کد خبر 359735
تاریخ انتشار: ۱۲ آبان ۱۳۹۳ - ۲۲:۵۲

بزرگراه رسالت، ابتدای خیابان شهیداستاد حسن بنا (مجیدیه)،مقصد، منزل آقای هاراطونیان، یکی از خانواده های ارامنه ساکن پایتخت. مسیر برای من آشنا بود اما حس و حالم نه!




گروه فرهنگی مشرق؛ 14سال است که بنا به مناسبت های مختلف این مسیر را می رفتم اما از محرم سال گذشته تا محرم امسال، بنا به دلیلی به نام «مشغله» که این روزها به توجیهی برای همه کم کاری های ما تبدیل شده مانع از این شده بود که سری به منزل دوست سابق دانشگاهی ام، «سرژیک» بزنم!

اولین باری نبود که برای مصاحبه به منزلی می رفتم و احساس می کردم به منزل دوستی که 14 سال است او را می شناسم و به قول خودمان نان و نمکی باهم خورده ایم بسیار راحت تراست از رفتن به خانه غریبه ای برای یک مصاحبه ژورنالیستی، اما اضطراب و استرس وجودم را گرفته بودوبرای هرقدمی که بر می داشتم هزار و یک جمله به ذهنم می آمد که برای سلام و علیک چه بگویم و برای آغاز طرح مساله و سوال پرسیدن از کدام در وارد شوم!

به هر حال بی آنکه بدانم چگونه کوچه ها را به هم پیوند زدم به در خانه رسیدم ودستم به روی زنگ واحدسه که کنارش بابرچسبی نوشته شده بود هاراطونیان لرزید، صدا اما آشنا بود، صدای گرم «سرژیک» دوست سال های دانشگاه و بعد از آن و دعوتی گرم به داخل با لفظ همیشگی اش که «خوش اومدی دادا».

پله ها را با مرور سلام و علیک و آغاز سخن گفتن طی کردم و بعد از دست دادن درآغوش گرم دوست سال های دانشگاه قرارگرفتم.«یااللهی»گفتم و وارد شدم، خانم هاراطونیان گرم نماز خواندن بود و من در سکوت و تعجب، گرم نگاه کردن، نمازش که تمام شد قبل ازآنکه سلامی بگویم،«سرژیک»کلامم را بریدوگفت:« خب داداش جان این هم فاطمه خانوم! خوش اومدی»، زبانم بین فاطمه خانوم و خانم هاراطونیان گیرکرده بودکه شنیدم:«سلام پسرم» و بی درنگ گفتم «سلام مادر جان، التماس دعا...»

نمی دانم زمان چگونه گذشت امافتح باب گفت وگویی که از خاطرتان می گذرد، ظرف شعله زدی بود نذرحضرت ابوالفضل(ع) که فاطمه خانوم (خانم هاراطونیان) برای دومین سال پیاپی به سبب سلامتی «سروژ»، پسر بزرگش درست کرده بود و روی آن با دارچین نوشته بود:«یا عباس(ع)»...

**س: آخرین باری که شما را دیدم، سال گذشته دو یا سه روز قبل از محرم بود دربیمارستان امام حسین(ع)، برای ملاقات «سروژ» آمده بودم، یادتان است؟

- مگر می شود آن روزها را فراموش کنم! چشم های «سروژ» درست وقتی که او را روی تخت بیمارستان گذاشتیم تا از آمبولانس به بخش اورژانس منتقلش کنیم، آخرین بار بعد از آن حادثه باز و بسته شد و به کما رفت، لال شده بودم! دکتر اورژانس بالای سرش مدام از من می پرسید که چه اتفاقی افتاده اما فقط زل زده بودم به چشم های «سروژ» و هیچ صدایی نمی شنیدم، فقط منتظر بودم تا بار دیگر چشم هایش را باز کند...همین!

درآن لحظه هیچ چیزی نمی خواستم؛ فقط صلیب گردنم را که درآمبولانس از گردنم کنده بودم در دست فشار می دادم و مریم مقدس(ع) را صدا می کردم. اگر «سرژیک» نبود نمی دانم چه کسی باید جواب دکتر را می داد و بعد بیهوش شدم...

به هوش که آمدم فقط به دنبال پسرم بودم، وقتی پشت در«آی سی یو» رسیدم،«سرژیک» را دیدم که اشک می ریخت فکر کردم «سروژ» مرده! ناگهان در را باز کردم و روی تخت رو به رو او را دیدم که خشک روی تخت دراز کشیده و دستگاه های حیاتی به بدنش متصل است،سراغ دکتر را گرفتم و گفت که پسرتان به دلیل ضربه ای که به سرش وارد شده به کما رفته و فعلا از دست ما کاری بر نمی آید.


**س: چه زمانی متوجه شدید که دلیل این ضربه مغزی «سروژ» و سقوط او از داربست به سبب برق گرفتگی هنگام کشیدن سیم برای تکیه محله تان بود؟

- وقتی چند نفر از جوانان محل خبر این حادثه را آوردند و در فاصله زمانی که منتظر بودیم تا آمبولانس بیاید به من گفتند که چه اتفاقی افتاده.


**س: می دانستید که «سروژ» کارهای برق تکیه محله تان را انجام می دهد؟

- بله، کار و حرفه او برق و سیم کشی است و طی 10، 12 سال اخیر همیشه چند روز پیش از محرم کارهای برقی تکیه محل را انجام می داد.


**س: هیچوقت از او نپرسیدید که چرا این کار را انجام می دهد؟

- نه! گفتم که حرفه او برق است و خوشحال بود کاری که ازدستش بر می آمده را برای دوستان و هم محلی های مسلمانش انجام می داد، برای من رضایت او مهم بود که همیشه از کارش راضی بود.



**س: پیش آمده بود از او بپرسید که چه حس و حالی دارد وقتی برای مراسم عزاداری امام حسین(ع) وبرپا کردن تکیه به دوستانش که مسلمان هستند کمک می کند؟

- جواب او همیشه یک جمله بود، می گفت «کار جالب و دوست داشتنی یه، از اینکه عشق دوستام رو می بینم و کمکی به اونها می کنم واقعا خوشحالم» و واقعا خوشحال بود و همیشه در ایام محرم به خصوص دهه اول آن برای کمک حاضربود،چه مواقعی که سر کار بود و با تلفن به او خبر می دادند و چه شب ها که با خستگی به خانه می آمد، اگر موبایلش زنگ می خورد و از تکیه محل بود و مشکلی در سیم کشی و کارهای برقی اش پیش می آمد، فوراحاضرمی شد و می رفت. می دانید، او حتی یک پیراهن مشکی هم داشت که وقتی برای کارهای تکیه می رفت مثل دوستان و هم محلی هایش باشد.


**س: چه شد که برای سلامتی «سروژ» نذر حضرت ابوالفضل(ع) کردید؟

- واقعا دست من از هرکاری عاجز بود، دکترها فقط می گفتند دعا کنید، کاری از دستشان برنمی آمد، واقعا برای فردی که به دلیل ضربه مغزی به کما رفته چه کاری جز دعا کردن بر می آید؟ کار من فقط گریه بود و دعا کردن. روز چهارم پسر جوان دیگری را که در سانحه تصادف به کما رفته بود به بیمارستان آوردند و در اتاق «آی سی یو»، بستری کردند، مادرش را که دیدم به سمتش رفتم و سعی کردم او را آرام کنم، چرا که به خوبی شرایط او را درک می کردم و وقتی گفتم پسر من هم به کما رفته و در همین بیمارستان است فقط من را در آغوش گرفت و گریه کرد.

بعد که با هم صحبت کردیم متوجه شدم که این تنها فرزند او است و شوهرش نیز چند سالی است که به دلیل بیماری سرطان جان خود را از دست داده بود و این پسر تنها امید و آرزویش برای زندگی بود.

شب ها تا صبح هم صحبت و مونس هم بودیم و روزها در کنار هم به کارهایی می رسیدیم که می شد آنها راانجام بدهیم. «مرضیه خانم» در طول چهار روزی که دربیمارستان بودفقط دعا می خواندوگریه می کرد وازامام حسین(ع) شفای پسرش را می خواست، جالب است که او حتی برای «سروژ» هم دعا می کرد، من هم به سهم خودم با خدا راز و نیاز می کردم تا اینکه «سروژ» طی یک شب سه بار دچار تشنج و حمله شد و حتی یک بار با دستگاه ریکاوری ضربان قلب او را احیا کردند.

آن شب سخت ترین شب زندگی من در بیمارستان بود و درست با صدای اذان بود که روی صندلی پشت در «آی سی یو» از کابوس خواب و بیدار بلند شدم، به حیاط بیمارستان رفتم و به صدای اذانی که از مسجد نزدیک بیمارستان امام حسین(ع) پخش می شد گوش دادم و در دلم به امام حسین(ع) گفتم که من سلامتی پسرم را در راه تو از دست دادم و از تو می خواهم که سلامتی اش را به من و به او بازگردانی، حتی نذر کردم که اگر این اتفاق بیافتد هر سال شعله زرد درست کنم و خودم هم مسلمان بشوم.


**س: چندمین شب حضورتان در بیمارستان بود؟

- پنجمین شبی بود که دربیمارستان بودم و دومین شب ماه محرم.


**س: تا اینکه شب تاسوعا دکترها گفتند که «سروژ» بازگشته، اولین کلمه یا جمله ای را که گفتید یادتان هست؟

- چه شب بزرگی بود...(مکث می کند و با پلک زدن های مکرر سعی دارد جلوی اشک چشمانش را بگیرد)بله، فریاد زدم«سروژ»وبه سمت اتاق دویدم اما پرستاران که دور تخت بودند اجازه ندادند او را در آغوش بگیرم و تنها پایش را که ازملحفه ای که به رویش کشیده بودند لمس کردم ودستم را روی صورتم کشیدم و بعد هم با تلفن به «سرژیک» و آقای هاراطونیان زنگ زدم.


**س: وقتی که آنها به بیمارستان رسیدند شما آنجا نبودید، درست است؟

- بله، من بزرگترین هدیه زندگی ام را در طی 57 سالی که عمر کردم آن شب از خداوند گرفتم، انگار دوباره متولد شده بودم، دلم می خواست فریاد بزنم و مثل کودکان تا امامزاده صالح(ع) بدوم... همین که از بازگشت «سروژ» به زندگی و هوشیاری او مطمئن شدم خودم را به امام زاده رساندم، منتظر شدم تا پیش نماز سلام نماز را بدهد و دعا را بخواند و وقتی متوجه شدم که کار او تمام شده بود و مردم با صلوات در راه بدرقه او هستند به حیاط دویدم و داستانم را برای او گفتم، فرصتی برای هیچ کاری نداشتم و فقط طبق دستورهای او وضو گرفتم و پیش او بازگشتم و از همان حیاط رو به قبله ایستادم و تشهد و سلام را دادم و دینم را به خودم ادا کردم و با سرعت به بیمارستان رفتم.

«سروژ» از «آی سی یو» به «سی سی یو» منتقل شده بود اما هنوز توانایی هیچ کاری نداشت و به زحمت پلک هایش را باز می کرد و می بست. با سرعت به خانه آمدم و وسایل تهیه شعله زرد را خریدم، شب را با دسته عزاداری محل از این خیابان به آن خیابان رفتم و در راه بازگشت فقط دعا می کردم.

با اذان صبح کار پخت شعله زرد را شروع کردم و ظهر عاشورا و بعد از نماز آن را در بین همسایه ها و تکیه محل پخش کردم، نمی دانستند وقتی دوستان « سروژ» متوجه شدند که او به هوش آمده با چه سرعتی خود را به بیمارستان رساندند اما حیف که پزشکان اجازه ملاقات ندادند، بیشتر از 100 نفر از اهالی محل در بیمارستان بودند و حتی پزشکان از من سوال می کردند که اینها برای پسر شما آمدند؟ و من فقط اشک می ریختم، آنقدر هیجان زده بودم که حتی فراموش کردم برای کادر زحمتکش بیمارستان نذری ببرم!



**س: وقتی «سروژ» به هوش آمد، مرضیه خانم چه حسی داشت؟

- او آنجا نبود، یعنی روز پنجم محرم، پسرش (علی)ازدنیا رفت واوراتنها گذاشت و فقط می دانم که مرضیه خانم جسد علی را برای دفن به کاشان، زادگاه پدری علی برد. آنقدر آن شب ها در کنار هم ونزدیک به هم بودیم که حتی من شماره تلفنی ازاو نگرفتم، هر دو فکر می کردیم که به این زودی ها فرزندان مان به هوش نمی آیند و قرار است تا مدت زیادی در همان فضای محدود بیمارستان با هم زندگی کنیم و به همین دلیل اصلا به فکرمان نرسید تا تلفنی از هم بگیریم.


**س: چرا نام «فاطمه» را برای خود انتخاب کردید؟

- من مادری بودم که فرزندم راازامام حسین(ع) می خواستم که مادرش حضرت فاطمه(س) بود، چه نامی بهتر از نام این مادر بزرگ.


**س: و حالا بعد از یک سال...

- ایمان درهردین و مرامی اگر واقعی باشد معجزه می کند اماامروزمن می توانم بگویم که اسلام و مسلمانان دینی دارند که به جز معجزه در سایه ایمان، حریم امنی را برای آرامش روح و روان انسان فراهم می کند البته اگر انسان ها قدر خود و این دین را بدانند.
منبع: ایرنا