی که همه ما به خواب میرویم. در این حین یک تانک عراقی به سمت ما میآمد و با شنیدن صدا، ما بیدار شده و سنگر را تخلیه کردیم.
در آن زمان به ما آموزش داده بودند که حین عملیات وارد سنگر عراقیها نشویم. یکی از رزمندگان یک سنگر عراقی را خنثی کرده و از ما خواست تا وارد سنگر شویم. دقایقی از ورودمان به سنگر عراقی نگذشته بود که یک ناگهان بر اثر برخورد خمپاره به تانک، فضای منطقه روشن شده و دیدبانهای بعثی منطقه را به خوبی تحت نظر قرار دادند. منطقه نیم ساعت زیر آتش دشمن میسوخت ولی به جهت اینکه ما در سنگر بودیم، اتفاقی برای ما رخ نداد.
حدود ساعت 4 صبح، موج جدیدی از حملات دشمن آغاز شد. بعد از تصرف خاکریز، نیروهای خودی همدیگر را پیدا کرده و به سمت جاده شلمچه حرکت کردند. 5-6 کیلومتر حرکت کردیم تا به جاده شلمچه – خرمشهر رسیدیم. دستور دادند که گردان در همین منطقه پدافند کند. سنگرسازی کردیم و مستقر شدیم. مرحله دوم عملیات در اینجا تمام شد.
ورود نیروهای تازه نفس به عملیات باعث آزادی خرمشهر شد. در روز دوم خردادماه خبر آزادی خرمشهر را شنیدیم ولی به جهت تخلیه اسرا، در تاریخ سوم خرداد به طور سراسری خبر آزادی خرمشهر اعلام شد.
پیکر دوستم 12 سال در منطقه جا ماند
شب دومی که در جاده شلمچه – خرمشهر پدافند بودیم، اعلام کردند که عراق قصد دارد از شلمچه پاتک بزند. حدود پنج گردان برای مقابله با حملات بعثیها به راه افتادند. پس از دو ساعت پیاده رویی، حدود ساعت سه صبح به ده صالح آباد در منطقه شلمچه رسیدیم. کمی آن طرفتر از ما، عراقیها آمادهباش بودند که صبح روز بعد حمله را آغاز کنند.
در ابتدا قرار بود که توپخانه مواضع دشمن را بزند، سپس نیروهای پیاده عمل کنند، اما ساعت سه و نیم بامداد با بیسیم به فرمانده گردان اعلام کردند که نیروهای پیاده دشمن را زمین گیر کند. صبح سوم خرداد ماه بود.
در این عملیات اولین بار بود که رزمندگان تانک T72 را میدیدند و با نحوه خنثی کردن آن آشنا نبودند. وقتی گلوله آرپیجی به تانک اصابت میکرد، گلوله کمان میرفت و از تانک رد میشد. در صورت انفجار گلوله نیز آسیبی به تانک وارد نمیشد. یکی از آرپیجیزنها به دلیل اینکه نمیخواست تانکها متوقف کند، به گریه افتاده بو. هشت تانک را رزمندگان با از بین بردن خدمه تانک، توسط نارنجک از کار انداختند. در عملیاتهای بعدی، رزمندگان نحوه منحل کردن این تانک را آموختند.
یک کانال آب، حدود ده متر میان ما و نیروهای بعثی فاصله بود. یک عراقی از آن سوی کانال دستش را بالای سرش گذاشت و اعلام تسلیم شدن، کرد. در دوران آموزشی گفته بودند که هرگز حین عملیات اسیر نگیرید. گروه پنج نفره ما در این فکر بود که این نیروی عراقی را اسیر کند یا خیر که ناگهان نارنجکی از سمت راست به سمت ما پرتاب شد. نارنجک در فاصله نیم متری من به زمین اصابت کرد. خیز برداشتم و منفجر شد. دو ترکش در بازو، دو ترکش در پا و یک ترکش در مچ پایم اصابت کرد. در کنار نهر آب، حجت زخمهایم را پانسمان میکرد که نارنجک دیگری به سمت ما پرتاب شد. این بار ترکشها به کمر حجت اصابت کرد. از محل انفجار فاصله گرفتیم که صدای انفجار دیگری به گوشمان رسید. در همین حین ما را به رگبار بستند. یک تیر به سینه من و یک تیر به سفیدران حجت اصابت کرد.
«محمد فدایی» یکی از اقوام حجت و از دوستان مسجدی من بود. از محمد خواستم تا حجت را به عقب ببرد. کمی جلوتر رفتیم که محمد ایستاد و شروع به گریه کرد. گفتم: «چی شده؟» گفت: «حجت مجدد تیر خورد و شهید شد». مجبور شدیم که پیکر حجت را در آنجا بگذاریم و عقب نشینی کنیم. پیکر حجت الله علیان نژاد 12 سال بعد به آغوش خانواده بازگشت.
تصور کردم که بدنم به دو نیم شده است
نزدیک به 30 متری ده، دشت بازی بود که دشمن کاملا به منطقه مشرف بود. رزمندگان مجروح در حین عقب نشینی مورد هدف دشمن قرار میگرفتند. نخل بر روی زمین افتاده بود که پشت آن یک جوی بود. رزمندگان ردیف شده و از این نخل برای عقب نشینی استفاده میکردیم تا در تیررس دشمن نباشیم. نوبت به نفر جلوی من رسید تا از نخل عبور کند، ناگهان ایستاد و راه را بست. گفتم: «برادر حرکت کن.» متوجه شدم که تک تیرانداز بعثی از پشت سر تیری به او زده و این رزمنده به شهادت رسیده است.
به سختی از نخل عبور کردم و سینه خیز تا دیوار دژ رفتم. در آنجا پشت کوچهها، دیوارهای امنی بود، خودم را به آنجا رساندم. چند برادر در آنجا گفتند که آمبولانس و برانکارد تا اینجا نمیتواند بیاید، مجروحین خودشان به عقب برگردند. با کمک محمد فدایی به عقب رفتم. در حین عبور از یک کوچه، به سمت راست که عراقیها مستقر بودند، نگاه کردم. فرمانده دسته را دیدم که یک پیرمرد را به دوش گرفته و به عقب میآید.
چند قدم برنداشته بودم که به زمین افتادم. محمد فدایی زیر بغلم را گرفت. از سینه به پایین را دیگر حس نمیکردم. تصور کردم که بدنم به دو نیم شده است. محمد فدایی به گریه افتاد. گفتم: «چی شده؟ من نصف شدم؟ چرا نمیتوانم تکان بخورم.» گفت: «نمیدانم». فرمانده دسته گفت: «چی کار کنیم؟» گفتم: «چه اتفاقی افتاده؟» محمد پاسخ داد: «گلوله به کمرت اصابت کرده است».
از سینه به پایین حسی نداشتم. فکر می کردم دو نصف شدم. محمد فدایی به گریه افتاد. گفتم چی شده. گفتم من نصف شده. چرا از سینه به پایین نمی تونم تکون بخورم. گفت نمی دونم چرا. فرمانده دسته گفت چی کار کنیم. گفت درش بیار. گفتم چی رو دربیاره. گفت گلوله به کمرت رفته و عمل نکرده. باعث قطع نخاعی افتاده بود.
«محمود احمدیخو» در این عملیات مجروح میشود و محمد فدایی او را به عقب میآورد. محمد حدود پنج سال در عملیاتها شرکت فعال داشت اما مجروح نشده و حتی خونی از بینیاش خارج نشد. گاهی ناراحت میشد و میگفت که من لیاقت ندارم که مجروح یا شهید شوم.
نمیدانستم جانباز قطع نخاعی بودن چگونه است
پس از مجروحیت با برانکارد به پشت خاکریز منتقل شدم. من را به همراه هفت مجروح دیگر سوار آمبولانس کردند. نیروهای بعثی آمبولانس را با خمپاره میزدند. از شدت انفجار شیشههای آمبولانس شکسته و بر روی من میریخت.
به سختی من را به بیمارستان صحرایی رساندند و از آنجا با هلی کوپتر به بیمارستان اهواز منتقل شدم. برای جلوگیری از خونریزی داخلی، من را شبانه به بیمارستان تبریز انتقال دادند. در آنجا پرستار شیشههای فرو رفته در بدنم را خارج کرد.
تا آن زمان نمیدانستم که قطع نخاع یعنی چه. حتی زمانی که مجروح شدم، در ابتدا به ذهنم رسید که ممکن است تا ابد من فلج شده باشم اما از سوی دیگر به خود نهیب میزدم که چیز مهمی نیست. پس از عکسبرداری و معاینه، پزشک به من گفت که شما «فلج» شدهاید.
خبر شهادتم را روز آزادی خرمشهر به مادرم دادند
من و برادرم هر دو در جبهه بودیم. برادرم و دیگر اعضای خانواده از مجروحیت من خبر نداشتند. ورود من به بیمارستان تبریز با ترخیص یک مجروح تهرانی همزمان شد. آن رزمنده از من خواست در صورتی که پیامی برای خانوادهام دارم به او بگویم. شماره تلفن همسایهمان را دادم و گفتم با این شماره تماس بگیر و تنها به برادرم خبر بده که من یک مجروحیت سطحی دارم و در بیمارستان تبریز بستری هستم.
«غلامرضا جوادیان» یکی از دوستانی بود که با هم به جبهه اعزام شدیم. او در این عملیات به شهادت رسید و خبر شهادتش را روز آزادی خرمشهر به خانوادهاش اطلاع دادند. خانه آنها یک کوچه با ما فاصله داشت. مادر و خواهرم زمانی که خبر آزادی خرمشهر را میشنوند به مسجد محل میروند. در آنجا یکی از خانمها به گمان این که من شهید شدم، به مادرم تسلیت میگوید. مادرم با شنیدن خبر شهادت من، بیهوش میشود. با کمک همسایه ها مادرم را به خانه می آوریم و در آنجا به او توضیح میدهند که «غلامرضا» به شهادت رسیده نه «غلامحسین».
آن برادر رزمنده همان شب به خانه همسایه ما زنگ زده و خبر مجروحیتم را میدهد. خانوادهام با شنیدن خبر مجروحیتم با بیمارستان تبریز تماس گرفتند و با من صحبت کردند. درد زیادی داشتم اما برای اینکه مادرم نگران نشود، به آرامی صحبت کردم و گفتم که یک ترکش به مچ پا و دو تیر به بازوهایم اصابت کرده است و چیز مهمی نیست.
هفت صبح فردا، با صدای گریه از خواب بیدار شدم و مادرم را بالای تخت دیدم. برادر بزرگم از جبهه برگشته و شبانه با هواپیما خودشان را به تبریز رسانده بودند. پدرم از دیدن من بر روی تخت شوکه شده بود و تنها نگاهم میکرد.
خداوند صبر عظیمی را به جانبازان و خانواده آن ها عطا کرده است. تا به امروز هرگز از اینکه به جبهه رفتم و از این که نمیتوانم همچون باقی مردم عادی راه بروم و تفریح کنم، پشیمان نشدم. پس از مجروحیت درسم را ادامه دادم و در دانشگاه تهران تحصیل کردم. به لطف خداوند نیز به مدارج بالای کاری رسیدم.