حسینیه مشرق - تير ماه سال 67 بود. صبح وقتى كه با صداى شليك گلوله، بيدار شديم تصور كرديم آنچه سالها آن را انتظار كشيده بوديم، در آغوشمان خواهد كشيد. سالهاى اسارت با خيال پرواز سپرى شد، امّا خبرى از بال و پر نبود و اين شليكهاى پياپى، براى ابراز شادى بود، نه قَتل عام عمومى؛ ابراز شادى از پايان جنگ!
ماه محرم هم كم كم داشت فرا مىرسيد و برنامه ى عزادارىها بايد آماده مىشد. ابتدا تصميم بر اين شد كه بطور غير علنى عزادارى شود تا موجب تحريك عراقى ها نگردد؛ گرچه احتمال آزادى قريب الوقوع مىرفت؛ امّا تقدير، برنامهاى ديگر را براى ما رقم زده بود.
مدّاح، در بين اسرا مىخواند و همگى با بدهنهاى برهنه بر سرو سينه مىزدند؛ تا زمانى كه سربازان به پنجرهها نزديك مىشدند؛ در آن وقت، ديگر مدّاح در بين اسرا گم مىشد و همگى با هم اين نوا را زمزمه مىكردند:
و بدين ترتيب، مدّاح از ديد آنها پنهان مى ماند! و اگر هم تنبيهى بود، براى همه رقم مىخورد. شبهاى اول بدين طريق گذشت تا شب درد و خون، شب عاشورا؛ آرامشى بىسابقه اردوگاه را فرا گرفته بود؛ آرامشى مانند آرامش قبل از توفان. امّا طولى نگذشت كه سايه ى سنگين توفان به ساحل رسيد. آنها با چهرههايى از غضب افروخته، همهى اسرا را براى آمار خارج كردند واز هر آسايشگاهى - برحسب سوابق گذشته - 5 يا 6نفر را جدا نمودند. 40 نفرى انتخاب شده بودند؛ در ميان ميدان اردوگاه، با بدنهاى برهنه... تا فرشتگان، بدنهاى نحيف مردان خدا را بهتر مشاهده كنند. پس از چندى مأموران اردوگاه با كابْل و چوب بر سر آنها آوار شدند؛ صداى زمزمهها و آهها درهم پيچيده شده بود.
غم و غربت دست در گردن هم آويخته و همه ى وجود بچه ها را احاطه كرده بود. ما نيز در انتهاى آسايشگاه در حال سجده، حال خوبى داشتيم و شميم حضور ملائك، فضاى ما را نيز معطر كرده بود؛ حالتى ميان فرحت و غربت، زجر و لذت...
صحن حياط از خون بچه ها رنگين شده بود. ديگر مجالى براى سكوت نبود؛ ياد مولايمان افتاديم و حسابى گريستيم. نيمه شب از صداى فرياد درد آلود بچه ها بيدار شديم. مى دانستيم قصه هنوز تمام نشده. فردا كه براى شستن لباسهاى خونى و خاك آلود بچه ها رفتيم، متوجه نشانه هاى سوختگى بر روى زخمها شديم كه بر اثر آتش سيگار بوجود آمده بود. آنجا بود كه يكى از رفقاى آسمانىمان، خواب ديشبش را تعريف كرد و همه را غرق در هواى دوست نمود.
او در خواب ديده بود كه اردوگاه 7 در هالهاى از سكوت و ماتم فرو رفته و گرد و خاك غريبى سراسر اردوگاه را پوشانده است و بچهها، بى حركت در گوشهاى خزيدهاند. ناگهان در اردوگاه باز مىشود و دو خانم پوشيهدار و دو مرد نورانى، وارد حياط مىشوند. سه نفر از آنها فقط نگاه مى كردند و يكى از خانمها شروع مى كند به پاك كردن گرد و غبار و بعد هم يكراست مىرود به سراغ زخمىها و با دست الهىاش شروع مىكند به مرهم نهادن بر زخمها...
به هر حال به علت شكستگى و جراحت شديد، بچهها آزاد شدند و به جمع بقيّهى دوستان برگشتند. امّا نتيجهى اين خونها كجا به بار مى نشست؟!
اين سؤالى بود كه دو ماه ذهن ما را مشغول ساخته بود؛ تا اينكه خبر جديدى در اردوگاه پيچيد: خبر زيارت عتبات عاليات براى همهى اسرا به دستور شخص صدام! ترديدها با مشاهدهى آقاى ابوترابى (ره) بر صفحهى تلويزيون، كم رنگ شد و سُرور جاى آنرا در دلها گرفت. امّا اتفاقى افتاد كه همه را حيرت زده كرد، تصميم براى تمرّد از دستور صدام از طرف بچهها...! از آن عجيبتر، تمكين عمومى بچهها بود، از اين تصميم بزرگان... بچهها آرزوى سالهاى سالشان را فراموش كرده بودند وبا زيارت عتبات، تحت اشراف و عنايت صدام(!) مخالفت مىنمودند.
اين مخالفت براى عراقىها بسيار گران تمام شده بود؛ تا اينكه كار به جاى بالاتر كشيد و پاى يكى از ژانرالهاى صدام به نام قدوّرى به اردوگاه باز شد. قدّورى، كه مردى جلاد وبدسرشت بود، شخصا ما را تهديد كرد كه اگر با پاى خودمان نرويم، بوسيلهى نيروهاى ويژه، ما را به زيارت خواهد برد! كه در همين اثنا يكى از بچهها از جا بلند شد و با لحنى آمرانه گفت: «آقاى قدّورى! اگر مىخواهى ما را به زور به زيارت ببرى، پس به نيروهايت بگو تيربارهايشان را در نجف و كربلا آماده كنند، كه آنجا را حمام خون خواهيم كرد!» قدّورى كه تا به حال با چنين تَحكمّى روبرو نشده بود، جا خورد ومصلحت ديد لحنش را تغيير دهد؛ آنوقت با خنده گفت: نه بابا! شوخى كردم! كى خواسته شما را به زور كربلا ببرد؟! ما ديديم شما خيلى علاقهمند زيارت هستيد، خواستيم لطفى كرده باشيم!! بعد هم با عصبانيت، اردوگاه را ترك كرد.
ديگر ما منتظر عكس العمل شديد آنها بوديم و اين كه چه تصميمى براى تنبيه ما خواهند گرفت؟ از طريق يكى از جاسوسهايشان تا حدودى از نظرات آنها با خبر شده بوديم؛ مثل: ضرب و شتم عمومى، تبعيد به بيابانهاى سوزان و بىآب و علف، يا ايجاد زندان عمومى... امّا آنچه دوست برايمان رقم زده بود، تنبيهى بود كه از هزار تشويق براى ما دلپذيرتر بود. اگر چه آنها اين را نمىدانستند... آنها تصميم گرفته بودند 200 نفر از فعالان اردوگاه را به كمپ 6 و 13 تبعيد كنند. امّا وضعيت اين دو كمپ با هم متفاوت بود. اين دو كمپ داراى 7 هزار اسير ايرانى بود؛ اسيرانى كه در اواخر جنگ اسير شده بودند. گرچه تعداد قابل توجهى از آنها از نيروهاى خوب و بسيجى بودند، امّا تعداد اراذل و اوباش و انسانهاى ضعيف وسُست عنصر هم در ميانشان كم نبود؛ تا جائى كه اكثرا به عنوان تقيه حتّى نماز نمىخواندند! تبليغات دشمن در آنجا غوغا مىكرد! پاى سازمان منافقين هم به آن اردوگاه باز شده بود و وعدهى آزادى، خيلىها را مدهوش خود كرده بود و در جريان اين مدهوشى، تعداد بسيارى از آنها اعلام آمادگى كرده بودند تا وارد سازمان شوند... خلاصه اينكه چهرهى اردوگاه، هيچ شباهتى به اردوگاههاى اسراى سلحشور ما در طول جنگ نداشت. تعدادى خائن و خودفروخته هم، كه از ميدان جنگ حركت خود را آغاز كرده بودند، در آنجا به فعاليتهاى خود، مصرّانه ادامه مىدادند. امّا دويست نفرى كه به خيال خام دشمن براى شكنجهى دائمى و روحى به آنجا تبعيد شده بودند، انسانهايى آزاده و تربيت شده بودند كه دست و روى را در خونهاى ظهر عاشورا شسته بودند تا «سجّاد»وار به فعاليت بپردازند...
روز موعد فرا رسيد. انتقال از كمپ 7 به كمپ 6 و 13 آغاز شد و طبيعتا با مقدمهى خودش، كه خالى شدن عقدههاى نو و كهنهى دشمن با زدن ضربات كابْل و چوب بود!
از نظر مكانى، كمپهاى 6 و 13 از بزرگترين اردوگاههاى نظامى ارتش عراق و درنزديكى شهر الرّمادى بود. در هنگام ورود، به اسراى ساكن در اردوگاه، دستور داده شده بود اسراى در حال ورود - يعنى ما - را از پشت پنجره تماشا كنند؛ تا - به حساب خودشان - اسرا خوارى و خفّت ما را ببينند! امّا رفتار وحشيانهى آنها با تعدادى اسير نحيف، مىتوانست چنان نتيجهاى را در برداشته باشد؟! ساعتها در حالت سجده، ما را مورد ضرب و شتم قرار دادند تا آن كه خورشيد هم رويش را از آنها كنار كشيد...
آنها يكى از بچهها را وادار كردند كه به امام توهين كند؛ امّا او بر عكس آنچه سزاوار صدام بود، نثار او نمود و فرياد مرگ بر صدّامش، فضاى محوطه را پر كرد! اين حركت باعث شد كه فرمانده، با زير دستانش به مشاجره بپردازد كه ديگر ما را مجبور به توهين به امام نكنند؛ زيرا مىدانست نتيجهى اين كار چيزى جز ناسزا گفتن به صدام نخواهد بود!
هر دو - سه نفر را وارد يك آسايشگاه كردند؛ بى اينكه خود بدانند هر لحظه ما را به هدفمان نزديكتر مىكردند. بعضى از اسرا، در حين ورود، ما را به چشم يك جُذامى مىديدند و ازترس تنبيه به ما نزديك نمىشدند؛ گر چه گردش اشك در چشمانشان خبر از حقيقتى ديگر مىداد. آخرين فرصتها براى ديدار و راز و نياز، داشت به انتها مىرسيد.
با بدنهاى زخمى و قلبهايى از آن زخمىتر، رو به سوى قبلهى نياز برديم و نماز ظهر و عصر را بجا آورديم و آنقدر در سجدهى شكر مانديم، تا نماز ظهر و عصر را با نماز مغرب و عشاء پيوند زديم؛ در زير سايهى نگاه يار، تمام درد و رنجها را از ياد برده بوديم. حتّى غريبى هم ديگر آزارمان نمىداد. معشوق چنان دست گرمش را بر گردنهايمان انداخته بود، كه طاقت جدايى نمانده بود و اين حال وهوا، تمام فضاى اردوگاه را معطر كرده بود.
كار ما شروع شده بود، كم كم عمر فاصله گرفتنها از ما داشت به اتمام مىرسيد. دورمان را احاطه كرده بودند با آن حال خراب ساعتهاى متمادى به سؤالهايشان پاسخ مىداديم. جلو مىرفتيم و دست گرم مولاى غريبمان را روى شانههامان احساس مىكرديم. اجر معنوى را - كه همان رضايت دوست بود - در كام جانمان مىچشيديم. در جمع رفقا، نصيحت و درس اخلاق گفتن را مناسب ندانستيم، پس قرار بر اين شد كه با اخلاق عملى و خدمت به هموطنانمان، اين حركت مقدس را ادامه دهيم. هر گونه كه مىشد خدمت مىكرديم؛ حتّى ظرف غذاى آنها را با زور مىشستيم، نظافت را بر عهده مىگرفتيم و از امور علمى و فرهنگى مثل آموزش زبان يا اجراى سرگرمىها ونمايش طنز نيز فروگذار نمىبوديم. امّا در عين حال به حركات جدّىترى هم دست مىزديم؛ مثل پاكسازى اردوگاه از وسائل گناه و قمار و نيز مبارزه با آن، هم چنين و ايجاد انگيزهى روانى براى مقابله با تحقيرهاى سربازان بعثى كه يكى از نمونههاى آن اين بود كه يكى از سربازان بعثى، شلّاقى را به هوا پرتاب مىكرد وهر كس آنرا مىگرفت، يك سيگار پاداش مىگرفت!
دو ماه از جريان آمدنمان نگذشته بود كه همه چيزها زير و رو شد! ديگر از پخش موسيقى و رقص دسته جمعى در اردوگاه خبرى نبود! ديگر از تحقير و ترس خبرى نبود! حالا از صد نفر، به جاى 5 نفر، 99 نفر نماز مىخواندند، آن هم با جماعت و شكوه! دعاهاى مرسوم مانند توسل و كميل و ندبه هم به جمع معنوى بچهها باز گشته بود. صليب سرخ هم بنا به درخواستمان، امكاناتى از قبيل انواع كتاب، توپ و تور واليبال، يا ميز پينگ پنگ را فراهم كرده بود. حال و هواى عجيبى فضاى اردوگاه را در بر گرفته بود صداى گريهها در سجده، نويدى بود كه ما را وادار به شكرانهاى عظيم مىكرد. حالا ديگر مشكل ما ترس از عراقىها نبود، بلكه بچهها با كوچكترين بهانهاى قصد ضرب و شتم عراقىها را داشتند! حتّى در موردى كه يك سرباز عراقى، سيلى به من زد، با عكس العمل ده پانزده نفر روبرو شد! كه من مانع شدم... امّا اين تغييرات چه بر سر عراقىها آورده بود، خدا مىداند! تا جايى كه به ما مىگفتند: «شما يك اردوگاه مطلوب را به اين روز درآوردهايد!» خواست الهى ظاهراً اين بود كه حماقت آنها پايان نداشته باشد و دوباره در پى جداسازى ما و بچههاى قديم ارودگاه نباشند! وليكن براى علاج واقعه به يك گروه 9 نفرى از منافقين كار كُشته متوسل شده بودند كه آن گروه، داراى مهارتهاى بسيارى بودند از جمله به چند زبان صحبت مىكردند و كلاس زبان نيز گذاشته بودند، امّا باز به لطف خداوند آنان، موفق به فعاليت نشدند و بعد از مدتى اردوگاه را ترك نمودند!
باز نوبت به قدّورى جلّاد رسيده بود، او با پنج نفراز فعّالان اردوگاه نشستى گذاشت و در آنجا همهى ما را به مرگ تهديد كرد؛ امّا نهايتاً جلسه با افتضاح كامل به پايان رسيد و فهميد كه بايد مزهى تلخ شكست را زير دندانهايش بچشد.
يك سال از جريان انتقال ما به اردوگاه گذشته بود. همه چيز نهادينه شد. وضعيت اردوگاه بسيار مطلوب شده بود، امّا طولانى شدن زمان آتش بس و عدم آزادى بچهها، روحيهى بعضى اسرا را خدشهدار كرده و موقعيت را براى حركت منافقين فراهم آورده بود. از هر اردوگاهى حدود 30 تا 40 نفر براى پناهندگى آماده شده بودند، امّا بنا بر سابقهى گذشتهى كمپ 6 و 13 منافقين براى آنها حساب جدايى باز كرده و به فكر بهرهبردارى افتاده بودند. لذا شخص دوم سازمان، يعنى مهدى ابريشمچى را براى ايراد سخنرانى و جلب نيرو به آنجا فرستادند. ظاهراً برادرهاى ناتنىشان - يعنى عراقىها - به آنها نگفته بودند طى اين مدت چه اتفاقاتى در اين دو اردوگاه پيش آمده است! هنگامى كه ما از جريان مطلع شديم، از بچهها خواستيم حركتى غير از عدم پذيرش نداشته باشند و در هنگام سخنرانى، براى خودشان اسباب خطر را ايجاد نكنند.
آنها ما را در حياط جمع كردند و بعد، ابريشمچى با چندين دستگاه پاترول و ماشينهاى ضد گلوله وارد شد و بعد از پياده شدن به پشت بلندگو رفت تا سخنرانى كند، امّا هنوز كلام اول را نگفته بود كه فضاى اردوگاه از شعارهاى كوبندهى بچهها منفجر شد! صداى شعار «مرگ بر منافق» يا «زن فروش برو گمشو» همهى اردوگاه را پر كرد. حتّى از لابه لاى شعارها مىشد شعار «مرگ بر صدام» را هم تشخيص داد... بعد هم بارانى از آجر و سنگ و لنگه كفش بود كه بر سر ابريشمچى مىباريد. ابريشمچى و هيأت او همراه سريعاً محل را ترك كردند! امّا ذلّتى كه گريبانشان را گرفته بود؛ از آنها جدا نمىشد.
سوت «داخل باش» زده شد و همه در داخل اردوگاه جاى گرفتند و آماده شدند براى تنبيه، حتّى من سريعاً لباس كهنهام را از ساك بيرون آوردم و به تن كردم، تا لباس نوى من زير ضربات پاره نشود؛ امّا در كمال ناباورى، تنبيه به اين صورت انجام نشد و فرمانده اردوگاه، سه روز حبس اجبارى را برايمان در نظر گرفت! بعد از آن سه روز، چند اتوبوس آمدند و ما فهميديم كه مسافر مقصد نامعلومى هستيم. دشمنِ زخمى مىخواست ما صد نفر انتقالى را ، به همراه 200 نفر از آشوبگران از اردوگاه خارج كند واين در حالى بود كه احساس غرور وپيروزى وجودمان را سرشار كرده بود.
وداع ما با بچهها، وداعى تاريخى بود. علاقهاى كه طى اين مدت بين ما سيلان يافته بود، حالا بايد به نقطهى جدايى مىرسيد. آنها حيات معنوى خود را مديون ما مىدانستند، براى همين در هنگام وداع با يكديگر، حال وهواى عجيبى بر جمع ما مستولى شده بود. ما بايد مىرفتيم، امّا ديگر، رفتن ما چيزى را عوض نمىكرد.
بعد از آزادى و ديدار با بچههاى كمپ، خبردار شدم كه بعد از رفتن ما، عراقىها تلاش كرده بودند اوضاع را به حالت دلخواه خود برگردانند؛ امّا با عكس العمل شديد بچّه ها مواجه شده بودند. همچنين مريم رجوى بعد از جريان آمدن ابريشمچى گفته بود كه: «اگر پيروز شوند، همهى اسراى كمپ 7 را اعدام خواهند كرد!».
طى سالهاى آزادى با يكى از نمونههاى تحول يافتهى كمپ 13 در مسير نازى آباد به طرف ترمينال برخورد كردم. او به شدت مرا در بغل فشرد و برايم از اوضاع آنجا گفت؛ از اينكه قبل از ورود ما چه حال و هوايى داشته... او برايم گفت كه در اردوگاه، وضعيت اخلاقى بدى داشته؛ امّا بعد از آن جريانات، هدايت شده است و هم اكنون نيز سالهاست كه در سايهى عنايت امام زمان (عج) مشغول به تحصيل علوم حوزوى است.
تنها او نمونهى تحّول يافته نبود، زيرا اين نور هدايت از سرچشمه پاك عاشورا نشأت مىگرفت... تصور اينكه تعداد زيادى از نيروهاى ما به سازمان منافقين بپيوندند و در اردوگاههايشان چه بگذرد، چيزى نبود كه بشود براحتى از سرشكستگى آن رهايى پيداكرد واين رهايى چيزى نبود جز پاداش و خونبهاى خون عزاداران حسين در كمپ هفت، شب عاشوراى شصت و هفت...
راوى: برادر آزاده حبيب اللّه معصوم
ماه محرم هم كم كم داشت فرا مىرسيد و برنامه ى عزادارىها بايد آماده مىشد. ابتدا تصميم بر اين شد كه بطور غير علنى عزادارى شود تا موجب تحريك عراقى ها نگردد؛ گرچه احتمال آزادى قريب الوقوع مىرفت؛ امّا تقدير، برنامهاى ديگر را براى ما رقم زده بود.
مدّاح، در بين اسرا مىخواند و همگى با بدهنهاى برهنه بر سرو سينه مىزدند؛ تا زمانى كه سربازان به پنجرهها نزديك مىشدند؛ در آن وقت، ديگر مدّاح در بين اسرا گم مىشد و همگى با هم اين نوا را زمزمه مىكردند:
قال رسول اللّه نور عينى
حسين منى انا من حسينى
حسين جان! كربلا!
حسين منى انا من حسينى
حسين جان! كربلا!
و بدين ترتيب، مدّاح از ديد آنها پنهان مى ماند! و اگر هم تنبيهى بود، براى همه رقم مىخورد. شبهاى اول بدين طريق گذشت تا شب درد و خون، شب عاشورا؛ آرامشى بىسابقه اردوگاه را فرا گرفته بود؛ آرامشى مانند آرامش قبل از توفان. امّا طولى نگذشت كه سايه ى سنگين توفان به ساحل رسيد. آنها با چهرههايى از غضب افروخته، همهى اسرا را براى آمار خارج كردند واز هر آسايشگاهى - برحسب سوابق گذشته - 5 يا 6نفر را جدا نمودند. 40 نفرى انتخاب شده بودند؛ در ميان ميدان اردوگاه، با بدنهاى برهنه... تا فرشتگان، بدنهاى نحيف مردان خدا را بهتر مشاهده كنند. پس از چندى مأموران اردوگاه با كابْل و چوب بر سر آنها آوار شدند؛ صداى زمزمهها و آهها درهم پيچيده شده بود.
غم و غربت دست در گردن هم آويخته و همه ى وجود بچه ها را احاطه كرده بود. ما نيز در انتهاى آسايشگاه در حال سجده، حال خوبى داشتيم و شميم حضور ملائك، فضاى ما را نيز معطر كرده بود؛ حالتى ميان فرحت و غربت، زجر و لذت...
صحن حياط از خون بچه ها رنگين شده بود. ديگر مجالى براى سكوت نبود؛ ياد مولايمان افتاديم و حسابى گريستيم. نيمه شب از صداى فرياد درد آلود بچه ها بيدار شديم. مى دانستيم قصه هنوز تمام نشده. فردا كه براى شستن لباسهاى خونى و خاك آلود بچه ها رفتيم، متوجه نشانه هاى سوختگى بر روى زخمها شديم كه بر اثر آتش سيگار بوجود آمده بود. آنجا بود كه يكى از رفقاى آسمانىمان، خواب ديشبش را تعريف كرد و همه را غرق در هواى دوست نمود.
او در خواب ديده بود كه اردوگاه 7 در هالهاى از سكوت و ماتم فرو رفته و گرد و خاك غريبى سراسر اردوگاه را پوشانده است و بچهها، بى حركت در گوشهاى خزيدهاند. ناگهان در اردوگاه باز مىشود و دو خانم پوشيهدار و دو مرد نورانى، وارد حياط مىشوند. سه نفر از آنها فقط نگاه مى كردند و يكى از خانمها شروع مى كند به پاك كردن گرد و غبار و بعد هم يكراست مىرود به سراغ زخمىها و با دست الهىاش شروع مىكند به مرهم نهادن بر زخمها...
به هر حال به علت شكستگى و جراحت شديد، بچهها آزاد شدند و به جمع بقيّهى دوستان برگشتند. امّا نتيجهى اين خونها كجا به بار مى نشست؟!
اين سؤالى بود كه دو ماه ذهن ما را مشغول ساخته بود؛ تا اينكه خبر جديدى در اردوگاه پيچيد: خبر زيارت عتبات عاليات براى همهى اسرا به دستور شخص صدام! ترديدها با مشاهدهى آقاى ابوترابى (ره) بر صفحهى تلويزيون، كم رنگ شد و سُرور جاى آنرا در دلها گرفت. امّا اتفاقى افتاد كه همه را حيرت زده كرد، تصميم براى تمرّد از دستور صدام از طرف بچهها...! از آن عجيبتر، تمكين عمومى بچهها بود، از اين تصميم بزرگان... بچهها آرزوى سالهاى سالشان را فراموش كرده بودند وبا زيارت عتبات، تحت اشراف و عنايت صدام(!) مخالفت مىنمودند.
اين مخالفت براى عراقىها بسيار گران تمام شده بود؛ تا اينكه كار به جاى بالاتر كشيد و پاى يكى از ژانرالهاى صدام به نام قدوّرى به اردوگاه باز شد. قدّورى، كه مردى جلاد وبدسرشت بود، شخصا ما را تهديد كرد كه اگر با پاى خودمان نرويم، بوسيلهى نيروهاى ويژه، ما را به زيارت خواهد برد! كه در همين اثنا يكى از بچهها از جا بلند شد و با لحنى آمرانه گفت: «آقاى قدّورى! اگر مىخواهى ما را به زور به زيارت ببرى، پس به نيروهايت بگو تيربارهايشان را در نجف و كربلا آماده كنند، كه آنجا را حمام خون خواهيم كرد!» قدّورى كه تا به حال با چنين تَحكمّى روبرو نشده بود، جا خورد ومصلحت ديد لحنش را تغيير دهد؛ آنوقت با خنده گفت: نه بابا! شوخى كردم! كى خواسته شما را به زور كربلا ببرد؟! ما ديديم شما خيلى علاقهمند زيارت هستيد، خواستيم لطفى كرده باشيم!! بعد هم با عصبانيت، اردوگاه را ترك كرد.
ديگر ما منتظر عكس العمل شديد آنها بوديم و اين كه چه تصميمى براى تنبيه ما خواهند گرفت؟ از طريق يكى از جاسوسهايشان تا حدودى از نظرات آنها با خبر شده بوديم؛ مثل: ضرب و شتم عمومى، تبعيد به بيابانهاى سوزان و بىآب و علف، يا ايجاد زندان عمومى... امّا آنچه دوست برايمان رقم زده بود، تنبيهى بود كه از هزار تشويق براى ما دلپذيرتر بود. اگر چه آنها اين را نمىدانستند... آنها تصميم گرفته بودند 200 نفر از فعالان اردوگاه را به كمپ 6 و 13 تبعيد كنند. امّا وضعيت اين دو كمپ با هم متفاوت بود. اين دو كمپ داراى 7 هزار اسير ايرانى بود؛ اسيرانى كه در اواخر جنگ اسير شده بودند. گرچه تعداد قابل توجهى از آنها از نيروهاى خوب و بسيجى بودند، امّا تعداد اراذل و اوباش و انسانهاى ضعيف وسُست عنصر هم در ميانشان كم نبود؛ تا جائى كه اكثرا به عنوان تقيه حتّى نماز نمىخواندند! تبليغات دشمن در آنجا غوغا مىكرد! پاى سازمان منافقين هم به آن اردوگاه باز شده بود و وعدهى آزادى، خيلىها را مدهوش خود كرده بود و در جريان اين مدهوشى، تعداد بسيارى از آنها اعلام آمادگى كرده بودند تا وارد سازمان شوند... خلاصه اينكه چهرهى اردوگاه، هيچ شباهتى به اردوگاههاى اسراى سلحشور ما در طول جنگ نداشت. تعدادى خائن و خودفروخته هم، كه از ميدان جنگ حركت خود را آغاز كرده بودند، در آنجا به فعاليتهاى خود، مصرّانه ادامه مىدادند. امّا دويست نفرى كه به خيال خام دشمن براى شكنجهى دائمى و روحى به آنجا تبعيد شده بودند، انسانهايى آزاده و تربيت شده بودند كه دست و روى را در خونهاى ظهر عاشورا شسته بودند تا «سجّاد»وار به فعاليت بپردازند...
روز موعد فرا رسيد. انتقال از كمپ 7 به كمپ 6 و 13 آغاز شد و طبيعتا با مقدمهى خودش، كه خالى شدن عقدههاى نو و كهنهى دشمن با زدن ضربات كابْل و چوب بود!
از نظر مكانى، كمپهاى 6 و 13 از بزرگترين اردوگاههاى نظامى ارتش عراق و درنزديكى شهر الرّمادى بود. در هنگام ورود، به اسراى ساكن در اردوگاه، دستور داده شده بود اسراى در حال ورود - يعنى ما - را از پشت پنجره تماشا كنند؛ تا - به حساب خودشان - اسرا خوارى و خفّت ما را ببينند! امّا رفتار وحشيانهى آنها با تعدادى اسير نحيف، مىتوانست چنان نتيجهاى را در برداشته باشد؟! ساعتها در حالت سجده، ما را مورد ضرب و شتم قرار دادند تا آن كه خورشيد هم رويش را از آنها كنار كشيد...
آنها يكى از بچهها را وادار كردند كه به امام توهين كند؛ امّا او بر عكس آنچه سزاوار صدام بود، نثار او نمود و فرياد مرگ بر صدّامش، فضاى محوطه را پر كرد! اين حركت باعث شد كه فرمانده، با زير دستانش به مشاجره بپردازد كه ديگر ما را مجبور به توهين به امام نكنند؛ زيرا مىدانست نتيجهى اين كار چيزى جز ناسزا گفتن به صدام نخواهد بود!
هر دو - سه نفر را وارد يك آسايشگاه كردند؛ بى اينكه خود بدانند هر لحظه ما را به هدفمان نزديكتر مىكردند. بعضى از اسرا، در حين ورود، ما را به چشم يك جُذامى مىديدند و ازترس تنبيه به ما نزديك نمىشدند؛ گر چه گردش اشك در چشمانشان خبر از حقيقتى ديگر مىداد. آخرين فرصتها براى ديدار و راز و نياز، داشت به انتها مىرسيد.
با بدنهاى زخمى و قلبهايى از آن زخمىتر، رو به سوى قبلهى نياز برديم و نماز ظهر و عصر را بجا آورديم و آنقدر در سجدهى شكر مانديم، تا نماز ظهر و عصر را با نماز مغرب و عشاء پيوند زديم؛ در زير سايهى نگاه يار، تمام درد و رنجها را از ياد برده بوديم. حتّى غريبى هم ديگر آزارمان نمىداد. معشوق چنان دست گرمش را بر گردنهايمان انداخته بود، كه طاقت جدايى نمانده بود و اين حال وهوا، تمام فضاى اردوگاه را معطر كرده بود.
كار ما شروع شده بود، كم كم عمر فاصله گرفتنها از ما داشت به اتمام مىرسيد. دورمان را احاطه كرده بودند با آن حال خراب ساعتهاى متمادى به سؤالهايشان پاسخ مىداديم. جلو مىرفتيم و دست گرم مولاى غريبمان را روى شانههامان احساس مىكرديم. اجر معنوى را - كه همان رضايت دوست بود - در كام جانمان مىچشيديم. در جمع رفقا، نصيحت و درس اخلاق گفتن را مناسب ندانستيم، پس قرار بر اين شد كه با اخلاق عملى و خدمت به هموطنانمان، اين حركت مقدس را ادامه دهيم. هر گونه كه مىشد خدمت مىكرديم؛ حتّى ظرف غذاى آنها را با زور مىشستيم، نظافت را بر عهده مىگرفتيم و از امور علمى و فرهنگى مثل آموزش زبان يا اجراى سرگرمىها ونمايش طنز نيز فروگذار نمىبوديم. امّا در عين حال به حركات جدّىترى هم دست مىزديم؛ مثل پاكسازى اردوگاه از وسائل گناه و قمار و نيز مبارزه با آن، هم چنين و ايجاد انگيزهى روانى براى مقابله با تحقيرهاى سربازان بعثى كه يكى از نمونههاى آن اين بود كه يكى از سربازان بعثى، شلّاقى را به هوا پرتاب مىكرد وهر كس آنرا مىگرفت، يك سيگار پاداش مىگرفت!
دو ماه از جريان آمدنمان نگذشته بود كه همه چيزها زير و رو شد! ديگر از پخش موسيقى و رقص دسته جمعى در اردوگاه خبرى نبود! ديگر از تحقير و ترس خبرى نبود! حالا از صد نفر، به جاى 5 نفر، 99 نفر نماز مىخواندند، آن هم با جماعت و شكوه! دعاهاى مرسوم مانند توسل و كميل و ندبه هم به جمع معنوى بچهها باز گشته بود. صليب سرخ هم بنا به درخواستمان، امكاناتى از قبيل انواع كتاب، توپ و تور واليبال، يا ميز پينگ پنگ را فراهم كرده بود. حال و هواى عجيبى فضاى اردوگاه را در بر گرفته بود صداى گريهها در سجده، نويدى بود كه ما را وادار به شكرانهاى عظيم مىكرد. حالا ديگر مشكل ما ترس از عراقىها نبود، بلكه بچهها با كوچكترين بهانهاى قصد ضرب و شتم عراقىها را داشتند! حتّى در موردى كه يك سرباز عراقى، سيلى به من زد، با عكس العمل ده پانزده نفر روبرو شد! كه من مانع شدم... امّا اين تغييرات چه بر سر عراقىها آورده بود، خدا مىداند! تا جايى كه به ما مىگفتند: «شما يك اردوگاه مطلوب را به اين روز درآوردهايد!» خواست الهى ظاهراً اين بود كه حماقت آنها پايان نداشته باشد و دوباره در پى جداسازى ما و بچههاى قديم ارودگاه نباشند! وليكن براى علاج واقعه به يك گروه 9 نفرى از منافقين كار كُشته متوسل شده بودند كه آن گروه، داراى مهارتهاى بسيارى بودند از جمله به چند زبان صحبت مىكردند و كلاس زبان نيز گذاشته بودند، امّا باز به لطف خداوند آنان، موفق به فعاليت نشدند و بعد از مدتى اردوگاه را ترك نمودند!
باز نوبت به قدّورى جلّاد رسيده بود، او با پنج نفراز فعّالان اردوگاه نشستى گذاشت و در آنجا همهى ما را به مرگ تهديد كرد؛ امّا نهايتاً جلسه با افتضاح كامل به پايان رسيد و فهميد كه بايد مزهى تلخ شكست را زير دندانهايش بچشد.
يك سال از جريان انتقال ما به اردوگاه گذشته بود. همه چيز نهادينه شد. وضعيت اردوگاه بسيار مطلوب شده بود، امّا طولانى شدن زمان آتش بس و عدم آزادى بچهها، روحيهى بعضى اسرا را خدشهدار كرده و موقعيت را براى حركت منافقين فراهم آورده بود. از هر اردوگاهى حدود 30 تا 40 نفر براى پناهندگى آماده شده بودند، امّا بنا بر سابقهى گذشتهى كمپ 6 و 13 منافقين براى آنها حساب جدايى باز كرده و به فكر بهرهبردارى افتاده بودند. لذا شخص دوم سازمان، يعنى مهدى ابريشمچى را براى ايراد سخنرانى و جلب نيرو به آنجا فرستادند. ظاهراً برادرهاى ناتنىشان - يعنى عراقىها - به آنها نگفته بودند طى اين مدت چه اتفاقاتى در اين دو اردوگاه پيش آمده است! هنگامى كه ما از جريان مطلع شديم، از بچهها خواستيم حركتى غير از عدم پذيرش نداشته باشند و در هنگام سخنرانى، براى خودشان اسباب خطر را ايجاد نكنند.
آنها ما را در حياط جمع كردند و بعد، ابريشمچى با چندين دستگاه پاترول و ماشينهاى ضد گلوله وارد شد و بعد از پياده شدن به پشت بلندگو رفت تا سخنرانى كند، امّا هنوز كلام اول را نگفته بود كه فضاى اردوگاه از شعارهاى كوبندهى بچهها منفجر شد! صداى شعار «مرگ بر منافق» يا «زن فروش برو گمشو» همهى اردوگاه را پر كرد. حتّى از لابه لاى شعارها مىشد شعار «مرگ بر صدام» را هم تشخيص داد... بعد هم بارانى از آجر و سنگ و لنگه كفش بود كه بر سر ابريشمچى مىباريد. ابريشمچى و هيأت او همراه سريعاً محل را ترك كردند! امّا ذلّتى كه گريبانشان را گرفته بود؛ از آنها جدا نمىشد.
سوت «داخل باش» زده شد و همه در داخل اردوگاه جاى گرفتند و آماده شدند براى تنبيه، حتّى من سريعاً لباس كهنهام را از ساك بيرون آوردم و به تن كردم، تا لباس نوى من زير ضربات پاره نشود؛ امّا در كمال ناباورى، تنبيه به اين صورت انجام نشد و فرمانده اردوگاه، سه روز حبس اجبارى را برايمان در نظر گرفت! بعد از آن سه روز، چند اتوبوس آمدند و ما فهميديم كه مسافر مقصد نامعلومى هستيم. دشمنِ زخمى مىخواست ما صد نفر انتقالى را ، به همراه 200 نفر از آشوبگران از اردوگاه خارج كند واين در حالى بود كه احساس غرور وپيروزى وجودمان را سرشار كرده بود.
وداع ما با بچهها، وداعى تاريخى بود. علاقهاى كه طى اين مدت بين ما سيلان يافته بود، حالا بايد به نقطهى جدايى مىرسيد. آنها حيات معنوى خود را مديون ما مىدانستند، براى همين در هنگام وداع با يكديگر، حال وهواى عجيبى بر جمع ما مستولى شده بود. ما بايد مىرفتيم، امّا ديگر، رفتن ما چيزى را عوض نمىكرد.
بعد از آزادى و ديدار با بچههاى كمپ، خبردار شدم كه بعد از رفتن ما، عراقىها تلاش كرده بودند اوضاع را به حالت دلخواه خود برگردانند؛ امّا با عكس العمل شديد بچّه ها مواجه شده بودند. همچنين مريم رجوى بعد از جريان آمدن ابريشمچى گفته بود كه: «اگر پيروز شوند، همهى اسراى كمپ 7 را اعدام خواهند كرد!».
طى سالهاى آزادى با يكى از نمونههاى تحول يافتهى كمپ 13 در مسير نازى آباد به طرف ترمينال برخورد كردم. او به شدت مرا در بغل فشرد و برايم از اوضاع آنجا گفت؛ از اينكه قبل از ورود ما چه حال و هوايى داشته... او برايم گفت كه در اردوگاه، وضعيت اخلاقى بدى داشته؛ امّا بعد از آن جريانات، هدايت شده است و هم اكنون نيز سالهاست كه در سايهى عنايت امام زمان (عج) مشغول به تحصيل علوم حوزوى است.
تنها او نمونهى تحّول يافته نبود، زيرا اين نور هدايت از سرچشمه پاك عاشورا نشأت مىگرفت... تصور اينكه تعداد زيادى از نيروهاى ما به سازمان منافقين بپيوندند و در اردوگاههايشان چه بگذرد، چيزى نبود كه بشود براحتى از سرشكستگى آن رهايى پيداكرد واين رهايى چيزى نبود جز پاداش و خونبهاى خون عزاداران حسين در كمپ هفت، شب عاشوراى شصت و هفت...
راوى: برادر آزاده حبيب اللّه معصوم