به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، خاطره زیر بخش دوم از مجموعه خاطرات کوتاه خواهر رزمنده زبیده واحدی از سالهای دفاع مقدس است.
محل اسکان ما مدرسهای در اندیمشک بود. همه خانمها آنجا بودند. از همه شهرهای ایران برای کمک آمده بودند. احساس غرور میکردم و خیلی خوشحال بودم. در همان مدرسه شبها باید به نوبت کشیک میدادیم، هر سه نفر یک شب و بقیه به بیمارستان میرفتند. یکی از شبها نوبت من بود که به بیمارستان بروم، وارد اتاق شیفت شدم، همه جا شلوغ بود. مجروح آورده بودند. هر چقدر سعی میکردم عادی باشم نمیشد. خیلی سخت بود.
دکتری داشت جوانی 18 ساله را احیا میکرد، بسیار تلاش میکرد. گفتم: آقای دکتر کاری از دستم برمیآید؟ میشه کمک کنم؟ دکتر نگاهم کرد، خستگی از چهرهاش میبارید، گفت: من بهش نفس میدم شما با دست روی قفسه سینهاش فشار بدید. چند بار اینکار را انجام دادم. اما حالش بدتر شد. گریه میکردم، خیلی ترسیده بودم. در بین گریههایم داد میزدم دکتر زنده میمونه؟ دکتر که از رفتار من به عنوان بهیار تعجب کرده بود، گفت: آروم باش اینجوری اینجا نمیتونی کار کنی. بدن جوان داشت سرد میشد، دکتر دست از کارش کشید. نگاهم کرد. جوان شهید شده بود.
دکتر گفت: من بهش نفس میدم شما با دست روی قفسه سینهاش فشار بده. چند بار اینکار را انجام دادم. اما حالش بدتر شد. گریه میکردم، خیلی ترسیده بودم. در بین گریههایم داد میزدم دکتر زنده میمونه؟