به گزارش گروه اجتماعی مشرق، سهشنبه شب زمستانی دی سال گذشته آنقدر سرد و تاریک بود که تشخیص دختری بیست و چند ساله از بین دهها اشباح سیاه دیگر، چیزی شبیه معجزه باشد؛ شبح سیاهی که دخترانهگیاش از میان کلاه مشکی و بالاپوشی که از فرط کثیفی، سیاه شده، تنها از چشمها و صورت معصومش سرک میکشید؛ شاید هم همین معصومیت چشمها، قد و قواره ریزه و کز کردنش در گوشه آن بیغوله سرد و تاریک در دل بیابانهای حاشیه شهر بود که معجزه را مجبور میکرد تا خودی نشان دهد؛ زیر دودکش بلند کورهپزخانهای متروک روی دو پایش نشسته و به دیواره «قمیر» تکیه داده بود؛ ظرف غذا را روی دو زانویش گذاشته و قاشق سفید پلاستیکی دائم در دستانش میلرزید؛ قاشق سفیدی که لرزشش در میان سیاهی و کبره دستهایش بدجوری توی ذوق میزد...
نزدیک شدن به دختری خجالتی و کم حرف و سرک کشیدن به زندگی گذشته و «حال و احوال این روزها و شبهایش» که در خیابانها و پاتوقهای زیر پونز نقشه شهرمان سپری میشود سخت است؛ سخت است سرک کشیدن به شبهای تاریک و سرد بیغولههایی که دختری بیست و چند ساله را در دو سال گذشته در خود جا دادهاند؛ سر صحبت و سفره دلش همزمان باز میشود؛ سفرهای که پر است از غم و دردهایی که در دکان هیچ عطاری پیدا نمیشود.
از دو سال کارتن خوابیاش در میان آدم سیاههایی میگوید که تمام داراییشان، ضایعاتی است که هر شب در ازایش چند گرم هروئین یا شیشه میگیرند و همان شب دودشان میکنند؛ با انگشت به پشت تپهای اشاره میکند که تنها دخترش را در آنجا به دنیا آورده بود؛ دختری که آن روزها دو ماهه بود و بیخبریش از تنها دختر دو ماهاش، نزدیک به دو ماه شده بود؛ از چند ماه ترک کردنش میگوید برای به دنیا آوردن بچهای سالم؛ بچهای که دیدنش آرزوی هر شب و روزش شده؛ از عشق به شوهر 30 سالهاش میگوید که به خاطرش قید خانه و خانوادهاش را زده بود ولی آن روزها همان عشق کارتنی، او را مجبور میکرد خرج «عملش» را هم به دوش بکشد؛ از دزدیدن پولِ خرید موادش به دست آدم سیاههای دور و برش میگفت و از درد خماری...
به غیر از آن شب سرد، فقط یک سهشنبه دیگر دیدیمش؛ آنجا که زیر بارش سیلآسای باران فقط توانستیم یک پتو و چند ظرف غذا به او بدهیم و پس از آن «فاطمه» در بیابانها و پاتوقهای تهران، درست زیر نقطه پونز نقشه شهرمان ناپدید شد... دختری که شاید روایت سختیهای سرنوشتی که برایش در این بیست و چند سال رقم خورده، حکایت مثنوی هفتاد من است...
گر چه یکسال از آخرین ملاقاتمان با فاطمه میگذرد ولی تک تک لحظههای آن دیدار کوتاه، کابوسی را برای وجدانت رقم میزند که حاضری برای آرام کردنش و کمک به «فاطمه کوچیکهای» که از اعتیادش بدجوری خسته بود، به هر پاتوقی در این شهر سر بزنی تا شاید نشانی از او پیدا کنی و دستگیرش شوی تا شاید یک نفر از آدم سیاههای این شهر دراندشت کم شود؛ آن هم دختری معصوم... از هفت پاتوق اصلی فرحزاد و نیایش تا انبار گندم و دروازه غار؛ از پاتوق غریب پاشا تا پاتوق علی کُرده؛ از خُلازیر تا پشت CNG یافتآباد؛ از باغ پنبه تا دالانهای تو در توی قمیرهای متروکه آزادگان... ولی سخت است پیدا کردن دختری بی نام و نشان در میان 8 میلیون نفر؛ آنقدر سخت که شاید پیدا کردنش از لابهلای آلونکها و خرابهها و بیغولههای این شهر یک سال طول بکشد.
چند ماهی گذشته و هیچ خبری از او نیست؛ سهشنبه شب است و برای پیدا کردن فاطمه این بار روانه یکی از هفت پاتوق فرحزاد میشویم؛ بیغولهای که پا گذاشتن به آن حتی برای کارتنخوابهای غریب هم پر خطر است؛ دل به دریا میزنیم و در میان نگاههای خیره پاتوقنشینهای فرحزاد، کنار دکه کارتنی مردی که زرورق، پایپ و گاز فندک میفروشد روی زمین مینشینیم؛ داستان پیدا کردن فاطمه را برایش تعریف میکنیم و او بدون حتی کلمهای به ما میفهماند اینجا نباید دنبالش بگردیم.
سرازیری تپه را به سمت پایین میرویم؛ سنگینی نگاهها آنقدر هست که ترجیح میدهی بدون پرسیدن سوالی، زیرچشمی صورت تک تک زنان و دخترانی را که از فرط نشئگی چرت میزنند به دنبال نشانهای آشنا از فاطمه ورانداز کنی. گره خوردن نگاه مهربان زنی چادری به نگاهمان کافی است تا جرأت کنیم و سراغ فاطمه را از او بگیریم؛ نمیشناسدش ولی با دست به جایی پشت دره اشاره میکند و میگوید «از چوب دار پاتوق پایینی پیگیرش شو؛ اون همه مشتریای اینجا رو میشناسه؛ بگو مریم فرستادتت»
در تاریکی مطلق کورمال کورمال در پی نور ضعیف چراغ قوه به سمتی که اشاره کرده بود میرویم؛ دو نفر از فاصله 30 - 20 متری چندبار با نور چراغ قوه هشدار میدهند که به آنها نزدیک نشویم و فریاد میزنند که نور چراغ را خاموش کنیم؛ بی اعتنا به سمتشان میرویم که صدایی شبیه مسلح کردن اسلحه در جا میخکوبمان میکند؛ به سایهای که پشت نور چراغ قوه پنهان شده میگویم که از طرف مریم آمدیم و دنبال «فاطمه کوچیکه» میگردیم؛ با جملهای کوتاه میفهماند که اینجا نباید دنبالش بگردیم و ما که چارهای جز برگشت نداریم، راهمان را کج میکنیم به سمت شهر؛ جایی که چراغهای روشن برجهای دوردست، سو سو میزنند...
اواسط آبان و سهشنبه شب دیگری است؛ سرک کشیدنمان به پاتوق غریب پاشا و انبار گندم هم بیفایده است؛ از نیمه شب گذشته و سعی میکنیم رد فاطمه را در درهای محصور بین بزرگراه چمران و نیایش ــ درست زیر پای برجهای سر به فلک کشیده حاشیه غربی بزرگراه چمران ــ بگیریم؛ از میان کاجها و درختچههایی که در زمستان هم مکان مناسبی برای کز کردن آدم سیاههای این شهر است به سمت گله آتشهایی که زیر اتوبان روشن شده بالا میرویم؛ لحظهای کنار آتش افروخته مرد و زن جوانی مینشینیم و نفسی چاق میکنیم؛ آنقدر گرم بازی دودشان هستند که حتی سر بالا نمیکنند تا جوابمان را بدهند.
به سمت آلونکی که زیر پای اتوبان، متروک و رها شده باقی مانده میرویم؛ یااللهی میگوییم و از دریچه دیوار وارد میشویم؛ سه اتاق تو در تو دارد و در هر اتاق 8 - 7 نفری دور آتش حلقه زدهاند؛ سوالمان را بلند میپرسیم؛ هیچکس جوابی ندارد؛ از اتاق آخری دختر جوانی داد میزند «چی کارش دارید؟» و چند فحش آبکشیده و نکشیده حواله یکی از «عملیهای» آنجا میکند؛ آرام سمتش میرویم؛ سگی موفرفری را توی بغلش گرفته و با دیدن دوربین عکاسی، شروع به داد و هوار میکند؛ ماجرا را برایش تعریف میکنیم؛ آنقدر برایش از چند ماه اخیر میگوییم تا به دادن یک اسم رضایت میدهد و میگوید «بری قمیر پیداش میکنی؛ اگه نبود آمارش رو از مرجان بگیر...»؛ کلاه نقابدارش را تا روی صورتش پایین میکشد و سگ موفرفری را داخل لباسش جا میدهد و با هر لقمه غذایی که میخورد، لقمهای هم برای سگ میگیرد.
سه شنبه سرد دیگری است و دوباره روانه پاتوق آزادگان میشویم و یک راست سراغ مرجان را میگیرم؛ زنی که 15 سال از 40 سال زندگیاش را در هر جایی جز «خانه» گذرانده، در میان حلقه آدمسیاههایی که دورتادورش در کنار قمیرهای آجری در وسط بیابانهای حاشیه اتوبان آزادگان جمع شدهاند صدای خشدارش را در گلو انداخته و میخواند؛ به قول خودش از «عهدیه تا محسن یگانه»؛ هر از گاهی خواندنش را قطع میکند و کامی از پایپ شیشهایاش میگیرد و دوباره موزیک لایوش را از سر میگیرد؛ کنارشان مینشینیم و چند دقیقهای سعی میکنیم صدایش را بدون انعکاس تند تصویر قرمزی رنگ لبهایش بر سیاهی چهرهاش تصور کنیم... چند دقیقهای نمیگذرد که معرکه را به هم میزند و به گوشه آلونک خودش میخزد؛ فاطمه را چند روز پیش دیده و میگوید «بچهها میگن مأمورها خودش و شوهرش سعید رو جمع کردن» ولی آنقدر نشئه هست که نمیتوانی بفهمی از اوهامش میگوید یا حقیقت؟!
دوست ندارد لنز دوربین از نزدیک به سمت صورتش نشانه برود؛ میگوید: «من دو سه روز دیگه میرم پیش بچههام»؛ پک غلیظ و تندی به پایپ میزند و دوباره شروع میکند به خواندن، این بار گرچه شاد و ریتمیک ولی اشکهایش آهسته سُر میخورند... خیره نگاهش میکنیم، میگوید: «میدونی چرا شیشه میکشم؟» بدون اینکه منتظر جواب باشد، سرش را به گوشمان نزدیک میکند و میگوید: «شبای اینجا خیلی امن نیست اگه بخوابید هر چیزی ممکنه؛ آخه اینجا آدم بیخواهر و مادر و بی... کم نیست؛ شیشه میکشم که بیدار بمونم»؛ سری به نشانه تایید تکان میدهیم و ناخواسته لبخند میزنیم و میگوییم «پس دیگه نمیبینیمت؟!» تند تند سری تکان میدهد و در میان خندیدنش، دندانهای سیاه و یکی در میانش را از میان لبهای قرمزش به رخمان میکشد.
جایی دورتر از آتشهای برافروخته، آلونکی آجری است که ارتفاع سقفش در خوشبینانهترین حالت تا کمر میرسد؛ به سمتش میرویم که فریادی درجا میخکوبمان میکند؛ مردی با ریش بلند و تا اندازهای تنومند در میان سیاهی به سمتمان میآید و اسم و رسممان را میپرسد؛ سیگاری آتش میکند و با شنیدن ماجرا میگوید «فاطمه کوچیکه چند وقتی هست که پیداش نیست» سر به سمت آلونک میچرخانیم و او که به وضوح متوجه کنجکاوی ما شده، آرام پلاستیک جلوی در آلونک را کنار میزند و مردی که میگویند سالها است فلج در این بیابان رها شده، سر بیرون میآورد؛ اسمش «حسین» است و خراسانی است؛ صدایش آنقدر نحیف است که فکر میکنی اگر چند دقیقه دیگر کلماتش را کش دهد، توانش ته میکشد؛ حسین هم حکایتی دارد شنیدنی؛ حکایت مردی که سالهاست همین آدمسیاهها و اشباح نامرئی شبهای پایتخت، تمام خرج خوراک و موادش را میدهند؛ مردی فلج که سالها است او هم زیر پونز نقشه این شهر گم شده!
باران شدید میشود و خاکِ رس، گِل. خاک زیر پا ظرف چند ثانیه به چنان باتلاقی تبدیل میشود که با هر قدم برداشتن کفشت از پا درمیآید؛ راه قمیر در میان بیابان طولانی است و باز هم چارهای جز فرار به سمت اتوبان و ماشین خشک و گرم نداریم...
سهشنبه شب دیگری است؛ از پیدا کردن فاطمه کوچیکه در وسعت نقطه زیر پونز نقشه شهر ناامید شدهایم ولی رؤیای نجات یک نفر از میان هزاران زن و مرد سیاه کارتنخواب این شهر انرژی مضاعفی در وجودمان تزریق میکند؛ این بار قرار است ردی از «فاطمه کوچیکه» را در قمیرهای مخوف و متروکه بگیریم؛ به هر زحمتی که هست قمیر را از میان تپههای خاکی بزرگراه آزادگان پیدا میکنیم و پا به داخل دالان چند 10 متری و مخوفِ قمیر میگذاریم؛ دالانی که گُله گُله آن شعلههایی کوچک روشن شده و دور تا دورشان را مرد و زنهایی گرفتهاند که هرازگاهی با الو کشیدنِ آتش، صورتهایشان روشن میشود و دوباره تاریکی...
هوا سوز بدی دارد؛ پیرمردی که کنار آتش نشسته چای و سیگار تعارف میکند؛ گرچه بین قبول کردن یا نکردنِ استکان کبره بسته چای، مرددیم ولی قبولش میکنیم و یک نفس، کل استکان را سر میکشیم؛ «فاطمه کوچیکه» را خوب میشناسد؛ هم خودش را، هم شوهرش سعید و هم پدرش احمد را؛ شروع میکند به گفتن داستانهای قدیم و حکایت رفاقت قدیمش با پدر فاطمه...
هوای داخل قمیر به شدت خفه است؛ بوی دود، پلاستیک سوخته و هروئین، نفس کشیدن را برایمان سخت میکند؛ از پیرمرد سراغ آدرسی از فاطمه میگیریم؛ میگوید «برو باغ پنبه؛ پاتوق مهدی کُرده؛ شنیدم جدیداً شبا اونجاس» نگران میپرسم «مگه با سعید نیست؟!» میخندد و در میان سرفههای خشکش میگوید «اون عاشقه سعیده. سعید شوهرشه. معلومه که با سعیده»؛ تکه کاغذی پیدا میکنیم و شمارهامان را رویش مینویسیم و ازش قول میگیریم که شماره را به «فاطمه» بدهد؛ شماره را بدهد و بگوید که یک سال است دنبالش میگردیم؛ پشت سر هم چشم چشم میگوید و با دست به زرورق و هروئین رسوب کرده روی آن اشاره میکند و «بفرما میزند»...
یکسال است که فاطمه در پاتوقهای این شهر گیر کرده؛ گاهی اوقات حس میکنم حکایت یکساله گشتن ما و نیافتن «فاطمه»، حکمت دیگری دارد... گاهی تصور میکنیم، یکسال پرسه زدن توی پاتوقهای این شهر، عادتی شده که ترکش سخت است؛ شاید تقدیر راه دیگری را برای فاطمه رقم زده و – به قول مادربزرگ - دویدنهای ما کفش پاره کردنی بیش نیست...
آخرین تیر، سرک کشیدن به باغ پنبه و پاتوق علیکُرده است؛ نیمه شب سهشنبه است و نم نم باران شروع شده؛ پرسان پرسان سراغ باغ پنبه را میگیریم؛ خیلیها نمیشناسندش و آنهایی هم که راه را بلدند، یا نشئهاند یا خمار! نزدیکیهای خلازیر، از مردی نشانی را میپرسیم و او که حرف زدنش کاملاً نشان میدهد با پاتوقنشینهای این اطراف خیلی تفاوت دارد، از جیبش پاکت سیگاری در میآورد و پشت کاغذ سفید پاکت سیگار شروع میکند به کشیدن کروکی! هنوز چند خط کج و معوجی بیشتر نکشیده که چیزی از توی کاپشنش تکان میخورد؛ کمی عقب میرویم؛ میخندد و زیپ کاپشنش را باز میکند و شروع میکند به نوازش توله سگی که در کاپشنش جا خوش کرده؛ میگوید «توی این شبای سرد، خوابیدن اون توی بغل من، هم برای اون خوبه و هم برای من».
از روی تکه کاغذ پاکت سیگار به سمت CNG حرکت میکنیم؛ از بین کاجها و درختچهها، به کلبه متروکهای میرسیم و سراغ فاطمه را میگیریم؛ پیرمرد سیاه پوشی که مشغول خون بازی است سری به عقب میچرخاند و خمار نگاهمان میکند؛ زن میانسالی از گوشه درختچههای باغ پنبه سر بلند میکند و میگوید «تا دو سه روز پیش اینجا بود ولی چند روزی است که رفته» میپرسیم «کجا؟» میگوید «تا چند وقت پیش با شوهرش بساط فویل فروشی داشت ولی این چند شب نه خبری از خودش هست، نه از شوهرش»
آخرین تیر نیز بیثمر است. کسی چه میداند حکمت حکایت یکساله پاتوق گردیهای بینتیجه ما به دنبال «فاطمه کوچیکه»ای که بدجوری از اعتیاد و خیابان خوابیاش خسته بود، چیست؟ دختری که تنها آرزویش دیدن دختر 2 ماههاش بود؛ دختری که امروز معلوم نیست نخستین کلمه «مامان» را رو به کدام زنی میگوید؟ کسی چه میداند شاید «فاطمه کوچیکه» سال گذشته ما، با «فاطمه» فویل فروشی که امروز ممکن است در کنار بساطش، پایپ هم بفروشد، چقدر متفاوت است؟ شاید حکمت سرک کشیدن به پاتوقهای شبانه این شهر آن بود که امروز بهتر بتوانیم باور کنیم بسیاری از مردان و زنان شب گرد شهرمان، شاید روزی از این وضع خسته بودند ولی بدجوری زیر پونز نقشه این شهر گیر کردهاند؛ مردان و زنانی که همچون فاطمه زیر پونز نقشه شهر گم شدهاند...
مخاطبان محترم گروه اجتماعی مشرق می توانند اخبار، مقالات و تصاویر اجتماعی خود را به آدرس shoma@mashreghnews.ir ارسال کنند تا در سریع ترین زمان ممکن به نام خودشان و به عنوان یکی از مطالب ویژه مشرق منتشر شود. در ضمن گروه اجتماعی مشرق در صدد است با پیگیری مشکلات ارسالی شما از طریق کارشناسان و مشاوران مجرب پاسخی برای ابهامات مخاطبان عزیز بیابد.
نزدیک شدن به دختری خجالتی و کم حرف و سرک کشیدن به زندگی گذشته و «حال و احوال این روزها و شبهایش» که در خیابانها و پاتوقهای زیر پونز نقشه شهرمان سپری میشود سخت است؛ سخت است سرک کشیدن به شبهای تاریک و سرد بیغولههایی که دختری بیست و چند ساله را در دو سال گذشته در خود جا دادهاند؛ سر صحبت و سفره دلش همزمان باز میشود؛ سفرهای که پر است از غم و دردهایی که در دکان هیچ عطاری پیدا نمیشود.
از دو سال کارتن خوابیاش در میان آدم سیاههایی میگوید که تمام داراییشان، ضایعاتی است که هر شب در ازایش چند گرم هروئین یا شیشه میگیرند و همان شب دودشان میکنند؛ با انگشت به پشت تپهای اشاره میکند که تنها دخترش را در آنجا به دنیا آورده بود؛ دختری که آن روزها دو ماهه بود و بیخبریش از تنها دختر دو ماهاش، نزدیک به دو ماه شده بود؛ از چند ماه ترک کردنش میگوید برای به دنیا آوردن بچهای سالم؛ بچهای که دیدنش آرزوی هر شب و روزش شده؛ از عشق به شوهر 30 سالهاش میگوید که به خاطرش قید خانه و خانوادهاش را زده بود ولی آن روزها همان عشق کارتنی، او را مجبور میکرد خرج «عملش» را هم به دوش بکشد؛ از دزدیدن پولِ خرید موادش به دست آدم سیاههای دور و برش میگفت و از درد خماری...
به غیر از آن شب سرد، فقط یک سهشنبه دیگر دیدیمش؛ آنجا که زیر بارش سیلآسای باران فقط توانستیم یک پتو و چند ظرف غذا به او بدهیم و پس از آن «فاطمه» در بیابانها و پاتوقهای تهران، درست زیر نقطه پونز نقشه شهرمان ناپدید شد... دختری که شاید روایت سختیهای سرنوشتی که برایش در این بیست و چند سال رقم خورده، حکایت مثنوی هفتاد من است...
گر چه یکسال از آخرین ملاقاتمان با فاطمه میگذرد ولی تک تک لحظههای آن دیدار کوتاه، کابوسی را برای وجدانت رقم میزند که حاضری برای آرام کردنش و کمک به «فاطمه کوچیکهای» که از اعتیادش بدجوری خسته بود، به هر پاتوقی در این شهر سر بزنی تا شاید نشانی از او پیدا کنی و دستگیرش شوی تا شاید یک نفر از آدم سیاههای این شهر دراندشت کم شود؛ آن هم دختری معصوم... از هفت پاتوق اصلی فرحزاد و نیایش تا انبار گندم و دروازه غار؛ از پاتوق غریب پاشا تا پاتوق علی کُرده؛ از خُلازیر تا پشت CNG یافتآباد؛ از باغ پنبه تا دالانهای تو در توی قمیرهای متروکه آزادگان... ولی سخت است پیدا کردن دختری بی نام و نشان در میان 8 میلیون نفر؛ آنقدر سخت که شاید پیدا کردنش از لابهلای آلونکها و خرابهها و بیغولههای این شهر یک سال طول بکشد.
چند ماهی گذشته و هیچ خبری از او نیست؛ سهشنبه شب است و برای پیدا کردن فاطمه این بار روانه یکی از هفت پاتوق فرحزاد میشویم؛ بیغولهای که پا گذاشتن به آن حتی برای کارتنخوابهای غریب هم پر خطر است؛ دل به دریا میزنیم و در میان نگاههای خیره پاتوقنشینهای فرحزاد، کنار دکه کارتنی مردی که زرورق، پایپ و گاز فندک میفروشد روی زمین مینشینیم؛ داستان پیدا کردن فاطمه را برایش تعریف میکنیم و او بدون حتی کلمهای به ما میفهماند اینجا نباید دنبالش بگردیم.
سرازیری تپه را به سمت پایین میرویم؛ سنگینی نگاهها آنقدر هست که ترجیح میدهی بدون پرسیدن سوالی، زیرچشمی صورت تک تک زنان و دخترانی را که از فرط نشئگی چرت میزنند به دنبال نشانهای آشنا از فاطمه ورانداز کنی. گره خوردن نگاه مهربان زنی چادری به نگاهمان کافی است تا جرأت کنیم و سراغ فاطمه را از او بگیریم؛ نمیشناسدش ولی با دست به جایی پشت دره اشاره میکند و میگوید «از چوب دار پاتوق پایینی پیگیرش شو؛ اون همه مشتریای اینجا رو میشناسه؛ بگو مریم فرستادتت»
در تاریکی مطلق کورمال کورمال در پی نور ضعیف چراغ قوه به سمتی که اشاره کرده بود میرویم؛ دو نفر از فاصله 30 - 20 متری چندبار با نور چراغ قوه هشدار میدهند که به آنها نزدیک نشویم و فریاد میزنند که نور چراغ را خاموش کنیم؛ بی اعتنا به سمتشان میرویم که صدایی شبیه مسلح کردن اسلحه در جا میخکوبمان میکند؛ به سایهای که پشت نور چراغ قوه پنهان شده میگویم که از طرف مریم آمدیم و دنبال «فاطمه کوچیکه» میگردیم؛ با جملهای کوتاه میفهماند که اینجا نباید دنبالش بگردیم و ما که چارهای جز برگشت نداریم، راهمان را کج میکنیم به سمت شهر؛ جایی که چراغهای روشن برجهای دوردست، سو سو میزنند...
اواسط آبان و سهشنبه شب دیگری است؛ سرک کشیدنمان به پاتوق غریب پاشا و انبار گندم هم بیفایده است؛ از نیمه شب گذشته و سعی میکنیم رد فاطمه را در درهای محصور بین بزرگراه چمران و نیایش ــ درست زیر پای برجهای سر به فلک کشیده حاشیه غربی بزرگراه چمران ــ بگیریم؛ از میان کاجها و درختچههایی که در زمستان هم مکان مناسبی برای کز کردن آدم سیاههای این شهر است به سمت گله آتشهایی که زیر اتوبان روشن شده بالا میرویم؛ لحظهای کنار آتش افروخته مرد و زن جوانی مینشینیم و نفسی چاق میکنیم؛ آنقدر گرم بازی دودشان هستند که حتی سر بالا نمیکنند تا جوابمان را بدهند.
به سمت آلونکی که زیر پای اتوبان، متروک و رها شده باقی مانده میرویم؛ یااللهی میگوییم و از دریچه دیوار وارد میشویم؛ سه اتاق تو در تو دارد و در هر اتاق 8 - 7 نفری دور آتش حلقه زدهاند؛ سوالمان را بلند میپرسیم؛ هیچکس جوابی ندارد؛ از اتاق آخری دختر جوانی داد میزند «چی کارش دارید؟» و چند فحش آبکشیده و نکشیده حواله یکی از «عملیهای» آنجا میکند؛ آرام سمتش میرویم؛ سگی موفرفری را توی بغلش گرفته و با دیدن دوربین عکاسی، شروع به داد و هوار میکند؛ ماجرا را برایش تعریف میکنیم؛ آنقدر برایش از چند ماه اخیر میگوییم تا به دادن یک اسم رضایت میدهد و میگوید «بری قمیر پیداش میکنی؛ اگه نبود آمارش رو از مرجان بگیر...»؛ کلاه نقابدارش را تا روی صورتش پایین میکشد و سگ موفرفری را داخل لباسش جا میدهد و با هر لقمه غذایی که میخورد، لقمهای هم برای سگ میگیرد.
سه شنبه سرد دیگری است و دوباره روانه پاتوق آزادگان میشویم و یک راست سراغ مرجان را میگیرم؛ زنی که 15 سال از 40 سال زندگیاش را در هر جایی جز «خانه» گذرانده، در میان حلقه آدمسیاههایی که دورتادورش در کنار قمیرهای آجری در وسط بیابانهای حاشیه اتوبان آزادگان جمع شدهاند صدای خشدارش را در گلو انداخته و میخواند؛ به قول خودش از «عهدیه تا محسن یگانه»؛ هر از گاهی خواندنش را قطع میکند و کامی از پایپ شیشهایاش میگیرد و دوباره موزیک لایوش را از سر میگیرد؛ کنارشان مینشینیم و چند دقیقهای سعی میکنیم صدایش را بدون انعکاس تند تصویر قرمزی رنگ لبهایش بر سیاهی چهرهاش تصور کنیم... چند دقیقهای نمیگذرد که معرکه را به هم میزند و به گوشه آلونک خودش میخزد؛ فاطمه را چند روز پیش دیده و میگوید «بچهها میگن مأمورها خودش و شوهرش سعید رو جمع کردن» ولی آنقدر نشئه هست که نمیتوانی بفهمی از اوهامش میگوید یا حقیقت؟!
دوست ندارد لنز دوربین از نزدیک به سمت صورتش نشانه برود؛ میگوید: «من دو سه روز دیگه میرم پیش بچههام»؛ پک غلیظ و تندی به پایپ میزند و دوباره شروع میکند به خواندن، این بار گرچه شاد و ریتمیک ولی اشکهایش آهسته سُر میخورند... خیره نگاهش میکنیم، میگوید: «میدونی چرا شیشه میکشم؟» بدون اینکه منتظر جواب باشد، سرش را به گوشمان نزدیک میکند و میگوید: «شبای اینجا خیلی امن نیست اگه بخوابید هر چیزی ممکنه؛ آخه اینجا آدم بیخواهر و مادر و بی... کم نیست؛ شیشه میکشم که بیدار بمونم»؛ سری به نشانه تایید تکان میدهیم و ناخواسته لبخند میزنیم و میگوییم «پس دیگه نمیبینیمت؟!» تند تند سری تکان میدهد و در میان خندیدنش، دندانهای سیاه و یکی در میانش را از میان لبهای قرمزش به رخمان میکشد.
جایی دورتر از آتشهای برافروخته، آلونکی آجری است که ارتفاع سقفش در خوشبینانهترین حالت تا کمر میرسد؛ به سمتش میرویم که فریادی درجا میخکوبمان میکند؛ مردی با ریش بلند و تا اندازهای تنومند در میان سیاهی به سمتمان میآید و اسم و رسممان را میپرسد؛ سیگاری آتش میکند و با شنیدن ماجرا میگوید «فاطمه کوچیکه چند وقتی هست که پیداش نیست» سر به سمت آلونک میچرخانیم و او که به وضوح متوجه کنجکاوی ما شده، آرام پلاستیک جلوی در آلونک را کنار میزند و مردی که میگویند سالها است فلج در این بیابان رها شده، سر بیرون میآورد؛ اسمش «حسین» است و خراسانی است؛ صدایش آنقدر نحیف است که فکر میکنی اگر چند دقیقه دیگر کلماتش را کش دهد، توانش ته میکشد؛ حسین هم حکایتی دارد شنیدنی؛ حکایت مردی که سالهاست همین آدمسیاهها و اشباح نامرئی شبهای پایتخت، تمام خرج خوراک و موادش را میدهند؛ مردی فلج که سالها است او هم زیر پونز نقشه این شهر گم شده!
باران شدید میشود و خاکِ رس، گِل. خاک زیر پا ظرف چند ثانیه به چنان باتلاقی تبدیل میشود که با هر قدم برداشتن کفشت از پا درمیآید؛ راه قمیر در میان بیابان طولانی است و باز هم چارهای جز فرار به سمت اتوبان و ماشین خشک و گرم نداریم...
سهشنبه شب دیگری است؛ از پیدا کردن فاطمه کوچیکه در وسعت نقطه زیر پونز نقشه شهر ناامید شدهایم ولی رؤیای نجات یک نفر از میان هزاران زن و مرد سیاه کارتنخواب این شهر انرژی مضاعفی در وجودمان تزریق میکند؛ این بار قرار است ردی از «فاطمه کوچیکه» را در قمیرهای مخوف و متروکه بگیریم؛ به هر زحمتی که هست قمیر را از میان تپههای خاکی بزرگراه آزادگان پیدا میکنیم و پا به داخل دالان چند 10 متری و مخوفِ قمیر میگذاریم؛ دالانی که گُله گُله آن شعلههایی کوچک روشن شده و دور تا دورشان را مرد و زنهایی گرفتهاند که هرازگاهی با الو کشیدنِ آتش، صورتهایشان روشن میشود و دوباره تاریکی...
هوا سوز بدی دارد؛ پیرمردی که کنار آتش نشسته چای و سیگار تعارف میکند؛ گرچه بین قبول کردن یا نکردنِ استکان کبره بسته چای، مرددیم ولی قبولش میکنیم و یک نفس، کل استکان را سر میکشیم؛ «فاطمه کوچیکه» را خوب میشناسد؛ هم خودش را، هم شوهرش سعید و هم پدرش احمد را؛ شروع میکند به گفتن داستانهای قدیم و حکایت رفاقت قدیمش با پدر فاطمه...
هوای داخل قمیر به شدت خفه است؛ بوی دود، پلاستیک سوخته و هروئین، نفس کشیدن را برایمان سخت میکند؛ از پیرمرد سراغ آدرسی از فاطمه میگیریم؛ میگوید «برو باغ پنبه؛ پاتوق مهدی کُرده؛ شنیدم جدیداً شبا اونجاس» نگران میپرسم «مگه با سعید نیست؟!» میخندد و در میان سرفههای خشکش میگوید «اون عاشقه سعیده. سعید شوهرشه. معلومه که با سعیده»؛ تکه کاغذی پیدا میکنیم و شمارهامان را رویش مینویسیم و ازش قول میگیریم که شماره را به «فاطمه» بدهد؛ شماره را بدهد و بگوید که یک سال است دنبالش میگردیم؛ پشت سر هم چشم چشم میگوید و با دست به زرورق و هروئین رسوب کرده روی آن اشاره میکند و «بفرما میزند»...
یکسال است که فاطمه در پاتوقهای این شهر گیر کرده؛ گاهی اوقات حس میکنم حکایت یکساله گشتن ما و نیافتن «فاطمه»، حکمت دیگری دارد... گاهی تصور میکنیم، یکسال پرسه زدن توی پاتوقهای این شهر، عادتی شده که ترکش سخت است؛ شاید تقدیر راه دیگری را برای فاطمه رقم زده و – به قول مادربزرگ - دویدنهای ما کفش پاره کردنی بیش نیست...
آخرین تیر، سرک کشیدن به باغ پنبه و پاتوق علیکُرده است؛ نیمه شب سهشنبه است و نم نم باران شروع شده؛ پرسان پرسان سراغ باغ پنبه را میگیریم؛ خیلیها نمیشناسندش و آنهایی هم که راه را بلدند، یا نشئهاند یا خمار! نزدیکیهای خلازیر، از مردی نشانی را میپرسیم و او که حرف زدنش کاملاً نشان میدهد با پاتوقنشینهای این اطراف خیلی تفاوت دارد، از جیبش پاکت سیگاری در میآورد و پشت کاغذ سفید پاکت سیگار شروع میکند به کشیدن کروکی! هنوز چند خط کج و معوجی بیشتر نکشیده که چیزی از توی کاپشنش تکان میخورد؛ کمی عقب میرویم؛ میخندد و زیپ کاپشنش را باز میکند و شروع میکند به نوازش توله سگی که در کاپشنش جا خوش کرده؛ میگوید «توی این شبای سرد، خوابیدن اون توی بغل من، هم برای اون خوبه و هم برای من».
از روی تکه کاغذ پاکت سیگار به سمت CNG حرکت میکنیم؛ از بین کاجها و درختچهها، به کلبه متروکهای میرسیم و سراغ فاطمه را میگیریم؛ پیرمرد سیاه پوشی که مشغول خون بازی است سری به عقب میچرخاند و خمار نگاهمان میکند؛ زن میانسالی از گوشه درختچههای باغ پنبه سر بلند میکند و میگوید «تا دو سه روز پیش اینجا بود ولی چند روزی است که رفته» میپرسیم «کجا؟» میگوید «تا چند وقت پیش با شوهرش بساط فویل فروشی داشت ولی این چند شب نه خبری از خودش هست، نه از شوهرش»
آخرین تیر نیز بیثمر است. کسی چه میداند حکمت حکایت یکساله پاتوق گردیهای بینتیجه ما به دنبال «فاطمه کوچیکه»ای که بدجوری از اعتیاد و خیابان خوابیاش خسته بود، چیست؟ دختری که تنها آرزویش دیدن دختر 2 ماههاش بود؛ دختری که امروز معلوم نیست نخستین کلمه «مامان» را رو به کدام زنی میگوید؟ کسی چه میداند شاید «فاطمه کوچیکه» سال گذشته ما، با «فاطمه» فویل فروشی که امروز ممکن است در کنار بساطش، پایپ هم بفروشد، چقدر متفاوت است؟ شاید حکمت سرک کشیدن به پاتوقهای شبانه این شهر آن بود که امروز بهتر بتوانیم باور کنیم بسیاری از مردان و زنان شب گرد شهرمان، شاید روزی از این وضع خسته بودند ولی بدجوری زیر پونز نقشه این شهر گیر کردهاند؛ مردان و زنانی که همچون فاطمه زیر پونز نقشه شهر گم شدهاند...
مخاطبان محترم گروه اجتماعی مشرق می توانند اخبار، مقالات و تصاویر اجتماعی خود را به آدرس shoma@mashreghnews.ir ارسال کنند تا در سریع ترین زمان ممکن به نام خودشان و به عنوان یکی از مطالب ویژه مشرق منتشر شود. در ضمن گروه اجتماعی مشرق در صدد است با پیگیری مشکلات ارسالی شما از طریق کارشناسان و مشاوران مجرب پاسخی برای ابهامات مخاطبان عزیز بیابد.