تفكرات انقلابي در خانواده ما ريشهاي چندين ساله دارد. خود من در دوران طاغوت كه سرباز بودم، در يكي از زندانهاي سياسي ساواك خدمت ميكردم كه در آنجا با انقلابيون زنداني ارتباط برقرار كردم و اخبار و پيامهايشان را به خارج از زندان منتقل ميكردم. بعدها هم كه مبارزات انقلابي به اوج خود رسيد، در تظاهرات شركت ميكردم و در شب 22 بهمن سال 57 گلولهاي به بازوي چپم خورد. بعد از انقلاب و با شروع جنگ چندين بار به جبهه اعزام شدم. در عملياتهاي فتحالمبين، والفجر8، كربلاي5 و... حضور داشتم. بنابراين هميشه سعي ميكردم فرزندانم را با تفكر انقلابي تربيت كنم. خصوصاً شهيد مصطفي كه علاقه زيادي به خاطرات دوران جنگ من داشت و خيلي رك ميگفت: بابا تو سعادت نداشتي كه شهيد بشوي. راست هم ميگفت و اگر من لياقتش را داشتم مثل پسرم به شهادت ميرسيدم. او لايق بود و چند سال پس از اتمام جنگ، اين طور به شهادت رسيد.
شهيد ميرنعمتي به عنوان يك بسيجي به شهادت رسيده است. از چه زماني وارد بسيج شد؟ از فعاليتهايش بگوييد.
تا آنجا كه به ياد دارم مصطفي در بسيج فعاليت ميكرد. خود من بعد از اتمام جنگ هميشه ارتباطم را با بسيج و مسجد حفظ كردم و بچهها هم از همان كودكي با محيط مسجد انس گرفتند. مصطفي از وقتي كه خودش را شناخت در بسيج ثبت نام كرد و فعاليت زيادي هم انجام ميداد. گاهي تا دير وقت در پايگاه بسيج ميماند تا آنجا كه خودم اعتراض ميكردم و ميگفتم بيشتر به همسر و زندگيات برس. مصطفي ورزشكار بود و دورههاي رزمي و راپل را به شكل تخصصي گذرانده بود، طوري كه به ساير بسيجيها آموزش ميداد. پسرم شيفته خدمت در بسيج بود و اين خدمت را براي خودش افتخار ميدانست.
روحيات مصطفي طوري بود كه حدس بزنيد روزي به شهادت برسد؟
شايد به عنوان پدر شهيد بگويم كه او لايق شهادت بود، برخي فكر كنند غلو ميكنم. اما مصطفي واقعاً فرزند نمونهاي براي ما و فرد شايستهاي براي جامعه بود. با وجود اينكه وضع مالي چندان خوبي نداشت، اما به شيرخوارگاه آمنه رفته و سرپرستي دو بچه را برعهده گرفته بود. در واقع با شهادت مصطفي غير از نوزادش، آن دو كودك نيز يتيم شدند. پسرم حتي براي آزادي زندانيان پا پيش ميگذاشت و توانسته بود دو زنداني را آزاد كند. پسرم به بعد علمي هم توجه داشت و ليسانس را گرفته بود و چون در بانك قوامين كار ميكرد، در رشته حسابداري مشغول تحصيل در مقطع فوق ليسانس بود. به تازگي هم حكم معاونت بانكي كه در آن كار ميكرد صادر شده بود كه عمرش كفاف نداد و به شهادت رسيد. مصطفي حتي در روز شهادت آن قدر شوق داشت كه به زور از رئيس بانك مرخصي گرفته و به همكارانش گفته بود كه ديگر برنميگردد.
يعني از شهادتش خبر داشت؟
من از آقاي امجديان رئيس همان شعبهاي كه مصطفي در آنجا كار ميكرد شنيدم كه روز واقعه پسرم از او ميخواهد مرخصي بدهد تا به مأموريت برود. آقاي امجديان ميگويد كار زياد داريم، بمان. مصطفي هم خودش برگه مرخصي را پر ميكند و ميگويد امضا بزني يا نه من بايد بروم. آقاي امجديان كه شوق مصطفي را ميبيند، با مرخصياش موافقت ميكند و پس از آن پسرم با همه همكارانش خداحافظي گرمي ميكند و ميگويد از فردا ديگر به اينجا نميآيم. به نظرم مصطفي خبر داشت كه چه اتفاقي برايش خواهد افتاد.
گويا سيد مصطفي منتظر تولد فرزندش بود كه به شهادت رسيد. به نظر شما چطور ميشود كه يك نفر با وجود همسر و فرزند توي راهي، خودش را به چنين خطري بيندازد و به مصاف اشرار برود؟
پاسخ سوال شما چيزي جز عشق و ارادت به انقلاب و پاكسازي جامعه از انحرافات نيست. راهي كه مصطفي انتخاب كرده بود چيزي كم از مسير رزمندگان ندارند. ديروز ما ميرفتيم تا نگذاريم دشمن متجاوز دستش به خاك و ناموسمان برسد و هدف مصطفي هم اين بود كه جوانان همين آب و خاك اسير دست قاچاقچيها و توزيعكنندگان مواد مخدر نشوند. فرزندم در هنگام شهادت از لحاظ شغلي ارتقا يافته بود و همان طور كه خودتان هم اشاره كرديد تنها سه، چهار ماه به تولد فرزندش باقي مانده بود. دختري كه هرگز پدر را نديد و حالا بايد با خاطراتش بزرگ شود. پسرم دوست داشت نام فرزندش را طهورا بگذارد و ما هم پس از تولد او، نامش را سيده فاطمه طهورا گذاشتيم.
از نحوه شهادت مصطفي بگوييد.
مصطفي عضو گردان امام علي(ع) ناحيه ابوذر تهران بود كه در روز حادثه جزو نيروهاي يگان امنيتي امام رضا(ع) براي دستگيري توزيع كنندگان مواد مخدر در خلازير و منطقه دولتخواه رفته بودند. در حين انجام مأموريت وقتي كه در يك گاراژ بودند يك قاچاقچي با نيروهاي يگان روبهرو ميشود و با موتورسيكلت ميگريزد. پسرم و دوستش سعيد ابراهيمي به تعقيب آن فرد ميپردازند. ولي ابراهيمي زمين ميخورد و مصطفي به تنهايي به دنبال فرد متواري ميرود. شاهدان گفتهاند كه يك موتورسيلكت ديگر از اشرار هم به دنبال مصطفي و آن فرد رفته بود كه گويا وقتي پسرم مواد فروش را دستگير كرده و حتي دستبند به دستش زده بود، آن فرد ديگر از راه ميرسد و با جسم سختي به سر مصطفي ميكوبد و او را به شهادت ميرساند.
در پايان اگر سخني داريد بفرماييد.
هرچند بنياد شهيد رسماً شهادت فرزندم را اعلام كرده است، اما من كه به عنوان پدر شهيد براي پيگيري دستگيري قاتل فرزندم به دادسرا يا مراكز انتظامي مراجعه ميكنم، پاسخ درستي به من نميدهند و تا الان كه يك سال از شهادتش گذشته، هنوز مشخص نيست قاتل او كيست و از نظر من اقدام جدي هم در اين خصوص صورت نگرفته است. من ميخواهم از طريق رسانه شما صدايم را به گوش مسئولان برسانم تا مگر در اين خصوص اقدام جدي صورت گيرد و قاتل فرزندم هر چه زودتر به سزاي عملش برسد.
سرهنگ عليرضا مرادخاني فرمانده سابق يگان امنيتي امام رضا(ع) كه در جريان شهادت سيدمصطفي ميرنعمتي فرمانده عمليات پاكسازي منطقه بود و واسطه گفت و گوي ما با پدر شهيد نيز شد، واگويههايي از همرزم شهيدش دارد كه ميخوانيم:
شهدايي چون شهيد ميرنعمتي كه سالها پس از اتمام دفاع مقدس از دروازه تنگ شهادت عبور كردند، مسلماً از خصوصيات بارزي برخوردار هستند كه ميشود آن را به نسل جوان معرفي كرد و به راحتي از كنار نام و عملكردشان نگذشت. در زندگي همين شهيد گرانقدر نيز ميبينيم كه سرپرستي دو كودك يتيم را برعهده ميگيرد و سراسر زندگياش را در بسيج و خدمت به مردم ميگذراند. عملكردي كه بايد با زباني شيوا معرفي شده و چون الگويي براي همه ما قرار گيرد. متأسفانه رسانههاي ما و خصوصاً صدا و سيما در اين خصوص قوي عمل نميكنند. گاه ذهن جوانان ما پر ميشود از نام قهرمانان سريالهاي كرهاي كه حتي خود سازندگان اين سريالها اذعان به افسانه بودنشان دارند، اما ما كه الگوهاي بارز و مشخصي چون شهيد ميرنعمتي را داريم، در معرفي شايستهشان ناتوانيم و چنين ستارگان درخشاني را در محاق فراموشي قرار ميدهيم.
منبع : روزنامه جوان