به ما گفته بودند شما مجوس و آتش‌پرستید، به ما گفته بودند که برای اسلام به ایران حمله می‌کنیم و با ایرانی‌ها می‌جنگیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما را شنیدم که با صدای رسا و بلند اذان می‌گفت. تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین (علیه السلام) را آورد با خودم گفتم: ‌داری با برادران خودت می‌جنگی

گروه جهاد و مقاومت مشرق - گردان‌های سپاه و نیروهای گروه چریکی شهید اندرزگو از ابتدای جنگ تحمیلی در مناطق گیلانغرب و سرپل ذهاب حضور داشتند و کار شناسایی قبل از عملیات به عهده آنها بود آن‌ها به عنوان نیروهای خط‌شکن عملیات را آغاز کردند و مناطق مهم و استراتژیک نظیر تنگه حاجیان و تنگه گورک و منطقه برآفتاب و ارتفاعات سرتتان و چرمیان و دیزه‌کش و فریدون هشیار و قسمت‌هایی از ارتفاعات شیاکوه و مناطق اطراف آن و همه روستاهای دشت گیلانغرب آزاد شد.



بعضی از گردان‌‌ها با عبور از تپه‌ها به ارتفاعات شیاکوه رسیده و حتی بالای ارتفاعات رفته بودند. دشمن می‌دانست که از دست دادن شیاکوه یعنی از دست دادن شهر خانقین عراق، برای همین نیروی زیادی را به منطقه درگیری وارد کرده بود. 

ابراهیم با بی‌سیم تماس گرفت و گفت: «همه ارتفاعات انار آزاد شده و فقط یکی از تپه‌ها که موقعیت مهمی هم دارد شدیداً مقاومت می‌کند و ما هم نیروی زیادی نداریم.»

به ابراهیم گفتم؛ تا قبل از صبح با نیروی کمکی به شما ملحق می‌شویم. سعی کنید مقاومت کنید، ان‌شاءالله سپاه مریوان به فرماندهی حاج احمد متوسلیان عملیات بعدی را بزودی آغاز می‌کند و توجه دشمن از این منطقه کم می‌شود. 

به محض رسیدن به ارتفاعات انار و منطقه درگیری، یکی از بچه‌ها با لهجه مشهدی من را صدا کرد و گفت: «خبر‌داری ابراهیم رو زدن؟»

بدنم یکدفعه لرزید. با پیگیری موضوع یکی از رزمندگان گفت: عراقی‌ها مقاومت شدیدی می‌کردند و نیروی زیادی روی تپه و اطراف آن داشتند. نزدیک اذان صبح بود و باید کاری می‌کردیم. اما نمی‌دانستیم که چه کاری بهتر است. یک مرتبه ابراهیم از سنگر خارج شد و روی تخته سنگی به سمت قبله ایستاد و با صدای بلند شروع به گفتن اذان صبح کرد. تقریباً تا آخرهای اذان را گفت و با تعجب دیدیم که صدای تیراندازی عراقی‌ها قطع شده است. همان موقع یک گلوله شلیک شد و به ابراهیم اصابت کرد. ما دویدیم و ابراهیم را که زخمی شده بود آوردیم عقب.

٭ ٭ ٭

بعد از روشن شدن هوا یکی از بچه‌ها با عجله آمد و گفت: «تعدادی عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان!»

با هم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم و دیدیم حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته‌اند و به سمت ما می‌آیند. فوری گفتم: «بچه‌ها مسلح بایستید، شاید این حقه باشد و بخواهند به ما حمله کنند.»

لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. با خودم فکر می‌کردم حتماً حمله بچه‌ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی‌ها و اسارت آن‌ها شده. لذا به یکی از بچه‌ها که عربی بلد بود گفتم: «بیا و افسر عراقی را هم بیاور توی سنگر». بعد از کسب اطلاعات کافی از افسر عراقی متوجه شدیم که از لشکر احتیاط بصره هستند.

در ادامه گفت ما آمدیم وخودمان را اسیر کردیم وبقیه نیروها هم منطقه را ترک کردند  فرمانده عراقی در ادامه پرسید «این المؤذن؟» و ادامه داد: «به ما گفته بودند شما مجوس و آتش‌پرستید، به ما گفته بودند که برای اسلام به ایران حمله می‌کنیم و با ایرانی‌ها می‌جنگیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما را شنیدم که با صدای رسا و بلند اذان می‌گفت. تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین (علیه السلام) را آورد با خودم گفتم: ‌داری با برادران خودت می‌جنگی!»

دیگر گریه امان صحبت کردن به او را نداد. دقایقی بعد گفت: «برای همین تصمیم گرفتیم تسلیم شویم و بار گناهانمان را سنگین‌تر نکنیم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکند.»
*روزنامه ایران