یک بار خواب دیدم از جبهه برگشته و اول به اتاق مستاجرمان رفته و پیش من نیامده، ناراحت شدم. فردا خوابم را برای همسایه‌مان تعریف کردم، گفت من برای شهید ختم زیارت عاشورا خوانده و حاجت گرفته‌ام.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، جمعی از اعضای کانون خبرنگاران دفاع مقدس کرمان به مناسبت فرا رسیدن سالروز ولادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) و هفته بزرگداشت مقام زن و روز مادر با دو نفر از مادران شهدای بزرگوار کرمان دیدار کردند.

دیدار نخست با مادر شهید جاویدالاثر "علیرضا اختراعی" بود که با بیان شیوای مادر به شیرینی سپری شد.

گفت‌وگوی "شوکت مشرف‌زاده" مادر شهید علیرضا اختراعی را در ادامه می‌خوانید:
روز این مادر شهید با انتظار آغاز می‌شود
علیرضا سال 1341 در محله خواجه خضر به دنیا آمد. عمه من مکتب‌خانه داشت و شاگردانش روزها که در حال قرآن خواندن بودند، گهواره علیرضا را تکان می‌دادند و لالایی علیرضا، قرآن بود.علیرضا را از چهار سالگی به مکتب فرستادم. بعد از مدتی به خوبی قرآن می‌خواند و تعجب کردیم که در این سن کم اینقدر خوب قرآن یاد گرفته بود.بعد از گذراندن دوران تحصیل، در سال 59 وارد سپاه و از سال 62 وارد جبهه شد. پنج سال در جبهه بود و می‌رفت و می‌آمد.

ما از دیگران شنیدیم که فرمانده «گردان 413 » «لشکر 41 ثارالله» است چون هیچ وقت موقعیت شغلی‌اش را نمی‌گفت و گاهی که از جبهه تلفن می‌کرد و من ابراز نگرانی می‌کردم، می‌گفت من توی آشپزخانه هستم.

علیرضا 28 فروردین سال 67 در حمله عراق به فاو به شهادت رسید. برای دوستانش تعریف کرده که شب قبل خواب دیده ماشینش را به رگبار بسته‌اند.

قبل از آخرین باری که به جبهه برود برایش به خواستگاری رفتیم، اما قسمت نشد ازدواج کند.

یک رادیو داشتم که همیشه همراهم بود، شب اول ماه رمضان رادیو بازپس گیری فاو را اعلام کرد، من خیلی نگران شدم اما به هیچکس نگفتم. فردای آن روز که مادرم و بقیه متوجه شدند، مادرم شروع به گریه کرد، گفتم گریه نکن.

همیشه دو یا سه روز بعد از عملیات‌ها به ما تلفن می‌زد، بعد از تک فاو هم منتظر تلفنش بودم، اما دیگر هیچ وقت تلفن نزد.

برای اینکه دشمن شاد نشویم و ضعف نشان ندهم، هیچ وقت جلوی دیگران گریه نکردم، ضدانقلاب می‌گفتند"به مادران شهدا قرص می‌دهند بخورند که گریه نکنند".

هنوز بعد از نماز صبح چشمم به در است

رفت و آمد علیرضا به جبهه هشت سال طول کشید، هر وقت از جبهه برمی‌گشت، صبح‌های زود بعد از نماز می‌آمد. هنوز هم صبح‌ها بعد از نماز ناخودآگاه نگاهم به در است.

خودم مشوق علیرضا برای رفتن به جبهه بودم ولی بعد از پنج سال گفتم دیگه نرو. بقیه هم همین قدر بروند، کافی است. کلی برایم صحبت کرد که "بالاخره باید بمیریم. چه بهتر که در جبهه باشد".

هم دلمان می‌خواست برای کشور دفاع کند و هم می‌خواستیم فرزندمان در خانه باشد، علیرضا پسر بزرگمان و همه کاره خونه بود.

مرتب در جبهه بود تا اینکه مجروح شد و ترکش به هر دو پایش خورده بود و یه ترکش کوچک به قلبش خورده بود، اما آسیبی نرسانده بود. من همیشه قرآن یا دعا توی جیب لباسش می‌گذاشتم، ترکشی به طرف قلبش رفته بود، دکمه لباس و خودکارش را سوراخ کرده بود اما به قرآن رسیده بود، سرد شده بود.

بعد از مجروحیتش، یک ماه مرخصی داشت اما بعد از 15 روز در حالی که هنوز خوب نشده بود گفت باید بروم. مرد جنگ باید در جبهه باشد.

وقتی از جبهه می‌آمد، می‌گفت از همه بیشتر من در جبهه مانده‌ام. سعادت شهادت را ندارم.

علیرضا خیلی مهربان و خوش اخلاق بود، ریاکار نبود. یکی از اقوام به او گفت وقتی جبهه هستی ما همه را از تلویزیون می‌بینیم، اما تو را نشان نمی‌دهند، جواب داد: من نمی‌خواهم. خودم را به مردم نشان بدهم که چکار می‌کنم.

اگر 10 پسر دیگر داشتم، در راه خدا می‌دادم

علیرضا باعث افتخار خانواده ما است، اگر 10 پسر دیگر داشتم، در راه خدا می‌دادم. من شکرگزار خدا هستم، اما هیچ کس به اندازه مادر در داغ فرزند نمی‌سوزد.

هرجا قبر شهید گمنام می‌بینم، با خودم میگم حتما علیرضاست

یک بار خواب دیدم از جبهه برگشته و اول به اتاق مستاجرمان رفته و پیش من نیامده، ناراحت شدم. فردا خوابم را برای همسایه‌مان تعریف کردم، گفت من برای شهید ختم زیارت عاشورا خوانده و حاجت گرفته‌ام.

علیرضا به صله‌رحم خیلی معتقد بود، هر وقت از جبهه برمی‌گشت به همسایه و فامیل سر می‌زد، به خواهرش توصیه می‌کرد حجابش را رعایت کند، به نماز اول وقت تاکید داشت و به من می‌گفت اگر دیدی گفتن تو موثر است، امر به معروف کن.

اعضای کانون خبرنگاران دفاع مقدس کرمان به مناسبت روز مادر با مادر شهید "علی شفیعی" نیز دیدار کردند.
منبع: ایسنا

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس