فرزندان آقا به دفعات در جبهه نبرد حاضر شدند و در عملیات‌های مختلف شرکت کردند، مثلا یک شب در عملیات «بیت‌المقدس 3» بود که دیدیم «آقا سید‌مجتبی» (‌فرزند‌ رهبر معظم انقلاب) با پسر آقای‌ هاشمی‌ رفسنجانی، آنجا حاضر شدند. آقا سید‌مجتبی ناراحت بود، گفتم: چه شده؟ اشاره به عینکش کرد و گفت: «عینکم شکسته».

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سردار شهید شوشتری در محافل مختلف، به بیان خاطرات دوران دفاع مقدس می‌پرداخت. گزیده‌هایی از آن‌ها تقدیم می‌شود:

قرعه‌ای که عوض شد


در واقع ما جنگ را از کردستان آغاز کردیم و در آنجا اولین مسئولیت من، فرماندهی دسته بود. بعد که جنگ شروع شد، بچه‌ها شور و حالی داشتند که هر چه زودتر برای خدمت به جبهه اعزام شوند. برای‌همین ما مجبور شدیم قرعه بیندازیم و بعضی‌ها را از رفتن باز داریم. از جمله کسانی که قرعه رفتن به نامش نیفتاد، من بودم. آنجا با یکی از برادران (با هدیه و وعده وعید) جایم را عوض کردم.

اولین دیدار با امام

اولین باری که خدمت امام(ره) رسیدم، احساس می‌کردم که تمام دنیا و آخرت در دستان من است. چنین احساسی را وقتی که به مکه مشرف شده بودم، درست لحظه‌ای که حجرالاسود را می‌بوسیدم داشتم، یعنی یک چنین تحول روحی را ارتباط و صحبت با امام در آدم پدید می‌آورد.

آتش در معبر


یک خاطره‌ای از بچه‌های تبریز دارم. در عملیات «والفجر» من فرمانده تیپی بودم که به عنوان پشتیبان لشکر شهید باکری (لشکر عاشورا) حرکت می‌کردیم.

شکستن خط در «والفجر1» خیلی سخت بود، دو تا کانال و میادین مین عمیقی سر راه بود. شهید باکری و گروهش خط را شکسته بودند و ما پشت سرشان رسیدیم روی یال161. در مسیری که ما می‌رفتیم، بچه‌ها هنوز نتوانسته بودند که جنازه‌ها و مجروحان را جمع کنند.

اگر خاطرتان باشد ما در‌این عملیات با مین‌های «ناپالم» که به «بشکه ناپالم» معروف بودند، روبه‌رو شدیم، من در محور جلوی گردان داشتم می‌رفتم، رسیدیم به میدان مین وسیعی که بین دو کانال قرار داشت.

دیدم که یک جایی از میدان مین، برادر مجروحی افتاده است و از بشکه ناپالم هم که منفجر شده بود، دود و گاز بیرون می‌زند و شلوار ‌این برادر هم آتش گرفته است. من نه به خاطر آن مجروح بلکه به خاطر روحیه گردان، گفتم: «این برادر را [به پشت جبهه] تخلیه کنید».‌این برادر هم که نمی‌دانم اسمش چه بود، زنده است یا شهید شده، متوجه شد من چه گفتم، برگشت و با همان لهجه‌ترکی‌اش گفت: «من خودم خودم را جمع می‌کنم اگر شما راست می‌گویید بروید بجنگید»، در آن صحنه که زیر آتش دشمن است و در میدان مین هم مجروح افتاده و لباسش هم آتش گرفته.  اگر من و شما، حالا شما نه،  ولی اگر من بودم آن وقت از خدا می‌خواستم که کسی بیاید و مرا نجات بدهد، آن وقت کی من به یاد جنگ و دفاع می‌افتادم؟ آن چیزی که آن برادر عزیز را در آن لحظه‌ها و شرایط وا می‌دارد تا دیگران را به دفاع ترغیب کند و خودش هم به جنگ و خط فکر کند، فقط خدا و‌ایمان به خداست.

عبایی به استحکام بتن آرمه


یک روحانی بزرگواری بود به نام آقای میثمی[ سردار شهید میثمی از روحانیون سرشناس اصفهانی بود که از طرف شهید آیت‌الله محلاتی به سمت نماینده‌ی امام در قرارگاه خاتم‌الانبیاء (ص) منصوب شده‌بود] این شهید بزرگوار همه تشکیلاتش درون یک بقچه بود. یک کتاب داشت و لباس‌هایش را هم داخل همان بقچه می‌گذاشت. ماشین و هیچ چیز دیگر را تحویل نمی‌گرفت و تابستان هم روزه می‌گرفت. در کربلای یک و وسط تابستان هم یادم هست که روزه داشت، شامش را زیر یک گونی یا جای دیگر خنک نگه می‌داشت برای سحری‌اش و با همان روزه می‌گرفت.

ما در‌این عملیات یک جایی گیر کرده بودیم، آقای سلیمانی بود، آقای قربانی بود، آقای کوثری و من؛ شهیدمیثمی‌هم حضور داشت، آقای قالیباف و غلامرضا جعفری هم بودند. یک سنگر کوچکی بود. شهید میثمی‌عبای سیاهی داشت که کشیده بود روی سر ما، باور کنید فکر می‌کردیم که زیر یک سقف بتن آرمه نشسته بودیم. او که بعدها شهید می شود ‌اینجوری روی ما اثر می‌گذاشت. وقتی دستی به پشت ما می‌کشید یا ما را بغل می‌کرد، همه ناراحتی‌ها و ملامت‌های ما از بین می‌رفت، آدم را تسکین می‌داد.

یعنی اگر همه ما برگردیم به آن روزها، مشکلاتمان حل است، نه‌اتاق، نه ماشین، نه جایگاه و نه درجه و هیچ چیز دیگر، مشکل جنگ ما را حل نمی‌کند.

عینک آقا مجتبی را درست نکنید!

فرزندان آقا به دفعات در جبهه نبرد حاضر شدند و در عملیات‌های مختلف شرکت کردند؛ مثلا یک شب در عملیات «بیت‌المقدس 3» بود که دیدیم «آقا سید‌مجتبی» (‌فرزند‌ رهبر معظم انقلاب) با پسر آقای‌هاشمی‌رفسنجانی، آنجا حاضر شدند.  آقا سید‌مجتبی ناراحت بود، گفتم: چه شده؟ اشاره به عینکش کرد و گفت: «عینکم شکسته»، گفتم:«‌اینکه ناراحتی نداره»، گفت:« آخه از عملیات عقب می‌مانم و هی باید به‌این مشغول بشم.»

آن عملیات خیلی پیچیده بود و احتمال اسارت بعضی نیروها می‌رفت لذا بچه‌هایی شرکت کرده بودند که پیشگام‌تر از همه بودند. من در‌این فکر بودم که فرزند آقا و نیز فرزند آقای‌هاشمی‌را از عملیات خط‌شکنی دور نگه دارم، آن‌ها  هم اصرار داشتند که باید شرکت کنند، البته آن‌ها  از ‌اینکه من می‌خواهم (آن‌ها ‌را) دور نگه دارم، بی‌خبر بودند.

من به دوستانم پنهانی گفته بودم که عینک آقا مجتبی را درست نکنید تا بچه‌ها بروند و‌این‌ها عقب بمانند، اما در هنگامی‌که من مشغول صحبت با بیسیم و انجام کارهای دیگر بودم،‌ایشان عینک را گرفته و با یک سنجاق موقتاً درست کرده بود و با فرزند آقای‌هاشمی‌راه افتادند به طرف خط، من هر چه کردم نتوانستم آن‌ها  را نگه دارم و رفتند. بعد با فرمانده لشکرشان تماس گرفتم و گفتم:«‌این‌ها دارند می‌آیند، مواظب باش که در خط شکنی شرکت نکنند.»

روز بعد که به منطقه رفتم، دیدم‌این‌ها روی ارتفاعات «قَشَن» جایی که در نوک نقطه دفاعی قرار داشت و در محلی که واقعا هم تخلیه مجروح از آنجا سخت بود و هم رساندن مهمات و آذوقه خیلی مشکل بود، قرار گرفته‌اند. من با برادرمان فضلی صحبت کردم و گفتم: آقای فضلی،‌این دو نفر به جای خطرناکی رفته‌اند شهادتشان مشکلی نیست، اگر اسیر شوند از نظر تبلیغاتی برایمان خیلی گران تمام می‌شود. ‌ایشان گفت:«من دیشب به آن‌ها  گفتم ولی داوطلبانه رفته‌اند.»

نمونه دیگر در عملیات «مرصاد» بود که من بهترین و دقیق‌ترین اطلاعات را از‌این‌ها گرفتم. یک روز با تعداد زیادی از بچه‌های بسیجی، برای جمع کردن اطلاعات، داخل سنگر گرد هم حلقه زده بودیم، سنگر شلوغ بود، من اول نمی‌خواستم‌این دو نفر شناخته شوند ولی خود به خود مشخص شدند.آنجا‌این دو آقازاده چنان با شور و شعف کار می‌کردند و چنان داوطلبانه آماده خط شکنی می‌شدند که روحیه افرادی که آنجا بودند، چند برابر می‌شد. من خودم از بچه‌های بسیجی و کسانی که در اطراف ما نشسته بودند، شنیدم که می‌گفتند ما فکر می‌کردیم فقط ما هستیم، ولی وقتی می‌بینیم پسر رئیس‌جمهور و دیگر مقام‌های بالای مملکت‌این چنین خود را آماده نبرد می‌کنند، روحیه می‌گیریم و قدر نظام اسلامی‌و مسئولان آن را بهتر می‌دانیم.

*برگرفته از کتاب آخرین پست در کشیک هشتم / خبرگزاری دفاع مقدس