به گزارش مشرق، کیومرث راکی دشتکی که سال 1343 و در حالی که کمتر از 10 سال داشت از مسجد سلیمان پا به عرصه ورزش بوکس ایران گذاشت و شاید فکر نمی کرد روزی به آن درجه بالای ورزش برسد و روزی هم مانند امروز روزگار بر او سخت بگذرد.
او برخلاف راکی آمریکایی در خانواده ای تقریبا مرفه سالهای قبل از انقلاب یعنی شرکت نفت بزرگ شد و به ورزش روی آورد. اما حال و روز این ملی پوش اسبق ایران اکنون اصلا خوب نیست و در خانه ای استیجاری در گوشه ای از این تهران بزرگ با مشکلاتش دست و پنجه نرم می کند که زورش هم به آنها نمی رسد.
گویی زمانه آنچنان مشتی به او زده که راکی حتی توان ایستادن روی پاهایش را هم ندارد.آری کیومرث راکی که روزگاری مدال آور این مرزو بوم بود، ورود به ساواک را نپذیرفت، دوران جوانی بسیار خوبی را پشت سرگذاشت، به خاطر اعتقادش به انقلاب و امام خمینی(ره) به ایران برگشت و بعد از انقلاب هم به اعتقاد خودش دست بسیاری را گرفت حالا درگیر مشکلات زیاد زندگی و گذران امور است.
هماهنگی برای مصاحبه و رفتن به خانه "راکی"سخت و مشکل است چرا که او علاوه بر بیماریهای سرطان پروستات،سرطان مثانه و دیابت، دچار عارضه آلزایمر است و از همه مهمتر اینکه به خاطر مشکلات جسمی که دارد نمی شود زیاد تلفنی با او صحبت کرد. سرانجام بعد از یک ماه موفق می شویم همراه حسین نهرودی مدیر تیم های ملی بوکس و از دوستان قدیمی وی به خانه اش در گوشه ای از این تهران بزرگ برویم. خانه ای کوچک در مجتمعی بزرگ. به طبقه پنجم می رویم. در را باز می کند.
مردی با صورتی خندان و البته شکسته، روی ویلچر نشسته و به ما خوش آمد می گوید. بعد از احوالپرسی گرمی که داشتیم نهرودی با خنده خطاب به راکی می گوید که به خاطر میهمانان صورت خود را اصلاح کرده ای و خوش تیپ شده ای؟!
راکی هم با کمی تامل می گوید من خوش تیپ بودم. تو خودت می دانی که من از کجا به اینجا رسیده ام؛ ضمن آنکه دستم ماشین ریش تراشی را نمی گیرد که بتوانم صورتم را اصلاح کنم و حالا هم که اصلاح کرده ام دختر نازنینم کمکم کرده است.
چه شد که به بوکس روی آوردید؟
من از خانواده های شرکت نفتی مسجد سلیمان هستم و بوکس را به واسطه یک کارمند انگلیسی که آن زمان در ایران حضور داشت یاد گرفتم. یک روز کنار درب باشگاه رزمی مشغول تماشای ورزشکاران بودم که آن مربی انگلیسی اشاره کرد داخل بیا. من هم انگلیسی بلد نبودم، اما اشاره او را متوجه شدم و به داخل رفتم. به من گفت گاردگیری کن. من هم مانند بچهها گارد مبارزه گرفتم که او خوشش آمد و گفت خوب است. بعد از آن بود که وارد این رشته شدم. مسجد سلیمان سالن بوکس نداشت و من برای انجام دادن این رشته هفتهای یک بار به جای دیگری میرفتم.از سال 1343 بود که وارد مسابقات استانی شدم. ما هر پنجشنبه با تیم اهواز مسابقه می دادیم و به واسطه تواناییهای که داشتم آن سال وارد تیم استانی و بعد از آن هم وارد تیم ملی شدم.
حضور در بوکس قهرمانی را تقریبا تا زمان انقلاب و تعطیل شدن این رشته ادامه دادم و در کنار دوستان خوبی مثل حسین نهرودی عضو تیم ملی بودم (البته چون آلزایمر دارد برای مطمئن شدن از برخی تاریخ ها از نهرودی کمک می گیرد و یا اینکه برخی تاریخ ها را نمی گوید. خودش هم از این مساله رنج میبرد، اما اشاره میکرد که من پیر شدهام و متاسفم که مجبورید یک خاطره را چندین بار گوش کنید)
نام خانوادگی شما واقعا "راکی "است یا آن سالها به خاطر فیلم های "سیلوستر استالونه " لقب راکی را انتخاب کردید؟
با خنده می گوید قبل از اینکه راکی ،راکی شود من راکی بودم. راکی یکی از اقوام بختیاری است که در آن منطقه ساکن هستند و زندگی می کنند. در واقع اسم کامل من کیومرث راکی دشتکی بود که بعدها پسوند آخر آن را برداشتم و الان شناسنامهام همان کیومرث راکی است. فیلمهای راکی آن زمان مطرح بود، اما به آن دلیل نبود که تغییر فامیلی دادم.
* از خاطراتی که همراه تیم ملی در قبل از انقلاب داشتید بگویید
فکر می کنم سال 53 یا 54 بود که همراه تیم ملی به انگلیس رفتیم و مسابقه دادیم. بعد از آن من مدتی را برای استراحت و تمرین به صورت شخصی در این کشور ماندم و در آنجا با یک دختر انگلیسی به نام "لیزا" ازدواج کردم که از او صاحب یک دختر به نام "لوسیندا" شدم. تا سال 57 در آنجا بودم، اما وقتی تب و تاب انقلاب را دیدم تصمیم گرفتم به کشورم بر گردم که لیزا گفت این کار را نکن و همین جا بمان، اما گوش نکردم و به خاطر کشورم بر گشتم. بعد از آن هم لیزا تماس گرفت که به انگلیس برگردم و در کنارش باشم، اما قبول نکردم، در همان تماس تلفنی گفتم که همین شما انگلیسیها هستید که یک سوم خاک ایران را تقسیم کردید و با او خیلی تند صحبت کردم. مدتی بعد از این ماجرا هم خودم قصد داشتم به انگلیس بروم و دخترم را ببینم، و نامهای نوشتم تا آدرس دقیق را پیدا کنم اما انگلیسیها جواب داده بودند که آنها از این مکان منتقل شدهاند، بنابراین دستم از رسیدن به دخترم کوتاه ماند. انگلیسیها واقعا همین طوری بودند که گفتم. آن زمان یادم میآید در سر در پالایشگاه آبادان نوشته بودند "ورود سگ و ایرانی ممنوع است" ببینید دیدگاه آنها چطور بود. این کینه در ذهن من بود و آن لحظه به لیزا این را گفتم.
* با این کینهای که داشتید پس چطور با لیزا ازدواج کردید و از او صاحب فرزند شدید؟
جریان ازدواج ما به قبل از انقلاب باز میگردد و من در آن زمان در انگلیس بودم. اما بعد از انقلاب شرایط جامعه و دیدگاه فکری من هم تغییر کرد. من آدم عجیبی بودم و بعضی وقتها تصمیمات عجیبی میگرفتم. این را قبول دارم. من 14 سال کارمند شرکت نفت بودم و بعد از آن به خاطر کارهایی که انگلیسیها در این قسمت میکردند استعفا دادم.
* با غرور خاصی از دوران جوانیات می گویی، بیشتر از آن روزها بگو
من در دوران جوانی را خیلی شیک زندگی کردم و از هیچ چیزی کم نگذاشتم. آن زمان که من با آخرین ماشین کادیلاک دو در، در خیابانهای تهران رانندگی میکردم خیلیها حسرت داشتن یک ماشین را داشتند که من بهترینش را داشتم. در دوران جوانی هر چه می خواستم انجام دادم و داشتم. خیلی راحت بودم و زندگی را هم راحت میگرفتم. هر چه می خواستم می گرفتم و خرج میکردم و از آن طرف هم دست خیلی افراد را گرفتم. بعد از انقلاب چندین بار به خاطر داشتن ماشین کادیلاک مدال بالایی که داشتم با برخی اراذل و اوباش درگیر شدم. آنها زمان وقتی می دیدند کسی ماشین مدل بالایی دارد او را میزدند و ماشینش را میگرفتند، اما من چون توانایی دفاع از خود را داشتم اجازه این کار را ندادم. بعد از چند مدت که دیدم به خاطر این ماشین ممکن است جان من و خانوادهام در خطر است آن را فروختم و یک ماشین جدید بی ام و گرفتم. روحیه دخترم خراب شده آنقدر که شرایط من را دیده است فکر نکنید که از خودم تعریف میکنم، اما جوان که بودم خیلی خوش تیپ بودم و چندین بار مانکن لباس شدم. عکسهایش را هم نشان میدهد.
* به یکباره دچار فراموشی می شود و به تلویزیون و فیلم ها، اخباری که از آن پخش می شود اشاره کرد و می گوید دوستدار فوتبال است. از او می پرسیم طرفدار کدام تیم است؟
من طرفدار استقلال هستم، اما نه یک هوادار دو آتیشه و بی منطق، بلکه یک هوادار منطقی. این تیم را دوست دارم و برایش آرزوی موفقیت میکنم. بازیهای پرسپولیس را هم گاهی نگاه می کنم. فوتبال ما فقط زیر توپ زدن را بلد است و به قول بزرگان فوتبال بزن زیرش است. این فوتبال به هیچ دردی نمیخورد و بازیکنانش این همه پول میگیرند.
*چرا این همه از آنها ناراحت است؟
برخی فوتبالیستهای ما میگویند خرج ماهیانه لباس هایشان 15 میلیون است، این در حالی است که اگر در مورد زندگی قبلی او، قبل از فوتبالیست شدن مطالعه کنید میبینید که بهترین غذایی که او قبلا می خورده است چای شیرین بوده است. حالا یک نفر نیست که از این فوتبالیست خوش تیپ بپرسد تو کجا بودی و حالا به کجا رسیدهای که این طور فخر میفروشی، تو به جای این کارها و خرج 15 میلیونی برای لباس هایت به مردم نیازمند کمک کن.
*باز هم این ماجرا را نیمه کاره می گذارد و بک خاطره از فوتبالیست ها می گوید.
بعد از کنار گذاشتن ورزش قهرمانی بوکس به مربیگری روی آوردم و مدتی در کنار همین نهرودی مربیگری کردم. بعد از آن هم وقتی که بیلیارد تازه میخواست در ایران راه بیفتد به همراه چند نفر دیگر از جمله همین حمید سجادی که قبلا معاون وزیر ورزش بود و امیر قلعهنویی مجوز تاسیس باشگاه بیلیارد را گرفتم. در کل 12 نفر این مجوز را گرفتند. آن باشگاه را آن زمان یک میلیون و 500 هزار تومان اجاره کردم و شرایط خوب بود اما متاسفانه عصر یک روز تابستانی از بیرون آمدم و دیدم دو بازیکن قبلی پرسپولیس که الان دیگر در این تیم نیستند (اسامی محفوظ است) با هم درگیر شده اند. وقتی این صحنه را دیدم گفتم باشگاه من را ترک کنید، چرا که در این باشگاه مشتریان بسیار سرشناسی دارم. بیلیارد یک رشته شاهانه است و این گونه برخوردها در شان آن نیست. البته یکی از این بازیکنان چند سال قبل یک مورد بسیار زشت را انجام داد و باعث شد در تلویزیون هم او را نشان دهند.
* شگرد شما در بوکس چه بود؟
روش من زدن دو مشت چپ و بعد از آن زدن مشت راست و آپرکات چپ بود. معتقدم مشت اول مثل چاقوی تیزی می ماند که گوشت را پاره میکند و اگر بوکسور بتواند در همین دو مشت اول به حریف ضربه بزند، آن حریف دیگر به راحتی قابل دسترسی خواهد بود.
*آیا مسئولان فدراسیون بوکس در جریان مشکلات شما هستند؟
بوکس این مملکت به حاج ناطق نوری مدیون است. او برای من کاری نکرده چون از اون نخواسته ام کاری برایم انجام بدهد، ولی او واقعا برای بوکس ایران یک نعمت است. اگر او نبود بوکس ایران از بین رفته بود. او با دست خالی بوکس ایران را به هر زوری بود زنده نگه داشت.
*آیا در ایران هم ازدواج کردید؟
بله. بعدها هم با یک دختر خوب ازدواج کردم و از او هم صاحب یک دختر زیبا شدم که اکنون تنها مونس من است.
* چه شد به اینجا رسیدید و روزگارتان اینگونه شد؟
در همان باشگاه بیلیاردی که گفتم مشتریان خوب و با کلاس زیادی داشتم و درآمدم هم خوب بود. شاید حدود 10 سال قبل روزی 300 هزار تومان درآمد داشتم اما متاسفانه چون دل رحم بودم آن باشگاه به گداخانه تبدیل شده بود. هر کسی که برای کمک گرفتن میآمد به او کمک میکردم و حتی اگر لازم میشد به هر کسی رو می انداختم تا مشکل او حل شود.
آن زمان همسرم در کنار ما نبود و مجبور بودم دخترم را ساعت 18 تحویل بگیرم، چون پرستارش آن زمان خانه را ترک میکرد. به خاطر این مشکل باشگاه را آن ساعت ترک میکردم و به دوستانم میسپردم که متاسفانه همان افراد باعث شدند باشگاه بیلیاردم آرام آرام از بین برود. چند نفر از دوستان میگفتند که این افرادی که در باشگاه گذاشتهای تا مراقب اموالت باشند به تو خیانت میکنند، اما من قبول نمی کردم. به هر حال آن باشگاه هم از دستم رفت. در این باشگاه افراد درست و حسابی مثل اساتید دانشگاه، پزشکان ، پولدارهای با کلاس و غیره میآمدند. یک نفر آدم اراذل و اوباش حق رد شدن از کنار باشگاه من را نداشت، اما آن باشگاه تبدیل شده بود به گداخانه هر چی در آمد داشتم هر کس میآمد و گریه میکرد به او کمک میکردم.
* این بیماری از چه زمانی شروع شد؟
این کابوس حدود هفت سال قبل شروع شد و اکنون به اینجا رسیده که من سرطان پروستات ، سرطان مثانه، دیابت، زخم بستر و پوکی استخوان گرفتهام و واقعا مشکل دارم. هیچ کس نیست به من رسیدگی کند. من یک زندانی هستم و محکوم هستم که در این شرایط زندگی کنم. من در آن زمان برو و بیایی برای خودم داشتم، اما ببنید که الان به چه شرایطی افتادهام.
جرمی مرتکب نشده ام و کاری هم نکردهام اما باید این شرایط را تحمل کنم. من در هفت سال به اینجا رسیدم. هفت سال پیش به خاطر دیابت مجبور شدم حتی در بیمارستان بستری شوم در همان چند مدت دوستان سرشناس به دیدنم آمدند که یکی از آنها برادر وزیر بهداشت وقت بود. در همان زمان زخم بستر گرفتم و بعد از آن به تدریج گفتند که سرطان مثانه و سرطان پروستات هم گرفتهام. چندین بار هم چشمانم را به خاطر آب مروارید عمل جراحی کردهام.
* آیا بیمه هستید؟ کسی هست که به شما کمک کند؟
هیچ کسی نیست که به من کمک کند. یادم میآید یک روز به همراه دخترم در مطب دکتر بودیم که گفت به خاطر بیماریات چند عدد قرص نوشتهام اما کمی گران است، اگر مشکل دارید اینها را ننویسم، اما گفتم بنویس چون بیمه هستم و از آنها میگیرم. آن دکتر هم نوشت و دخترم هم آن قرص ها را تهیه کرد، اما وقتی برای گرفتن حق بیمه، نسخه را به آن مرکز بیمه برد گفتند این داروها شامل بیمه نمیشود. پس من برای چه این همه سال حق بیمه میدادم. این هم از بیمه ای که اصلا به دردم نخورد. از آن مدت هم این قرص را به صورت آزاد تهیه میکنم. تنها کسی که در این سالها شت و پناهم بود خواهرم بود که واقعا به او مدیون هستم، سالهای سال هزینه من را میداد، اما اکنون او نیز در میان ما نیست و هشت ماه است که به رحمت خدا رفته است. در این هشت ماه سختیهای زیادی کشیدهام و شرمنده شدم، اما شرمندگی اصلیام این است که هنوز نتوانستم به سر خاک وی در بهشت زهرا (س) بروم. از این بابت خیلی ناراحتم. (به شدت گریه میکند) من ویلچر نشین هستم و نمیتوانم به تنهایی کاری را انجام دهم و اگر بخواهم به سر خاک خواهرم بروم باید چندین نفر را معطل خودم کنم. از این بابت واقعا شرمنده خواهر عزیزم هستم که سالهای سال تنها کمک حال من بود. من در زندگی دست خیلیها را گرفتهام و هیچ دستی را رد نکردم، اما ببینید که الان به کجا رسیدهام. در این روزهای بسیار سخت هیچ کس حالم را نمیپرسد، حتی یک نفر زنگ نمیزند که تلفنی با من صحبت کند. تنها مونس من دخترم است و زمانی که او در خانه نیست من میمانم و مشکلاتم، تنهایی این خانه و تلویزیون. وقتی تلویزیون را روشن میکنم و شرایط را میبینم واقعا تاسف میخورم. در این سالها چندین بار از این خانه به آن خانه رفتهام، چرا که هزینه زندگی بسیار بالاست. زندگیام مثل کارتن خوابها شده است.
*شغل شما چیست و از کجا حقوق می گیرید؟
من شرکت نفتی بودم اما استعفا دادم و همان قبل از انقلاب چند نفر از دوستان چندین بار از من خواستند که عضو ساواک شوم ، اما نپذیرفتم. اکنون هم عضو هیچ صندوقی و یا ارگانی نیستم و کسی نیست که کمکم کند. درمانده ام.
* این خانه ای که در ان می نشینید چطور گرفته اید؟
برای اجاره این خانه 10 میلیون داده ایم و ماهیانه هم 850 هزار تومان اجاره می دهیم که قبلا با کمک خواهرم از پس این اجاره گران بر می آمدم ولی بعد از فوت او به سختی و با فروش وسایل توانسته ایم این اجاره را بپردازیم. امیدوارم حداقل برای پرداختن این اجاره کمکی داشته باشم و فقط مشکل بیماری هایم را پیش رو داشته باشم. چندی پیش اثاث کشی که کردیم کارگران هنگام آوردن وسایل، یخچال را خراب کردند و پول نداشتیم آن را درست کنیم. به همین خاطر همین طور گذاشتهام گوشه اتاق. دخترم تنها مونسم است که واقعا من را تحمل میکند. جا دارد از او تشکر کنم. بعد از چند مدت که یخچالمان خراب بود از این طرف و آن طرف کمک جمع شد تا توانستیم آن را درست کنیم
او از این که ما در این شرایط زندگی به سراغش رفتهایم ناراحت است و گریه کنان میگوید که واقعا متاسفم که نمیتوانم از شما پذیرایی کنم. من روی ویلچر هستم و توانایی هیچ کاری را ندارم.
* چشمهایتان چه شده؟
چشمانم را چند بار جراحی کرده ام آخرین بار که دو هفته پیش برای عمل جراحی چشم به کلینیک رفته بودم وقتی راننده آژانس من را پیاده کرد من در سرازیری بودم و کمی سهل انگاری کردم که باعث شد ویلچرم در این سرازیری راه بیفتد و نتوانم آن را کنترل کنم. با سرعت به پایین سرازیری رفتم و به درون جوی آب افتادم و پاهایم شکست و می بینید که متورم هستند. (تازه متوجه می شویم بستن پاهایش به خاطر بیماری هایش نیست)
در مورد نیکی کردن صحبت می کند و در مورد بذل و بخشش هایی که داشته می گوید و به سراغ و یک خاطره از پدرش رفت و گفت: نیکی باقی میماند. یک روز همراه پدرم به کنار جاده آمدیم که سوار تاکسی شویم یک جوان معتاد نزدم آمد و درخواست پول کرد که ندادم. جوان و قدرتمند بودم و به او فحش دادم و گفتم بروگمشو خودت را اصلاح کن و او هم رفت. بعد از این حرکت پدرم به پشت من زد و گفت این چه نوع برخورد با انسان ها است. تو وقتی به مشهد می روی و دستت را روبروی حرم مطهر امام رضا (ع) دراز میکنی و درخواست کمک می کنی اگر امام رضا (ع) زیر دستان بزند تو چه حالتی می شوی؟ بعدش رفتم سراغ همان جوان و او را بغل گرفتم و معذرت خواهی کردم و آن زمان هزار تومان به او پول دادم. قبل از انقلاب بود تاریخش را یادم نمیآید.