کد خبر 359032
تاریخ انتشار: ۱۰ آبان ۱۳۹۳ - ۱۳:۱۳

صحن حياط از خون بچه‏ ها رنگين شده بود. ديگر مجالى براى سكوت نبود؛ ياد مولايمان افتاديم و حسابى گريستيم. نيمه شب از صداى فرياد درد آلود بچه‏ ها بيدار شديم. مى‏ دانستيم قصه هنوز تمام نشده. فردا كه براى شستن لباسهاى خونى و خاك آلود بچه‏ ها رفتيم، متوجه نشانه‏ هاى سوختگى بر روى زخم‏ها شديم كه بر اثر آتش سيگار بوجود آمده بود.

حسینیه مشرق - تير ماه سال  67 بود. صبح وقتى كه با صداى شليك گلوله، بيدار شديم تصور كرديم آنچه سال‌ها آن را انتظار كشيده بوديم، در آغوشمان خواهد كشيد. سالهاى اسارت با خيال پرواز سپرى شد، امّا خبرى از بال و پر نبود و اين شليك‏هاى پياپى، براى ابراز شادى بود، نه قَتل عام عمومى؛ ابراز شادى از پايان جنگ!  
 
 ماه محرم هم كم كم داشت فرا مى‏رسيد و برنامه‏ ى عزادارى‏ها بايد آماده مى‏شد. ابتدا تصميم بر اين شد كه بطور غير علنى عزادارى شود تا موجب تحريك عراقى‏ ها نگردد؛ گرچه احتمال آزادى قريب الوقوع مى‏رفت؛ امّا تقدير، برنامه‏اى ديگر را براى ما رقم زده بود.  
 
 مدّاح، در بين اسرا مى‏خواند و همگى با بدهنهاى برهنه بر سرو سينه مى‏زدند؛ تا زمانى كه سربازان به پنجره‏ها نزديك مى‏شدند؛ در آن وقت، ديگر مدّاح در بين اسرا گم مى‏شد و همگى با هم اين نوا را زمزمه مى‏كردند:  
 
 قال رسول اللّه نور عينى  
 
 حسين منى انا من حسينى  
 
 حسين جان! كربلا!
 
و بدين ترتيب، مدّاح از ديد آنها پنهان مى‏ ماند! و اگر هم تنبيهى بود، براى همه رقم مى‏خورد. شب‏هاى اول بدين طريق گذشت تا شب درد و خون، شب عاشورا؛ آرامشى بى‌سابقه اردوگاه را فرا گرفته بود؛ آرامشى مانند آرامش قبل از توفان. امّا طولى نگذشت كه سايه ى سنگين توفان به ساحل رسيد. آنها با چهره‏هايى از غضب افروخته، همه‏ى اسرا را براى آمار خارج كردند واز هر آسايشگاهى - برحسب سوابق گذشته -  5 يا  6نفر را جدا نمودند. 40 نفرى انتخاب شده بودند؛ در ميان ميدان اردوگاه، با بدن‌هاى برهنه... تا فرشتگان، بدن‌هاى نحيف مردان خدا را بهتر مشاهده كنند. پس از چندى مأموران اردوگاه با كابْل و چوب بر سر آنها آوار شدند؛ صداى زمزمه‏ها و آه‏ها درهم پيچيده شده بود.  
 
 غم و غربت دست در گردن هم آويخته و همه‏ ى وجود بچه‏ ها را احاطه كرده بود. ما نيز در انتهاى آسايشگاه در حال سجده، حال خوبى داشتيم و شميم حضور ملائك، فضاى ما را نيز معطر كرده بود؛ حالتى ميان فرحت و غربت، زجر و لذت...  
 
 صحن حياط از خون بچه‏ ها رنگين شده بود. ديگر مجالى براى سكوت نبود؛ ياد مولايمان افتاديم و حسابى گريستيم. نيمه شب از صداى فرياد درد آلود بچه‏ ها بيدار شديم. مى‏ دانستيم قصه هنوز تمام نشده. فردا كه براى شستن لباسهاى خونى و خاك آلود بچه‏ ها رفتيم، متوجه نشانه‏ هاى سوختگى بر روى زخم‏ها شديم كه بر اثر آتش سيگار بوجود آمده بود. آنجا بود كه يكى از رفقاى آسمانى‌مان، خواب ديشبش را تعريف كرد و همه را غرق در هواى دوست نمود.  
 
 او در خواب ديده بود كه اردوگاه 7 در هاله‏اى از سكوت و ماتم فرو رفته و گرد و خاك غريبى سراسر اردوگاه را پوشانده است و بچه‏ها، بى حركت در گوشه‏اى خزيده‏اند. ناگهان در اردوگاه باز مى‏شود و دو خانم پوشيه‌دار و دو مرد نورانى، وارد حياط مى‏شوند. سه نفر از آنها فقط نگاه مى‏ كردند و يكى از خانم‌ها شروع مى‏ كند به پاك كردن گرد و غبار و بعد هم يكراست مى‏رود به سراغ زخمى‏ها و با دست الهى‏اش شروع مى‏كند به مرهم نهادن بر زخم‏ها...  
 
به هر حال به علت شكستگى و جراحت شديد، بچه‏ها آزاد شدند و به جمع بقيّه‏ى دوستان برگشتند. امّا نتيجه‏ى اين خون‏ها كجا به بار مى‏ نشست؟!
 
اين سؤالى بود كه دو ماه ذهن ما را مشغول ساخته بود؛ تا اينكه خبر جديدى در اردوگاه پيچيد: خبر زيارت عتبات عاليات براى همه‏ى اسرا به دستور شخص صدام! ترديدها با مشاهده‏ى آقاى ابوترابى (ره) بر صفحه‏ى تلويزيون، كم رنگ شد و سُرور جاى آنرا در دل‌ها گرفت. امّا اتفاقى افتاد كه همه را حيرت زده كرد، تصميم براى تمرّد از دستور صدام از طرف بچه‏ها...! از آن عجيب‏تر، تمكين عمومى بچه‏ها بود، از اين تصميم بزرگان... بچه‏ها آرزوى سالهاى سالشان را فراموش كرده بودند وبا زيارت عتبات، تحت اشراف و عنايت صدام(!) مخالفت مى‏نمودند.  
 
اين مخالفت براى عراقى‏ها بسيار گران تمام شده بود؛ تا اينكه كار به جاى بالاتر كشيد و پاى يكى از ژانرال‌هاى صدام به نام قدوّرى به اردوگاه باز شد. قدّورى، كه مردى جلاد وبدسرشت بود، شخصا ما را تهديد كرد كه اگر با پاى خودمان نرويم، بوسيله‌ى نيروهاى ويژه، ما را به زيارت خواهد برد! كه در همين اثنا يكى از بچه‏ها از جا بلند شد و با لحنى آمرانه گفت: «آقاى قدّورى! اگر مى‏خواهى ما را به زور به زيارت ببرى، پس به نيروهايت بگو تيربارهايشان را در نجف و كربلا آماده كنند، كه آنجا را حمام خون خواهيم كرد!» قدّورى كه تا به حال با چنين تَحكمّى روبرو نشده بود، جا خورد ومصلحت ديد لحنش را تغيير دهد؛ آنوقت با خنده گفت: نه بابا! شوخى كردم! كى خواسته شما را به زور كربلا ببرد؟! ما ديديم شما خيلى علاقه‏مند زيارت هستيد، خواستيم لطفى كرده باشيم!! بعد هم با عصبانيت، اردوگاه را ترك كرد.  
 
ديگر ما منتظر عكس العمل شديد آنها بوديم و اين كه چه تصميمى براى تنبيه ما خواهند گرفت؟ از طريق يكى از جاسوس‌هايشان تا حدودى از نظرات آنها با خبر شده بوديم؛ مثل: ضرب و شتم عمومى، تبعيد به بيابانهاى سوزان و بى‌آب و علف، يا ايجاد زندان عمومى... امّا آنچه دوست برايمان رقم زده بود، تنبيهى بود كه از هزار تشويق براى ما دلپذيرتر بود. اگر چه آنها اين را نمى‏دانستند... آنها تصميم گرفته بودند  200 نفر از فعالان اردوگاه را به كمپ  6 و  13 تبعيد كنند. امّا وضعيت اين دو كمپ با هم متفاوت بود. اين دو كمپ داراى  7 هزار اسير ايرانى بود؛ اسيرانى كه در اواخر جنگ اسير شده بودند. گرچه تعداد قابل توجهى از آنها از نيروهاى خوب و بسيجى بودند، امّا تعداد اراذل و اوباش و انسانهاى ضعيف وسُست عنصر هم در ميانشان كم نبود؛ تا جائى كه اكثرا به عنوان تقيه حتّى نماز نمى‏خواندند! تبليغات دشمن در آنجا غوغا مى‏كرد! پاى سازمان منافقين هم به آن اردوگاه باز شده بود و وعده‏ى آزادى، خيلى‏ها را مدهوش خود كرده بود و در جريان اين مدهوشى، تعداد بسيارى از آنها اعلام آمادگى كرده بودند تا وارد سازمان شوند... خلاصه اينكه چهره‏ى اردوگاه، هيچ شباهتى به اردوگاه‌هاى اسراى سلحشور ما در طول جنگ نداشت. تعدادى خائن و خودفروخته هم، كه از ميدان جنگ حركت خود را آغاز كرده بودند، در آنجا به فعاليت‏هاى خود، مصرّانه ادامه مى‏دادند. امّا دويست نفرى كه به خيال خام دشمن براى شكنجه‏ى دائمى و روحى به آنجا تبعيد شده بودند، انسانهايى آزاده و تربيت شده بودند كه دست و روى را در خون‏هاى ظهر عاشورا شسته بودند تا «سجّاد»وار به فعاليت بپردازند...
 
روز موعد فرا رسيد. انتقال از كمپ  7 به كمپ  6 و 13 آغاز شد و طبيعتا با مقدمه‏ى خودش، كه خالى شدن عقده‏هاى نو و كهنه‏ى دشمن با زدن ضربات كابْل و چوب بود! 


 
 از نظر مكانى، كمپ‌هاى 6 و  13 از بزرگترين اردوگاههاى نظامى ارتش عراق و درنزديكى شهر الرّمادى بود. در هنگام ورود، به اسراى ساكن در اردوگاه، دستور داده شده بود اسراى در حال ورود - يعنى ما - را از پشت پنجره تماشا كنند؛ تا - به حساب خودشان - اسرا خوارى و خفّت ما را ببينند! امّا رفتار وحشيانه‏ى آنها با تعدادى اسير نحيف، مى‏توانست چنان نتيجه‏اى را در برداشته باشد؟! ساعت‌ها در حالت سجده، ما را مورد ضرب و شتم قرار دادند تا آن كه خورشيد هم رويش را از آنها كنار كشيد...  
 
آنها يكى از بچه‏ها را وادار كردند كه به امام توهين كند؛ امّا او بر عكس آنچه سزاوار صدام بود، نثار او نمود و فرياد مرگ بر صدّامش، فضاى محوطه را پر كرد! اين حركت باعث شد كه فرمانده، با زير دستانش به مشاجره بپردازد كه ديگر ما را مجبور به توهين به امام نكنند؛ زيرا مى‏دانست نتيجه‏ى اين كار چيزى جز ناسزا گفتن به صدام نخواهد بود! 
 
هر دو - سه نفر را وارد يك آسايشگاه كردند؛ بى اينكه خود بدانند هر لحظه ما را به هدفمان نزديك‏تر مى‏كردند. بعضى از اسرا، در حين ورود، ما را به چشم يك جُذامى مى‏ديدند و ازترس تنبيه به ما نزديك نمى‏شدند؛ گر چه گردش اشك در چشمانشان خبر از حقيقتى ديگر مى‏داد. آخرين فرصت‏ها براى ديدار و راز و نياز، داشت به انتها مى‏رسيد.
 
با بدنهاى زخمى و قلبهايى از آن زخمى‏تر، رو به سوى قبله‏ى نياز برديم و نماز ظهر و عصر را بجا آورديم و آنقدر در سجده‏ى شكر مانديم، تا نماز ظهر و عصر را با نماز مغرب و عشاء پيوند زديم؛ در زير سايه‌ى نگاه يار، تمام درد و رنج‌ها را از ياد برده بوديم. حتّى غريبى هم ديگر آزارمان نمى‏داد. معشوق چنان دست گرمش را بر گردنهايمان انداخته بود، كه طاقت جدايى نمانده بود و اين حال وهوا، تمام فضاى اردوگاه را معطر كرده بود.  
 
كار ما شروع شده بود، كم كم عمر فاصله گرفتن‏ها از ما داشت به اتمام مى‏رسيد. دورمان را احاطه كرده بودند با آن حال خراب ساعت‌هاى متمادى به سؤالهايشان پاسخ مى‏داديم. جلو مى‏رفتيم و دست گرم مولاى غريبمان را روى شانه‏هامان احساس مى‏كرديم. اجر معنوى را - كه همان رضايت دوست بود - در كام جانمان مى‏چشيديم. در جمع رفقا، نصيحت و درس اخلاق گفتن را مناسب ندانستيم، پس قرار بر اين شد كه با اخلاق عملى و خدمت به هموطنانمان، اين حركت مقدس را ادامه دهيم. هر گونه كه مى‏شد خدمت مى‏كرديم؛ حتّى ظرف غذاى آنها را با زور مى‏شستيم، نظافت را بر عهده مى‏گرفتيم و از امور علمى و فرهنگى مثل آموزش زبان يا اجراى سرگرمى‏ها ونمايش طنز نيز فروگذار نمى‏بوديم. امّا در عين حال به حركات جدّى‏ترى هم دست مى‏زديم؛ مثل پاكسازى اردوگاه از وسائل گناه و قمار و نيز مبارزه با آن، هم چنين و ايجاد انگيزه‏ى روانى براى مقابله با تحقيرهاى سربازان بعثى كه يكى از نمونه‏هاى آن اين بود كه يكى از سربازان بعثى، شلّاقى را به هوا پرتاب مى‏كرد وهر كس آنرا مى‏گرفت، يك سيگار پاداش مى‏گرفت!
 
دو ماه از جريان آمدنمان نگذشته بود كه همه چيزها زير و رو شد! ديگر از پخش موسيقى و رقص دسته جمعى در اردوگاه خبرى نبود! ديگر از تحقير و ترس خبرى نبود! حالا از صد نفر، به جاى 5 نفر، 99 نفر نماز مى‏خواندند، آن هم با جماعت و شكوه! دعاهاى مرسوم مانند توسل و كميل و ندبه هم به جمع معنوى بچه‏ها باز گشته بود. صليب سرخ هم بنا به درخواستمان، امكاناتى از قبيل انواع كتاب، توپ و تور واليبال، يا ميز پينگ پنگ را فراهم كرده بود. حال و هواى عجيبى فضاى اردوگاه را در بر گرفته بود صداى گريه‏ها در سجده، نويدى بود كه ما را وادار به شكرانه‏اى عظيم مى‏كرد. حالا ديگر مشكل ما ترس از عراقى‏ها نبود، بلكه بچه‏ها با كوچكترين بهانه‏اى قصد ضرب و شتم عراقى‏ها را داشتند! حتّى در موردى كه يك سرباز عراقى، سيلى به من زد، با عكس العمل ده پانزده نفر روبرو شد! كه من مانع شدم... امّا اين تغييرات چه بر سر عراقى‏ها آورده بود، خدا مى‏داند! تا جايى كه به ما مى‏گفتند: «شما يك اردوگاه مطلوب را به اين روز درآورده‏ايد!» خواست الهى ظاهراً اين بود كه حماقت آن‏ها پايان نداشته باشد و دوباره در پى جداسازى ما و بچه‏هاى قديم ارودگاه نباشند! وليكن براى علاج واقعه به يك گروه 9 نفرى از منافقين كار كُشته متوسل شده بودند كه آن گروه، داراى مهارتهاى بسيارى بودند از جمله به چند زبان صحبت مى‏كردند و كلاس زبان نيز گذاشته بودند، امّا باز به لطف خداوند آنان، موفق به فعاليت نشدند و بعد از مدتى اردوگاه را ترك نمودند!


 
باز نوبت به قدّورى جلّاد رسيده بود، او با پنج نفراز فعّالان اردوگاه نشستى گذاشت و در آن‏جا همه‏ى ما را به مرگ تهديد كرد؛ امّا نهايتاً جلسه با افتضاح كامل به پايان رسيد و فهميد كه بايد مزه‏ى تلخ شكست را زير دندانهايش بچشد.  
 
يك سال از جريان انتقال ما به اردوگاه گذشته بود. همه چيز نهادينه شد. وضعيت اردوگاه بسيار مطلوب شده بود، امّا طولانى شدن زمان آتش بس و عدم آزادى بچه‏ها، روحيه‏ى بعضى اسرا را خدشه‌دار كرده و موقعيت را براى حركت منافقين فراهم آورده بود. از هر اردوگاهى حدود 30 تا 40 نفر براى پناهندگى آماده شده بودند، امّا بنا بر سابقه‏ى گذشته‏ى كمپ 6 و 13 منافقين براى آنها حساب جدايى باز كرده و به فكر بهره‌بردارى افتاده بودند. لذا شخص دوم سازمان، يعنى مهدى ابريشم‌چى را براى ايراد سخنرانى و جلب نيرو به آنجا فرستادند. ظاهراً برادرهاى ناتنى‏شان - يعنى عراقى‏ها - به آنها نگفته بودند طى اين مدت چه اتفاقاتى در اين دو اردوگاه پيش آمده است! هنگامى كه ما از جريان مطلع شديم، از بچه‏ها خواستيم حركتى غير از عدم پذيرش نداشته باشند و در هنگام سخنرانى، براى خودشان اسباب خطر را ايجاد نكنند.  
 
آنها ما را در حياط جمع كردند و بعد، ابريشم‌چى با چندين دستگاه پاترول و ماشين‏هاى ضد گلوله وارد شد و بعد از پياده شدن به پشت بلندگو رفت تا سخنرانى كند، امّا هنوز كلام اول را نگفته بود كه فضاى اردوگاه از شعارهاى كوبنده‏ى بچه‏ها منفجر شد! صداى شعار «مرگ بر منافق» يا «زن فروش برو گمشو» همه‏ى اردوگاه را پر كرد. حتّى از لابه لاى شعارها مى‏شد شعار «مرگ بر صدام» را هم تشخيص داد... بعد هم بارانى از آجر و سنگ و لنگه كفش بود كه بر سر ابريشم‌چى مى‏باريد. ابريشم‌چى و هيأت او همراه سريعاً محل را ترك كردند! امّا ذلّتى كه گريبانشان را گرفته بود؛ از آنها جدا نمى‏شد.  
 
سوت «داخل باش» زده شد و همه در داخل اردوگاه جاى گرفتند و آماده شدند براى تنبيه، حتّى من سريعاً لباس كهنه‏ام را از ساك بيرون آوردم و به تن كردم، تا لباس نوى من زير ضربات پاره نشود؛ امّا در كمال ناباورى، تنبيه به اين صورت انجام نشد و فرمانده اردوگاه، سه روز حبس اجبارى را برايمان در نظر گرفت! بعد از آن سه روز، چند اتوبوس آمدند و ما فهميديم كه مسافر مقصد نامعلومى هستيم. دشمنِ زخمى مى‏خواست ما صد نفر انتقالى را ، به همراه  200 نفر از آشوب‏گران از اردوگاه خارج كند واين در حالى بود كه احساس غرور وپيروزى وجودمان را سرشار كرده بود.  
 
وداع ما با بچه‏ها، وداعى تاريخى بود. علاقه‏اى كه طى اين مدت بين ما سيلان يافته بود، حالا بايد به نقطه‏ى جدايى مى‏رسيد. آنها حيات معنوى خود را مديون ما مى‏دانستند، براى همين در هنگام وداع با يكديگر، حال وهواى عجيبى بر جمع ما مستولى شده بود. ما بايد مى‏رفتيم، امّا ديگر، رفتن ما چيزى را عوض نمى‏كرد.  
 
بعد از آزادى و ديدار با بچه‏هاى كمپ، خبردار شدم كه بعد از رفتن ما، عراقى‏ها تلاش كرده بودند اوضاع را به حالت دلخواه خود برگردانند؛ امّا با عكس العمل شديد بچّه ها مواجه شده بودند. همچنين مريم رجوى بعد از جريان آمدن ابريشم‌چى گفته بود كه: «اگر پيروز شوند، همه‌ى اسراى كمپ 7 را اعدام خواهند كرد!».  
 
طى سالهاى آزادى با يكى از نمونه‏هاى تحول يافته‏ى كمپ 13 در مسير نازى آباد به طرف ترمينال برخورد كردم. او به شدت مرا در بغل فشرد و برايم از اوضاع آنجا گفت؛ از اينكه قبل از ورود ما چه حال و هوايى داشته... او برايم گفت كه در اردوگاه، وضعيت اخلاقى بدى داشته؛ امّا بعد از آن جريانات، هدايت شده است و هم اكنون نيز سالهاست كه در سايه‏ى عنايت امام زمان (عج) مشغول به تحصيل علوم حوزوى است.  
 
تنها او نمونه‏ى تحّول يافته نبود، زيرا اين نور هدايت از سرچشمه پاك عاشورا نشأت مى‏گرفت... تصور اينكه تعداد زيادى از نيروهاى ما به سازمان منافقين بپيوندند و در اردوگاه‌هايشان چه بگذرد، چيزى نبود كه بشود براحتى از سرشكستگى آن رهايى پيداكرد واين رهايى چيزى نبود جز پاداش و خونبهاى خون عزاداران حسين در كمپ هفت، شب عاشوراى شصت و هفت...

راوى: برادر آزاده حبيب اللّه معصوم