در این نامه متن میخوانیم: یک، دو، سه، چهار، پنج، شش و ... نوزده، این تنها باقی مانده «گردان 151» پیاده پادگان دژ است که علیاصغر شمرد، روز 24 آبان ماه 57 بیست و چهار روز است که این پادگان در مقابل ورود دشمن مقاومت میکند.سقوط دژ یعنی سقوط شهر، از داخل شهر پیام میفرستند که دشمن اکثر خیابانها و محلهها را گرفته و در تلاش است که از پل عبور کند و امکان پشتیبانی از دژ وجود ندارد. بهتر است عقبنشینی کنید و به داخل شهر بیایید. ستوان امیری لحظهای درنگ نمیکند و میگوید ایران کشور بزرگی است،اما جایی برای عقبنشینی ندارد، ما تا آخرین فشنگ و تا آخرین قطره خون و تا آخرین نفر همین جا خواهیم ماند.علیاصغر نیز مانند بقیه نیروها حتی لحظهای تردید در همراهی با فرمانده به خود راه نمیدهد،او همیشه روحیهای با نشاط داشت و شوخطبعی اش گرمابخش جمع خانواده و دوستان بود اما در آن لحظات آتش و خون آنها تنها یک اندیشه دارند انجام تکلیف الهی، جهاد در مقابل دشمن متجاوز، تکلیفی که سر مشق و الگوی آن عاشورای سال 61 هجری است.
نشستن زیر سایه سلامت و عافیت و دوری از خطر و حادثه و فراموش کردن وظیفه وبیاعتنایی به تکلیف، لحظهای گوشهای از ذهن او را نتوانست اشغال کند بلکه بیرون راندن دشمن همۀ ذهن او را اشغال کرده بود. شهید شریعتی که هم زمان عنوان دادستان ارتش و معاونت سیاسی فرمانداری آبادان را بر عهده داشت میتوانست با ترک میدان جنگ تن به تن در نقطهای دورتر و امنتر نظارهگر باشد و به عنوان تیزهوشی که در شانزده سالگی دیپلم گرفته و فارغالتحصیل دانشکده صنعت نفت است ، آینده خود را با ژستی از رزمندگی تضمین کند، ولی آنان که تضمین الهی را ضامن سعادت ابدی میدانند کی زندگی جاویدان را بر زیستن موقت فانی ترجیح میدادند. پادگان دژ تنها ابنیه نظامی نیست بلکه تبدیل به معراج آنانی که باقی ماندهاند شده است. علیاصغر نگاهش را به افق میدوزد آنجا که زمین و آسمان به هم میرسند و در آستانه غروب رنگ خون میگیرد.
دشمن دیگر تقریباً وارد پادگان شده است همه در قسمت ترابری با حداقل تجهیزات در حال دفاع هستند، جنگ زمینی بسیار فراتر از پیشبینیهای دشمن طول کشیده و نقشه تسخیر سه روزه خوزستان به لطیفهای تبدیل شده است و آبروی سردار قادسیه در خطر است، نیروهای کمکی از زمین و هوا گسیل میشوند، هلیکوپتری در حال ورود به فضای پادگان و زیر آتش گرفتن آخرین سنگر مدافعین است که ناگهان در کمال تعجب مورد هدف قرار میگیرد و سقوط میکند. شهید محبی که فرصت نکرده بود همراه بقیه به قسمت ترابری برود تنها با یک قبضه ژسه هلیکوپتر را سرنگون کرد و در حالی که فشنگی برایش باقی نمانده بود او را اسیر کردند و به فجیحترین شکل به شهادت رساندند. شهید صالح شریعتی و هم رزمانش شاهد این لحظه بودند و دیگر مرغ جانشان از قفس خاکی جماد به باغ شهود در قرب الهی پرواز کرده بود و شروع به نوشتن وصیتنامههایشان بر پشت لباسهایشان کردند اگرچه آنان خود تجسم حقیقتی بزرگ برای آیندگان بودند.
حملات هر لحظه شدت بیشتری پیدا میکرد و هر لحظه یکی از آنها به شهادت میرسید. لشکر دشمن کینهای عمیق از این محدود مدافعان به دل گرفته بود اما چه باک که شیعه به اقل نفرات وفادار در برابر کثرت دشمنان قدار خو دارد. تانکهایشان از روی تن مجروحان عبور میکرد و گوشت و خونشان را با خاک وطنشان در هم میآمیخت و آخرین فریادها و شلیک گلولهها با بمباران هواپیماهای دشمن خاموش شد. حماسۀ پادگان دژ آن چنان حیرت و کینه دشمن را بر انگیخته بود که صدام خود شخصاً به آنجا رفت و در پناه ساختمانی مستحکم و به خیال خودشان بدون نفوذ برای ارتش متجاوز سخنرانی کرد و به همه ترفیع درجه داد و سلاح کمری هدیه کرد. همان کاخی که شهید زارعیان بر روی آن نوشت:
خرمشهر، باز خواهیم گشت
و چه بازگشت پرافتخاری بود. با عزّت و سربلندی که حاصل خون علیاصغر صالح شریعتیها و هزاران شهید و جانباز و آزاده این کشور بود.
پادگان دژ حالا برگ زرینی است از دفتر بزرگ شهادت و ایثارگری که تمام اولیا از ازل تا ابد آن را امضاء کردهاند، حالا این ستارگان فروزان از میان ما هجرت کردهاند. زنده نگه داشتن نام و خاطره آنان وظیفه مهمی بر عهده همه ما و نزدیکان و همرزمان آنان است و بر تمام وارثان خون شهیدان واجب است فرهنگ غنی ایثار و شهادت را در جامعه اسلامی گسترش داده و از آرمان های انقلاب اسلامی که با خون بهترین جوانان این مملکت رنگین گردیده تحت زعامت فرماندهی مقام معظم کل قوا حضرت آیت ا... عظمی خامنهای مدظلهالعالی پاسداری نماییم.
خوش بحال مجاهدان راه خدا و کشته شدگان راه طاعت او که گرامیترین مرگها کشته شدن در راه خدا است.
امروز همه دوستان وهمرزمان و هم شاگردیهای علی اصغر صالحشریعتی در حرم امام رئوف، امام هشتم گرد هم جمع آمدهایم تا بگوییم: آقا!! اگرچه ما هم زائر و عاشق توایم، اما خجل از آنیم که خادم و نقارهزن حرم تو را گم کردهایم.
خادم حرم تو، سیداصغر صالحشریعتی هم مراد بود و هم مرید، هم شاهد بود و هم شهید.
هرچند جسم خاکی او با خاک دژ ممزوج شد و از دیده ها پنهان ،امادر شهری او را گم کردیم که همه از او خاطره دارند،نه خاطره غم، بلکه چهره متبسم و گلواژههای شیرینی که از زبان او میشکفت،راه را برای ما روشن و روشنتر میکرد و ما فکر میکردیم ما تا پایان راه با او هستیم. غافل از این که این یار خراسانی دل خوشیها و خندههایش را با ما تقسیم میکرد و دلهرهها و دردهایش فقط برای خودش بود و هر آنچه از صفات او گفتم تنها یک قصه نیمه تمام است که باید بگویم نقطه سرخط... .
و السلام علیکم و رحمتالله و برکاته.
معصومه آباد رییس کمیته ایمنی و مدیریت شورای شهر