"محمد ولد صلاحی" نوامبر سال 2001 در موریتانی دستگیر شد و از آنجا توسط نیروهای مسلح اردنی به امان انتقال داده شد. صلاحی در آنجا به مدت هفت و نیم ماه در زندان انفرادی نگه داشته شد؛ سپس یک تیم از سازمان سیا وی را به پایگاه هوایی بگرام افغانستان انتقال دادند. دو هفته بعد او از پایگاه بگرام به خلیج گوانتانامو انتقال داده شد.
گروه بین الملل مشرق قصد دارد بخشهایی از کتاب "خاطرات در گوانتانامو"
را طی چند قسمت طی روزهای آتی منتشر کند. این خاطرات، از این جهت اهمیت دارند که
روایتی است از اقداماتی که پس از به تایید رسیدن دولت آمریکا از منتشر شده است و
اقداماتی که دولت آمریکا و انگلیس پیش از این بارها آن را انکار کرده بودند به
نگارش درآمده است. برخی از روشهایی شکنجه سیا که در کتاب صلاحی به آنها اشاره شده
روشهای جدیدی است که قبلاً کمتر به آنها اشاره شده است.
ـ بازجوها من را وادار کردند آب شور دریا بخورم
ـ آرزو میکردم ای کاش ناله نمیکردم تا بازجوها نتوانند کفر بگویند
ـ از زمانی که اولین مشت را خوردم، مسیر زندگیام عوض شد
ـ نگهبانها توی لباس من یخ میریختند که روش پادشان قرون وسطی برای شکنجه بود
ـ هیچ چیز وحشتناکتر از این نیست که با هر تپش قلب انتظار خوردن مشت داشته باشیبخش چهارم
یکی از آنها محکم توی صورتم زد و به سرعت چشمبند را روی چشمم کشید، گوشیهای صداگیر را روی گوشم گذاشت و بعد یک جعبه را روی سرم کشید. نمیتوانستم بفهمم چه کسی دارد چه کاری انجام میدهد. زنجیرها را دور قوزک پا و مچ دستم محکم کردند؛ بعد از آن، خونریزی شروع شد. تنها چیزی که میشنیدم صدای بازجو بود که با الفاظ رکیک به دیگران امر و نهی میکرد. یک کلمه هم صحبت نمیکردم؛ خیلی هیجانزده بودم و فکر میکردم میخواهند اعدامم کنند.
آنقدر کتک خورده بودم که نمیتوانستم
سرپا بایستم؛ بازجو و نگهبان دیگر من را روی زمین کشیدند و رد خون پایم روی زمین
ماند. من را داخل یک ماشین انداختند و خودرو به سرعت حرکت کرد. جشن کتکخوران تا
چند ساعت آینده ادامه داشت تا آنها من را تحویل تیم دیگری دادند که از روشهای متفاوتی
برای شکنجه من استفاده میکردند.
بازجو گفت: "دعا نخوان (فحش رکیک)، تو داری مردم را میکشی" و بعد با مشت توی دهانم زد. از دهان و دماغم خون آمد و لبهایم آنقدر بزرگ شدند که به معنای واقعی کلمه نمیتوانستم صحبت کنم. چند نفر از آنها من را زیر مشت و لگد گرفتند و یکی از آنها آنقدر من را شدید زد که نفسم قطع شد و داشتم خفه میشدم. احساس کردم دارم از توی دندههایم نفس میکشم. داشتم بدون اینکه بدانند، خفه میشدم...
بعد از 10 تا 15 دقیقه خودرو کنار دریاچه متوقف شد و تیم اسکورت، مرا از داخل خودرو بیرون انداخت و به داخل قایقی سریعالسیر برد. داخل قایق، بازجو وادارم کرد آب شوری بخورم که فکر میکنم مستقیماً از دریا گرفته شده بود. آنقدر بدمزه بود که بالا آوردم. هر چیزی را داخل دهانم میگذاشتند و بعد داد میزدند: "قورتش بده (فحش رکیک).." پیش خودم تصمیم گرفتم آب شور که باعث آسیب به ارگانهای بدنم میشد را قورت ندهم. اما آنها داد میزدند: " قورتش بده، احمق!". به سرعت با خودم فکر کردم که خوردن این آب مضر بهتر از مرگ بود.
بعد از سه ساعتی که داخل آن قایق بودیم، دو نفر از نگهبان ها من را از آن بیرون آوردند. هدف این سفر، اول از همه شکنجه زندانی بود و بعد اینکه به زندانی وانمود شود به یک زندان مخفیانه در دور دستها منتقلش کردهاند. ما زندانیها از این موضوع مطلع بودیم؛ زندانیهایی داشتیم که میگفتند چند ساعت داخل هواپیما پرواز کرده بودند و بعد دیده بودند داخل همان زندان اولی هستند. از اول میدانستم که هدف از این سفر این است که من را بترسانند اما چه فرقی میکرد؟ من اهمیتی به اینکه کجا دارم میروم نمی دادم و چیزی که برایم بیشتر اهمیت داشت این بود که زندانبانهایم چه کسانی هستند.
وقتی که قایق به ساحل رسید،
بازجو و همکارش من را بیرون انداختند و وادارم کردند به حالت چهارزانو بنشینم. از
شدت درد غیرقابل تحملی که داشتم، ناله میکردم.
میگفتم الله، الله، اما یکی از بازجوها به حالت مسخره گفت: "مگر نگفتم چرت و پرت نگو؟" با خودم میگفتم کاشکی میتوانستم این ناله ها را قطع بکنم تا آنها مرا مسخره نکنند و کفر نگویند اما آنها برای نفس کشیدنم ضروری بودند. پاهایم بیحس شده بودند چون زنجیرها نمیگذاشتند خون در بدنم جریان داشته باشد؛ از هر ضربهای که به بدنم میخورد خوشم میآمد چون میتوانستم وضعیت بدنم را تغییر دهم؛ کتکی که میخوردم ارزشش را داشت.
بعد از چهل دقیقه که آنجا بودیم دو نفر زیر بدنم را گرفتند و چون نمیتوانستم راه بروم من را روی نوک انگشتانم به سمت قایق کشاندند. باید جایی نزدیک آب میبودیم چون خیلی سریع به قایق رسیدیم. نمیدانم. یا من را داخل همان قایق قبلی گذاشتند و یا داخل یک قایق جدید. جای جدیدم، هم سفت بود و هم صاف.
"تکان بخور!"؛ جواب دادم: "نمیتوانم." آنها در حالی که میدانستند به خاطر کتکهای شدید نمیتوانم تکان بخورم باز هم میگفتند: "تکان بخور، لعنتی!". احساس میکردم از دهانم، مچ پا، مچ دستها و شاید دماغم داشت خون میآمد. تیم آنها میخواست عامل ترس و شکنجه حفظ شود.
مردی که لهجه عربی مصری داشت گفت: "بنشین." مرد مصری سمت راستم نشست و مرد دیگری که ظاهراً اردنی بود، سمت چپم. مصری از من پرسید: "اسم مزخرفت چیست؟"
جواب دادم: "محـــم.....د و......ل....د". به خاطر ورم لبها و دهانم نمیتوانستم صحبت کنم. میتوانم بگویم که کاملاً ترسیده بودم. من معمولاً وقتی کسی اذیتم بکند، صحبت نمیکنم. در اردن، موقعی که بازجو با مشت توی صورتم زد، بدون توجه به تمام تهدیدهایش صحبت نکردم. این، نقطه عطفی در تاریخ بازجویی من بود. میتوانم بگویم طوری آسیب دیدم که بیسابقه بود و طوری که بعد از آن دیگر آن آدم سابق نبودم. از موقعی که اولین مشت به صورتم خورد، خط بزرگی بین گذشته و آیندهام ترسیم شد.
مرد مصری به همکاری اردنیاش گفت: "مثل بچه میماند." بین دو نفر آنها احساس گرما میکردم ولی زیاد طول نکشید.
نمیتوانستم صاف روی صندلی بنشینم. من را داخل جلیقهای ضخیم قرار داده بودند که محکم به یک صندلی وصلم میکرد. حس خوبی بود. با این حال، یک چیزی اوضاع را خراب کرد. سینهام آنقدر محکم بسته شده بود که نمیتوانستم نفس بکشم. علاوه بر این، گردش هوا از سفر اول خیلی بدتر بود. نمیدانم دلیلش چه بود ولی یک چیزی درست کار نمیکرد. گفتم: "نمی......توا...نم نفس بکشم.".
مرد مصری با بیتفاوتی گفت: "هوا را بکش داخل." داشتم واقعاً داخل آن جعبه مانندی که دور سرم کشیده شده بود خفه میشدم. تمام التماس و التجاهایم برای یک ذره هوای آزاد بیفایده بود.
صدای حرفهایی غیرواضح به زبان انگلیسی را میشنیدم. هر کسی که بود داشت به این تیم عربی روشهای شکنجه را برای این سفر سه تا چهار ساعته آموزش میداد. نتیجه توضیحاتی که آنها داده بودند این شد: از سر تا پا فضای بین لباس و بدنم با تکههای یخ پر شد و وقتی که یخ آب میشد آنها تکههای جدیدتری جای آن میگذاشتند. علاوه بر این، هر از چند گاهی یکی از نگهبانها مشت محکمی توی دهان من میزد. یخها هم برای ایجاد درد به کار میرفتند و هم برای اینکه کوفتگیهایی که از بعد از ظهر ایجاد شده بود از بین برود. همه چیز مهیا به نظر میرسید. آدمهای مناطق سردسیر شاید نتوانند درک کنند وفتی یخ روی بدن آدم میافتد چه دردی دارد. پادشاهان قرون وسطی و دوران ماقبل آن از این روش برای کشتن آرام و تدریجی قربانی استفاده میکردند. روش دیگر شکنجه که به قربانی چشمبسته در فاصلههای زمانی غیرمنظم ضربه زده میشد روشی بود که نازیها در دوران جنگ جهانی دوم از آن استفاده میکردند. هیچ چیز وحشتناکتر از این نیست که آدم انتظار داشته باشد با هر ضربان قلب انتظار خوردن مشت داشته باشد.
بازجوها چندین بار به دروغ به
من گفته بودند که یک نامه از مادرم رسیده است. نامههای جعلی را را باز میکردم داخل
آن نوشته بود با بازجوها همکاری کنم. اما نکته اینجا بود که مادر من نابینا بود و
اصلاً نوشتن بلد نبود. سرانجام روز 14 آگوست سال 2004 ارتش آمریکا اولین نامهای که
از طرف خانواده من نوشته شده بود را به من داد. این نامه از طریق کمیته بینالمللی
صلیب سرخ ارسال شده بود. خانوادهام این نامه را چند ماه قبلتر در ژوئیه سال 2003
نوشته بودند. 815 روز بود که از جلوی خانهام ربوده شده بودم و از آن موقع تمامی
ارتباطهای من با خانوادهام را به اجبار قطع کرده بودند. از موقعی که وارد کوبا
شده بودم نامههای زیادی برای خانوادهام نوشته بودم اما هیچکدام به مقصد نرسیده
بودند. در اردن حتی از فرستان نامه هم منع شدم.
یکی از بازجوها این نامه ارزشمند را به دستم داد که داخل آن نوشته شده بود:
بسم الله الرحمن الرحیم
از طرف مادرت.....
بعد از سلام و احوالپرسی میخواهم سلامتی خودم و سایر اعضای خانواده را به اطلاعت برسانم. امیدوارم تو هم سلامت باشی. وضعیت سلامتی من خوب است. هنوز برنامههای دکتر رفتنم را رعایت میکنم. احساس میکنم دارم بهتر میشوم. حال اعضای خانواده هم خوب است.
پسر عزیزم همه به تو سلام میرسانند. تا حالا سه تا نامه از تو گرفتهایم و این دومین پاسخ ما است. همسایهها خوب هستند و همه سلام میرسانند. خداوند حافظ تو باشد.
مادرت:...
باورم نمیشد که بعد از این همه بلا که به سرم آمده بود نامهای از مادرم دریافت کرده بودم. بوی نامهای که دستان مادرم و سایر اعضای خانواده را لمس کرده بود، حس میکردم. هیجانهای متفاوتی داشتم: نمیدانستم باید گریه کنم یا بخندم؛ در نهایت هر دوی این کارها را انجام دادم. این پیام کوتاه را بارها و بارها خواندم. میدانستم که واقعی است، بر خلاف آن یکی که یک سال پیش گرفتم و ساختگی بود. اما نتوانستم به این نامه جواب دهم چون هنوز اجازه ارتباط با کمیته بینالمللی صلیب سرخ رانداشتم.
روز بعد بازجویی بار دیگر شروع شد. در حرفهای بازجوها هیچ چیز تازهای وجود نداشت و تمام حرفها تکراری بود. تمام نوع حرفهایشان را شنیده بودم. هر کدام از بازجوهای جدید با احمقانهترین تئوریها و دروغها جلو میآمدند، طوری که فکر میکردی همه آنها از یک مدرسه فارغالتحصیل شدهاند. قبل از اینکه یکی از بازجوها دهان باز کند میدانستم قرار است چه بگوید و چرا قصد دارد آن را بگوید.
مثلاً میگفتند: "من بازجوی جدید شما هستم؛ تجربه خیلی زیادی در این کار دارم. به طور ویژه از واشنگتن برای پیگیری پرونده شما فرستاده شدهام." یا میگفتند: : "شما مهمترین زندانی این اردوگاه هستید. اگر با من همکاری کنی، خودم تو را تا فرودگاه اسکورت خواهم کرد. اگر همکاری نکنی، باید بقیه عمرت را در همین جزیره بگذرانی.»
"تو آدم باهوشی هستی. ما نمیخواهیم تو را در زندان نگه داریم. ترجیح میدهیم ماهی بزرگ را بگیریم و ماهی کوچک را رها کنیم."
"تو که هواپیما به ساختمان نکوبیدهای؛ جرم تو با یک صحبت پنج دقیقهای بخشیده میشود. آمریکا بزرگترین کشور دنیا است ما ترجیح میدهیم ببخشیم تا تنبیه کنیم."
"خیلی از زندانیها گفتهاند شما مجرم اصلی هستید ولی من به شخصه حرف آنها را قبول ندارم؛ ولی دوست دارم حرفهای شما را هم بشنوم تا بتوانم از شما دفاع کنم."
من مخالف اسلام نیستم و دوستان مسلمان زیادی دارم."
من به خیلی از مسلمان ها کمک کردهام از اینجا بیرون بیایند؛ کافی است فقط یک گزارش مثبت بنویسم و بگویم که ایشان تمام حقیقت را گفته است."
اینها حرفهایی بود که تمام بازجوها وقتی که با زندانیها ملاقات میکردند از قبل حفظ کرده بودند. خیلی از زندانیها وقتی این حرفهای تکراری را می شنیدند خندهشان میگرفت؛ در حقیقت، این تنها سرگرمی ما در زمان بازجوییها بود. یکی از همبندهای من من وقتی که بازجویش به او گفته بود: "من میدانم تو بیگناهی" زیر خنده زده و گفته بود: "ولی من ترجیح میدهم مجرم بودم اما الآن در خانه کنار زن و بچهام بودم."
پایان