ولی وسط بازیگوشی هایش به نقطه ی دوری خیره می شد و لبخند رضایتمندی می زد ، به دلم افتاد خبریه ، بهش گفتم : مجتبی رفتنی نشده باشی ؟! خندید ! گفتم : برای مادرت سخته ، تازه مصطفی شهید شده !

 گروه جهاد و مقاومت مشرق - مجتبی همکلاس دوران دبستانم بود ، سپس به دبیرستان علوی رفت و از دانش آموزان ممتاز آنجا شد .

دفعه اول از طریق اعزام های 45 روزه ستاد پشتیبانی جنگ به جبهه رفت ، البته مسئولان دبیرستان سخت گیر و بعضا ناهماهنگ علوی با وی شرط کرده بودند که به مجتمع رزمندگان نرفته و در نوبت های امتحانی برای امتحان به مدرسه برود و نباید نمره ی کمتر از 18 بگیرد و مجتبی قبول کرده بود و موفق هم شد !

پس از یک دوره 45 روزه اعزام دانش آموزی که توپچی پدافند هوایی شده بود با شرکت در دوره ی آموزشی وارد نیروهای رزمی عملیاتی شد ، ولی با همان شرط امتحان دادن در مدرسه و نمره ی قبولی بالای 18 !

در عملیات کربلای 5 شرکت کرد که ناگهان فرماندهی وی را به عقب بازگردانده بود !

کربلای 5 مصطفی برادر بزرگتر وی که دانشجوی شیمی دانشگاه شیراز بود در رسته ی غواصان خط شکن شهید شد ، شهید مصطفی از بسیجیان مسجدی بود که هنوز رایحه ی لبخندنش خاطره انگیز است و وقتی زیپ لباس غواصیش را برای کفن و دفن باز کردند کتاب دانشگاهیش زیر آن بود زیرا از هر فرصتی برای درس خواندن استفاده می کرد !

اساساً برادرهای درس خوانی بودند و با هم برای درس خواندن مسابقه می گذاشتند و یادم هست با دوستان چند نوبتی پیش شهید مصطفی برای رفع اشکالات درسی می رفتیم !
 
بالاخره مجتبی توسط برادر بزرگترش که در فرماندهی مهندسی رزمی بود بازگردانده شد !

مجتبی در مراسم برادرش شهید مصطفی خیلی بی تابی می کرد ، ابتدا آنرا طبیعی می دیدیم چون این دو برادر از نظر سنی به هم نزدیک بودند و بیشتر با هم مأنوس !

ولی مجتبی گفت: تمام بی تابیم این است که چرا داداش محسن منو برگردوند و نگذاشت تو عملیات باشم و از مصطفی عقب افتادم !
نوروز 66 شد و مجتبی که چهلم برادرش تمام شده بود خودشو آماده می کرد برود منطقه، با هم قرار گذاشتیم برویم قم و زیارت مسجد مقدس جمکران ، با اینکه در نماز و عبادات بسیار کوشا بود و در خانواده ای متدین و انقلابی قمصری که ساکن تهران بودند بزرگ شده بود ، ولی بار اولش بود که به مسجد مقدس جمکران می آمد ، یادش به خیر چه سفر خوبی بود که با چندتن از دوستان مشترک با هم داشتیم ، هیچ وقت خنده های با نمک مجتبی با آن دندان نیمه شکسته اش را فراموش نمی کنم !

هنوز مسجد قدیم جمکران پابرجا بود و ساختمان جدید در حال ساخت بود ، برخی از دوستان خیلی سیمشان وصل شده بود و نمازشان طول کشید ، نمازم که تمام شد چشم گرداندم تا مجتبی را پیدا کنم ، ته مسجد نیمه ساز تکیه داده بود به دیوار و به سقف خیره شده بود ، تا منو دید خنده های خاصش را تحویلم داد چند تا بستی و آلاسکا برای بچه ها خریده بود ، با هم خوردیم و به شوخی گفت حالا که اونها سیمشون وصله بیا مال اونها رو هم بخوریم و حسابی خندیدیم !

ولی وسط بازیگوشی هایش به نقطه ی دوری خیره می شد و لبخند رضایتمندی می زد ، به دلم افتاد خبریه ، بهش گفتم : مجتبی رفتنی نشده باشی ؟! خندید ! گفتم : برای مادرت سخته ، تازه مصطفی شهید شده !

خیلی متین و با وقار گفت: همیشه برای مادرِ شهید، شهادت بچه اولش سخت است ولی بعدی براش آسون می شه! بله ، مثل اینکه برای رفتن جدّی بود !

خدا مادر بزرگوارش را سلامتی دهد، می گفت: وقتی از قم برگشتید ، مدام از سفر قم می گفت که زیارت با صفایی بود، حالا چه به مجتبی توی اون سفر قم نشان دادند خدا می داند !

پس از اینکه از سفر قم برگشتیم چند روزی در تهران ماند ، یک روز در همان فروردین سوار بر دوچرخه 28 شد و اومد دم در خانه مان ، گفت : مسعود بلند شو بیا بریم منطقه یه عملیات مهمی قراره بشه، اگه نیایی جا می مونی و پشیمون می شی ها ؟! این دست اون دست کردم و البته گیر هم داشتم...!

ولی راست گفت، جاموندم، روزهایی که مانده بود برعکس بچه های مسجد که مشغول بازی و فوتبال بودند ، می نشست در مسجد زیر تصاویر شهیدان و قرآن می خواند بعدازظهر روز دهم ، یازدهم فروردین بود که بدرقه اش کردیم و رفت به وعده اینکه چند ماه دیگه بهش ملحق می شویم ! ولی باور نداشتیم که هفته ی دیگر چگونه باید از مجتبی استقبال کنیم !

در عملیات کربلای 8 که در منطقه شلمچه و به نوعی تکمیلی کربلای 5 بود پس از تک سنگین شیمیایی بعثی ها به شهادت رسید و به مصطفایشان رسید !

در قم وعده دادکه فصل گلاب گیری که پدر بزرگوار و اقوامش به این حرفه مشغول بودند ، عطر اصل قمصر برایمان بیاورد ولی فصل گلاب برای مجتبای 17 ساله زودتر رسید، 20 فروردین به معراج شهدا رفتیم تا پیکر این دوست عزیزمان را ببینیم ، بوی گلاب قمصر توی سردخانه ستاد معراج پیچیده بود ، ناخداگاه به یخچالی که مجتبی درش بود رفتیم و زود جنازه اش را پیدا کردیم که کنار دهها پیکر شهیدانی که اکثراً شیمیایی شده بودند آرمیده بود و آنجا بود که ثابت شد که جا موندیم !

خیلی اهل امر به معروف و نهی از منکر بود ، می گفت مرخصی هایم را فقط برای امر به معروف و نهی از منکر می آیم ، بعدازظهر ها با همان دوچرخه 28 می آمد در منزل و می گفت بریم امر به معروف ، حالا نمی دونم از اتفاقاتی که در نظام حاصل از خون هایشان می افتد مطلع هست یا نیست ، بعید است که بداند ، چون خدا نمی خواهد اهل بهشت در بزرخ نیز رنج ببینند ولی اگر آن زمان به مجتبی ها می گفتیم روزی می رسه که عده ای برای باج دادن به « شیطان بزرگ » و دست کشی از پیشرفت هسته ای تدارک جشن می گیرند چه حالی می شد و یا اگر می شنید که کسانی به قیمت کمک به آل سعود صهیونیست به عربستان رفته و در برابر تجاوز ملعونان وهابیّت به فرزندان ایران ککشان نیز نمی گزد چه حالی می شد ، راست گفت روز آخری که اومد در خانه و گفت : نیایی پشیمون می شی !

اینها شانزده هفده ساله های کشور بودند که عزیز بودند و در تنش زدایی این روزها با شیطان ذلیل و مضحکه نوکرانش در منطقه نبودند و هرگز تن به ذلت ندادند !
*مسعود شفیعی کیا