حالا نگران این بودم که اگر از من بخواهند بلند شوم باید چکار کنم. فلج شده بودم. دو زندان‌بان من را گرفتند و داد زدند: بلند شو!. سعی کردم بلند شوم ولی کاری از پیش نبردم؛ زندان‌بان‌ها من را گرفتند و از خودرو به بیرون پرت کردند.

گروه بین‌الملل مشرق ـ کتاب "خاطرات در گوانتانامو" را "محمد ولد صلاحی" 35 ساله از کشور موریتانی نوشته است. محمد از 13 سال پیش، زمانی که تنها 22 سال داشت به اتهام تروریسم در زندان گونتانامو زندانی است.

"محمد ولد صلاحی" نوامبر سال 2001 در موریتانی دستگیر شد و از آنجا توسط نیروهای مسلح اردنی به امان انتقال داده شد. صلاحی در آنجا به مدت هفت و نیم ماه در زندان انفرادی نگه داشته شد؛ سپس یک تیم از سازمان سیا وی را به پایگاه هوایی بگرام افغانستان انتقال دادند. دو هفته بعد او از پایگاه بگرام به خلیج گوانتانامو انتقال داده شد.

 ادعا میشود که "صلاحی" بین تابستان و اوایل پاییز 2005 کتابی 466 صفحه‌ای با دست‌خط خودش نوشته است که التبه پیش از چاپ به صورت کتاب تمامی دست نوشته‌ها برای بررسی‌های بیش‌تر تحویل دولت آمریکا شد.

سرانجام بعد از 6 سال و بعد از انجام سانسورهای لازم برای انتشار عمومی، کتاب آماده و روانه بازار شد. کتاب او با عنوان "خاطرات در گوانتانامو" طی چند روز گذشته به چاپ رسید.

گروه بین الملل مشرق قصد دارد بخش‌هایی از کتاب "خاطرات در گوانتانامو" را طی چند قسمت طی روزهای آتی منتشر کند. این خاطرات، از این جهت اهمیت دارند که روایتی است از اقداماتی که پس از به تایید رسیدن دولت آمریکا از منتشر شده است و اقداماتی که دولت آمریکا و انگلیس پیش از این بارها آن را انکار کرده بودند به نگارش درآمده است. برخی از روش‌هایی شکنجه سیا که در کتاب صلاحی به آنها اشاره شده روش‌های جدیدی است که قبلاً کمتر به آنها اشاره شده است. 




بخش اول/ انتقال از زندان بگرام افغانستان به زندان گوانتانامو


حدود ساعت 4 بعدالظهر انتقال به فرودگاه شروع شده بود. تا آن موقع من مرده‌ای بودم که فقط نفس می‌کشید. پاهایم دیگر نمی‌توانست مرا بکشاند؛ زندان‌بان‌ها در ساعت‌های آتی باید تمام مسیر از بگرام تا گوانتانامو من را می‌کشیدند...

از صدای موتورهای هواپیما که به آسانی از گوشی‌های صداگیر هم می‌گذشت معلوم بود که به فرودگاه رسیده‌ایم. خودرویی که سوار آن بودیم عقب‌عقب حرکت کرد تا به بدنه هواپیما رسید. زندان‌بان‌ها به زبانی که نمی فهمیدم با صدای بلند فریاد زدند. صدای بدن‌های آدم‌هایی را می شنیدم که به زمین می خوردند.

دو نفر از زندان‌بان‌ها یک زندانی را گرفتند و در حالی که فریاد می‌زدند او را به سمت دو زندان‌بان دیگر در هواپیما پرت کردند. زندان‌بان‌هایی که او را گرفتند هم با صدای بلند فریادی زدند یعنی که بسته مورد نظر را دریافت کردند. وقتی نوبت من رسید، دو زندان‌بان دستها و پاهایم را گرفتند و من را به سمت زندان‌بان‌های دیگر پرت کردند. یادم نیست که زمین خوردم یا آن‌ها من را گرفتند. از بین رفتن احساس من آغاز شده بود و فرقی هم نمی‌کرد که چه اتفاقی افتاده باشد.

یک تیم دیگر داخل هواپیما من را گرفت و به یک صندلی کوچک و صاف بست. کمربند آن‌قدر محکم بسته شده بود که نمی‌توانستم نفس بکشم. باد تهویه هواپیما به من می‌خورد و یکی از زندان‌بان‌ها در حالی که داشت پاهای من را به زمین قفل می‌کرد داد می‌زد: "حرکت نکنید؛ حرف نزنید."

نمی‌دانستم کلمه "محکم" را در انگلیسی چطور باید بگویم، فریاد می زدم نگهبان، نگهبان، کمربند... ولی هیچ‌کس نمی آمد که به من کمک کند. داشتم تقریباً خفه می‌شدم. علاوه بر جعبه ای که روی سر و صورتم کشیده شده بود یک ماسک هم روی صورت و دماغم کشیده بودند، کمربند محکم دور شکمم که بماند، نفس کشیدن غیرممکن بود. پشت سر هم می‌گفتم: "نگهبان، آقا، نمی‌توانم نفس بکشم... نگهبان، آقا، لطفاً." ولی مثل این‌که التماس‌های من توی یک بیایان وسیع گم می‌شد.



بعد از چند دقیقه، یک نفر دیگر کنار من، سمت راستم انداخته شد. مطمئن نبودم خودش بود ولی بعداً به من گفت که حضور من را در کنارش حس کرده بود. هر از چند دقیقه‌ای، اگر یکی از نگهبان ها، چشم‌بندهای من را تنظیم می‌کرد، یک کم می‌دیدم؛ کابین خلبان که جلوی من بود را دیدم. سایه‌های هم‌بندی‌هایم را در سمت چپ و راست خودم می‌دیدم. صدا می زدم: "آقا... لطفاً، کمربند من، اذیت می‌کند....". وقتی سر و صداهای زندان‌بان‌ها تمام شد فهمیدم که تمام زندانی‌ها را سوار هواپیما کرده‌اند. می‌گفتم : آقا لطفاً کمربند من..". یکی از زندان‌بان‌ها بالأخره واکنش نشان داد، منتهی نه تنها کمکی نکرد بلکه کمربندم را محکم تر بست.

حالا دیگر این‌قدر درد داشت که نمی توانستم تحمل کنم. حس می‌کردم دارم می میرم. بلندتر از این نمی توانستم داد بزنم. "آقا من نمی‌توانم نفس بکشم...". یکی از سربازها آمد و کمربند را یک کم شل کرد؛ خیلی خوب نشد، ولی بهتر از هیچ بود.


پرسید محکم است؟ و من که حالا کلمه محکم به انگلیسی را یاد گرفته بودم جواب دادم هنوز محکم است. جواب داد: "همین مقدار لطف شامل حالت می‌شود." دیگر درخواست برای شل کردن کمربند را رها کردم.

هواپیما در حال پرواز بود. یکی از زندان‌بان‌ها در گوش من فریاد زد "مریض شدی؛ الآن بهت قرص می‌دهم." من را مجبور کرد مقداری قرص و یک ساندویچ کره بادام زمینی بخورم. این تنها غذایی بود که از زمان شروع سفر به ما داده شده بود. از آن موقع، از کره بادام زمینی متنفر شدم.

اشتهایی برای خوردن چیزی نداشتم اما برای این‌که زندان‌بان‌ها کاری با من نداشته باشند طوری وانمود کردم انگار که دارم ساندویچ را می خورم. همیشه سعی می‌کردم با آن آدمهای خشن برخورد نکنم، مگر در واقعی که اجتناب‌ناپذیر بود. یک گاز از ساندویچ زدم و بقیه‌اش را در دستم نگاه داشتم تا موقعی که زندان‌بان‌ها آشغال ها را جمع کردند.

سعی کردم بخوابم ولی با این‌که آن‌قدر خسته بودم هر گونه تلاش برای چرت زدن به شکست انجامید. صندلی، مثل تیرپیکان صاف بود و آن‌قدر سفت بود که انگار از سنگ ساخته شده بود.



بعد از 5 ساعت پرواز، زندانی‌ها برای انجام آخرین مرحله پروازشان به یک هواپیمای دیگر منتقل شدند.

به نظر می‌رسید هواپیما داشت به سمت مکانی در دوردستها حرکت می‌کرد. هر دقیقه که می‌گذشت احساس می‌کردم که ذره ذره از وجودم کاسته می‌شد و بدنم کرخت می‌شد. یادم می‌آید یک بار درخواست مراجعه به دستشویی کردم. زندان‌بان‌ها من را به جایی بردند و شلوارم را درآوردند. به خاطر حضور دیگران نتوانستم کاری بکنم. دوست داشتم فقط به یک‌جا، برسم، هر جا که باشد. هر جا که بود از این هواپیما بهتر بود.

نمی‌دانم چند ساعت گذشته بود که به کوبا رسیدیم. زندان‌بان‌ها ما را از هواپیما بیرون انداختند. نمی توانستم راه بروم چون پاهایم من را نمی کشیدند. متوجه شدم که یکی از کفش هایم از پایم بیرون آمده بود. داشتم بیرون هواپیما را می گشتم که شنیدم زندان‌بان‌ها فریاد می‌زنند: "راه برو... صحبت نکن! سر، پایین! راه برو." داخل خودرو که شدیم، زندان‌بان‌ها داد می‌زدند: بنشینید. سر پایین!.

اکنون زنجیرهایی که پاشنه پایم بسته شده بودند خون را از پایم گرفته بود. پاهایم بی حس شده بودند. صدای ناله دیگران را هم می شنیدم. کتک زدن، قاعده معمول این سفر بود. زندان‌بان، مرتب توی سر من می‌زد و گردن من را به پشت یک زندانی دیگر فشار می‌داد.

بعد از نیم ساعت بالأخره به سرزمین مورد نظر رسیدیم. با آن همه دردی که کشیده بودم از این‌که سفر به پایان رسیده بود خوشحال بودم.

حالا نگران این بودم که اگر از من بخواهند بلند شوم باید چکار کنم. فلج شده بودم. دو زندان‌بان من را گرفتند و داد زدند: بلند شو!. سعی کردم بلند شوم ولی کاری از پیش نبردم؛ زندان‌بان‌ها من را گرفتند و از خودرو به بیرون پرت کردند.

آفتاب داغ کوبا به سرم خورد. حس خوبی بود...

پایان بخش اول
ادامه دارد...