جوزانی گفت: در فرآيند انقلاب، اتفاقي رخ مي‎دهد که در لحظاتي حساس، طيف‎‎هاي گسترده‎اي را با خود همراه مي‎کند. همراه با اين طيف‎‎هاي مختلف، آدم‎‎هاي فرصت طلب هم به ميدان مي‎آيند. لازم باشد ريش مي‎گذارند تا زير شکم! اشاره کردم در تاريخ مشروطه هم از اين نمونه‎‎ها بسيار داشتيم. فرصت طلبي يعني همين.

 گروه فرهنگی مشرق- اگرچه با دو ديدگاه متفاوت نسبت به فيلم «ايران‎برگر» مقابل کارگردانش نشستيم، اما پس از نزديک به دو ساعت گفت‎وگو يک تحليل مشترک داشتيم و آن اينکه او فيلم تازه‎‎اش‎ را نه از سر سرگرمي و حساب و کتاب تجاري مرسوم در سينماي بدنه که با تمام وجود و باور نوشته و کارگرداني کرده است. از اين منظر همان‎طور که خود نيز در همين گفت‎وگو اشاره دارد، ايرانبرگر به همان ميزان براي کارگردانش فيلمي جدي محسوب مي‎شود که آثار تحسين شده‎اي هم‎چون «شيرسنگي»، «جاده‎‎هاي سرد» و حتي مجموعه «در چشم باد».

کارگردان باسابقه سينما و تلويزيون ايران در اين گفت‎وگو چنان از دغدغه‎‎ها و باورهايش مي‎گفت و دفاع مي‎کرد که ناگزير شديم پا را فراتر از فيلم بگذاريم و از شرايط امروز سينماي ايران و حتي حسرت‎‎هاي انقلابي او بپرسيم. آنچه مي‎خوانيد ماحصل اين گفت‎وگوي صريح و سرشار از نکات خواندني درباره جهان فکري و سينماي مسعود جعفري جوزاني است.

 فيلم سينمايي «ايران برگر» به اعتقاد بنده بيش از آنکه يک فيلم سرگرم کننده، اجتماعي يا حتي سياسي باشد، فيلمي فلسفي است. اين برداشتي است که علاقه‎مندم در اين گفت‎وگو درباره ريشه‎‎هاي آن صحبت کنيم. دوستي و علاقه شما با مرحوم سيدعباس معارف يکي از همين ريشه‎هاست...

شما از کجا اطلاع داشتيد که استاد عباس معارف عزيز، دوست و عشق من بود؟

ميزگردي در سال 74 در کانون پرورش فکري با موضوع جستاري در سينماي ديني برگزار شد که شما در آن حضور داشتيد، به‎همراه تعداد ديگري از چهره‎‎هاي شاخص فکري و سينمايي. مستند به محتواي آن نشست احساس بنده اين است که رگه‎‎هايي از تفکرات مرحوم معارف و به طريق اولي سيداحمد فرديد در فيلم ايرانبرگر وجود دارد. اوج آن هم اين تعبير معروف دکتر داوري اردکاني است مبني ‎بر اينکه «راس تاريخ ما ذيل تاريخ غرب است». اين يک بحث کاملا هويتي هم است و نمي‎توان آن را توهين‎آميز دانست. آيا مي‎توان با اين عينک به بررسي فيلم ايرانبرگر نشست؟

ابتدا از اينکه اولين کسي هستيد که پس از چند سال از استاد و رفيق و دوست بنده صحبت به ميان آورديد سپاسگزارم. شب‎‎هايي که با استاد معارف به صبح رسيد، از آن لحظات ناب و يگانه و تکرارنشدني بودند، که انديشه‎‎هاي ژرف و پايدار بي‎آنکه کلمه‎اي رد و بدل شود، در ذهن مي‎روييد. حکمت او نه فقط در انديشه و فلسفه و معنويت، بلکه در قدرت انتقال بي‎واسطه و تاثير‎گذاري ژرفش در اعماق وجود ياراني بود که در پي کسب بصيرت بودند.

به هر حال بابت اين يادآوري از شما تشکر مي‎کنم. اما درباره ايرانبرگر بايد بگويم وقتي آدم داستاني به ذهنش مي‎رسد، تا براساس آن فيلمي بسازد خودش هم نمي‎داند که پي چيست! ماخذ داستاني که به ذهن مي‎آيد را بهراحتي نمي‎توان تشخيص داد و امروز بنده هم با اينکه خودم سازنده‎ام مثل شما بعد از ساخته شدن يک فيلم تنها به تماشاي آن مي‎نشينم. واقعيت اين است که فيلم ايرانبرگر هم مثل ديگر توليدات فرهنگي، شکلي از واقعيت‎ها و رويداد‎هاي پيرامون است که در ذهن من ويران و دوباره‎سازي شده‎اند چراکه هيچ پديده، انديشه و اثري زاييده مستقل فکر و تخيل بشر نيست.

به‎عبارت ديگر انسان قادر به خلق يا فناي ذره‎اي در هستي نبوده و نيست. کار‎هاي هنري هم از اين قاعده مستثنا نيستند. نقاشي و موسيقي و ديگر هنر‎ها از جمله داستان و فيلم هم شکل‎‎هاي دگرگونشده‎اي از واقعيت‎‎هاي موجود‎ند. يعني هنرمند دريافت‎‎هاي خود از هستي را در ذهن آگاه يا ناخودآگاه خود بار‎ها ويران و دوباره‎سازي مي‎کند تا روزي که بتواند آن را در قالبي شکيل و گويا به ‎جامعه بشري ارائه بدهد. پس طبيعي است که نشانه‎‎هاي آشنا در آن يافت شود. به‎ويژه آنکه من علاقه شديدي به حقيقت تاريخ کشورم دارم و هر فرصت که به دست مي‎آورم، دستاوردها، از دست دادن‎ها و شکست‎ها و پيروزي‎‎هاي تاريخي سرزمينم را مرور مي‎کنم، که در اين ميان دو انقلاب بزرگ مشروطه و 57، در صدر آن‎ها جا دارد. اين است که ترجيح مي‎دهم ديگران آن را تحليل کنند.

در پاسخ اينکه آيا از آغاز آگاهانه براساس فلسفه يا حتي جريان‎‎هاي سياسي روز، قصه فيلمم را نوشته‎ام بايد بگويم که خير، اين‎گونه نبوده است. تجربه نشان داده که چنين کار‎هايي خشک و بي‎روح از کار درمي‎آيد. نمونه‎هايش را هم زياد ديده‎ايم. به‎خصوص اروپايي‎‎ها خيلي تلاش کردند که فلسفه را به سينما بياورند، اما موفق نبودند. در عين حال هر‎ آن کسي که فيلم مي‎سازد، خواه ناخواه بخشي از فلسفه، ارزش‎‎هاي اخلاقي و شيوه نگاهش به زندگي در فيلمش جريان پيدا مي‎کند.

  اساسا جهان‎بيني و ايدئولوژي يک فيلمساز در فيلمش نمود دارد...

بله، من ترديد ندارم وقتي اثري با دل ساخته شود، انديشه و ارزش‎‎هاي سازنده بهشکلي سيال و بي‎پيرايه در آن جريان پيدا مي‎کند و مخاطب بهراحتي آن را درک مي‎کند. ايرانبرگر بهوضوح به يک دوران گذار و تلاقي سنت و مدرنيته مي‎پردازد. همان اتفاقي که در شير سنگي و ديگر کار‎هاي من کم و بيش وجود دارد. تفاوت در شيوه گفتار است، نه در اصل مطلب. نکته‎اي که در فيلم ايرانبرگر هست و احتمالا در تحليل شما تاثير داشته و خود بنده هم به آن واقف هستم، بحث عدالتجويي است. در دوران مشروطه که شعار‎هاي مردم بسيار شبيه شعار‎هاي امروز بود، مردم ستمديده، همسو با سرداراني چون ستارخان در پي عدالت بودند. اين واقعيت را در شعار‎ها و پيگيري مردمي آن مي‎شود جستوجو کرد؛ واقعيت تلخي که بالاخره منجر به تير خوردن و شهيد شدن سردار ملي، ستارخان و دوستانش شد. واقعيتي که مظفرالدين شاه را مجبور کرد براي ساکت کردن مردم، کمي پيش از پيروزي نهايي انقلاب در سال 1284 شمسي، دستور تاسيس عدالتخانه را صادر کند. درحالي‎که عدالتخواهي به مفهوم اقتصادي که در شعار‎هاي مردم آن زمان ديده مي‎شود، ربطي به قوانين و قواعد مشروطه پيدا نمي‎کند. اين آرمانگرايي و عدالتجويي هنوز هم در امثال من وجود دارد. تا حدي که بايد اعتراف کنم از همان روز‎هاي پرتنش جواني به‎ويژه در زمان انقلاب، واژه عدالت در ذهن من هاله‎اي از قداست داشته و دارد. هنوز هم معتقدم نبايد اجازه بدهيم شکاف‎ طبقاتي در جامعه اسلامي بهقدري باشد که يکي نتواند شکم بچه‎هايش را سير کند و ديگري حق اين را به خود بدهد که با بنز مدل بالا براي زن مردم ايجاد مزاحمت کند و کسي با او کار نداشته باشد و هم‎زمان نگران عقب رفتن روسري يک دختر باشيم. واقعا برخورد با کداميک واجب‎تر است؟



فارغ از اين دغدغه‎‎هاي کلان اما کدگذاري‎‎هايي هم در فيلم وجود دارد که مشخصا جدال بين سنت و مدرنيته را نشانه رفته است. هرچند مي‎گوييم تعمدي در به تصوير درآوردن نگاه فلسفي خاصي نداشته‎ايد اما نشانه‎‎هاي اين نگاه در فيلم مشهود است؛ مانند بحث مفهوم دموکراسي و نوع عقب‎مانده‎ آن که به تصوير کشيده مي‎شود يا پيرمرد صحرانشيني که شايد از نگاه برخي عنصري زايد در روايت ايرانبرگر باشد اما به‎تعبيري حرکت مشروطه را در فيلم نمايندگي مي‎کند. اينکه 120 سال دارد، زماني با انگليس‎‎ها بوده، همراه رضاخان شده و بعد ضد او شده است و بعد از چندبار تغيير مسير، سرانجام فهميده که تنها راه علاج کشور آرامش در دوران گذار است. براساس همين نشانه‎‎هاست که بنده احساس کردم شايد چارچوبي معين و از پيش تعيين شده وجود داشته باشد که براساس آن، داستان شکل گرفته باشد.

زماني که در سال 80 پيرنگ ايران برگر در ذهنم شکل گرفته بود، به محمدهادي کريمي گفتم داستاني به ذهنم رسيده که از فرط تراژدي ناخودآگاه به خنده‎ام وا مي‎دارد. گفتم ما بيش از 100 سال است که به‎دنبال آزادي‎‎هاي مشروع سياسي خود هستيم. راي داده‎ايم، راي گرفته‎ايم، اما هنوز که هنوز است به مقصد نرسيده‎ايم. هي چرخيده‎ايم و چرخيده‎ايم و باز هم روز از نو روزي از نو، تا جايي که امروز، گاه و بيگاه جواناني يافت مي‎شوند و از نسل ما مي‎پرسند چرا انقلاب کرديد؟ اين‎ها نمي‎دانند ما مجبور به انقلاب شديم چون از دل مشروطه ديکتاتوري بيرون آمد چراکه زاهد فيلم ما هم از اين دست آدم‎هاست، با تجربه 100 و چند ساله، ديده است که حتي برخي که در جريان مشروطه لباس روحاني به تن داشتند، يک شبه ريش تراشيدند و پاپيون زدند! ‎ رفتند در مجلس و به ديکتاتور راي دادند. ما بايد اين چرخ لنگ را مي‎شکستيم تا تاريخ به جلو حرکت کند، بايد دوباره شروع مي‎کرديم. وقتي اين‎‎ها را در ذهن داشته باشي، طبيعي است که نشانه‎‎هاي مورد نظر شما هم در فيلم ظاهر مي‎شود.

متاسفانه فرآيند تاريخي مورد اشاره، آدم‎‎هاي صالح و خوبي مثل همين سردار عبدالکريم زاهد ما داشته است که دچار اشتباهات بزرگي شده‎اند. افرادي که در آغاز فعاليت‎‎هاي سياسي از آنجا که علل همه مشکلات و عقبماندگي صنعتي و فقر ملي را در فرهنگ ايراني و مذهب جستوجو مي‎کردند، چنان جذب غرب شدند که همه چيزشان را با آن تنظيم کردند. بعضي از آن‎ها راه را اشتباه رفته بودند و اين‎گونه نبود که نوعا با انگليسي‎‎ها ساخت و پاخت کرده باشند. در داستان ما هم سرداري هست که چنين سرگذشتي داشته و بعد از چند نوبت جنگيدن و سرداري، آخر سر به اين نتيجه رسيده که تلاش بيهوده است و به نتيجه نمي‎رسد. دوران گذر، آرامش و شکيبايي مي‎خواهد. اين است که بر سر قبري که با دست خودش کنده، نشسته و زاهدي پيشه کرده است.

اساسا در مراحل نگارش فيلمنامه بحث‎‎هايي از اين دست زياد داشتيم. گاه پيش مي‎آمد که فلان شخص را از دل تاريخ بيرون مي‎کشيديم و درباره آن صحبت مي‎کرديم. سير زندگي بعضي از اين آدم‎‎ها به واقع خندهدار است. اين تجربه بيش از 100 سال تاريخ ما را در بر مي‎گيرد. پيرمرد فيلم هم همين تجربه 100 و چند ساله را نمايندگي مي‎کند که گويي ما او را از دل تاريخ فراخوانده‎ايم تا درباره شرايط امروز از او مشورت گرفته شود! تفاوت حرف‎‎هاي من با شما در اين است که اين گفته‎ها از پيش تعيين شده نبود، همين.

اتفاقا پيش‎تر در متني اشاره کرده بودم که ظاهر طنزآميز فيلم نشان از داغ دل کارگردان دارد.

واقعا همين‎طور است که مي‎گوييد. دل هر اهل سوال از اين همه تکرار و تلاش مي‎گيرد. اما اين باور و اميد را هم داشته و دارم که روح پرشکوه ملي ما بالاخره بر اين شب عبوس چيره خواهد شد. شايد اين نکته هم برايتان جالب باشد. زماني که ما اين فيلمنامه را نوشتيم، توليد سريال «در چشم باد» متوقف شده بود و براي پروانه ساخت ايرانبرگر اقدام کرديم. قصدمان اين بود که فيلم را در صدمين سال انقلاب مشروطه به اکران برسانيم.

يعني سال 85؟

بله، مظفرالدين شاه هفت ماه پس از فرمان تاسيس عدالتخانه، فرمان مشروطيت را در 14 جماديالثاني سال 1324 هجري قمري مطابق با 14 مرداد سال 1285 خورشيدي صادر کرد. اين کار مي‎توانست اتفاق جالبي باشد. در آن زمان حتي مقدمات پيشتوليد هم طي شد. بازيگران را هم انتخاب کرده بوديم. آقاي انتظامي قرار بود فتح‎الله خان باشد و آقاي نصيريان قرار بود امرالله خان را بازي کند. امين تارخ براي نقش آقاي مدير انتخاب شده بود. اما نشد که نشد. تا اينکه بالاخره 12 سال از آن تاريخ گذشت تا اين فيلم ساخته شود. در تمام اين سال‎‎ها هم هرچه مي‎گذشت بيشتر مي‎فهميدم که اين فيلم را بايد بسازم... به‎ويژه آنکه دخترم سخت دلبسته آن بود و مرا تشويق مي‎کرد.

يعني ضرورت آن را بيشتر درک مي‎کرديد.

بله، بيشتر از خودم مي پرسيدم چرا اين فيلم را نساختي؟ اتفاقا جز دخترم که اصرار در ساخت آن داشت، بيشتر دوستان نصيحت مي‎کردند که نبايد اين فيلم را بسازي. عده‎اي حتي با دلسوزي صادقانه مي‎گفتند شما نبايد فيلم طنز بسازيد! مي‎پرسيدم چرا؟ مي‎گفتند با شيوه فيلم ساختن شما تضاد دارد. ممکن است دستاورد‎هاي خود را در اين زمينه به خطر بيندازيد؛ پاسخي که مرا به خنده وا مي‎داشت. آخر در دنياي شکننده و گذرا که با شتاب در حال تغيير است، دستاورد‎هاي کوچک امثال من چه اهميتي دارد که عامل بازدارنده تلاش در راه انجام کاري که ضروري‎اش مي‎داني باشد. اين بود که به خودم گفتم اساسا بايد و نبايدي وجود ندارد. اگر من ضرورت تاريخي ساخت يک فيلم را احساس کرده‎ام حتما بايد ساخته شود. امروز هم به‎شدت خوشحالم که با همه تلاشي که عده‎اي براي نديده شدن فيلم ايرانبرگر مي‎کنند، مردم مي‎روند و فيلم را مي‎بينند. به‎خصوص که تبليغاتي هم نداشتيم. تصور مي‎کنم اين استقبال حاصل همان روح ملي است که به آن اشاره کردم.

يعني فکر مي‎کنيد مخاطب اين مباحثي که شما مطرح مي‎کنيد را در فيلم درک مي‎کند؟

ترديد ندارم که عميقا آن را درک کرده‎اند. البته طبيعي است که فتحاللهي‎‎ها و امراللهي‎‎ها نگران ديده شدن اين فيلم باشند. همه تلاش خود را هم کرده‎اند؛ از جمله کنار گذاشته شدن فيلم در جشنواره، هجوم گروهي منتقدان ريز و درشت در نشرياتي که تلاش مي‎کنند سينماي ملي ايران را در حد سينماي حاشيه‎اي اروپا تنزل بدهند و... . اما خوشبختانه موفق نشدند، مردم بيدار و هوشيارند. آن‎ها انتخاب خود را کرده‎اند. آن‎ها به نداي دروني و روح ملي انسان گوش مي‎کنند.

فکر مي‎کنيد اين روح ملي اگر در قالب يک فيلم جدي و تلخ هم عرضه مي‎شد به همين ميزان مردم آن را بو مي‎کشيدند و به آن اقبال نشان مي‎دادند؟


نمي‎دانم. حدس و گمان من هم مي‎تواند همعرض و به اندازه حدس و گمان هر کس ديگري معتبر باشد. به هر حال اين اتفاق نيفتاده است. شايد هم نبايد چنين مي‎شد چون من اين‎گونه نينديشيده بودم. در هرصورت وقتي مي‎خواهي داروي بسيار تلخي را به بيمار بدهي بايد آن را با شکر مخلوط کني. موش و گربه عبيد زاکاني هم با همه شيريني ژرفاي تلخي دارد. برخي حرف‎‎ها را نمي‎توان خيلي صريح گفت. مردم هشت سال جنگيده‎‎اند. 35 سال درتحريم هستند. برخي فکر مي‎کنند تحريم‎‎ها تازه آغاز شده، اما واقعيت اين است که ما از همان ابتداي انقلاب تا به امروز تحريم بوده‎ايم. در بين اين مردم عمو صمد‎هاي بسياري هستند که سنگيني بار مسئوليت بر گرده آنهاست، کار مي‎کنند، تلاش مي‎کنند، اما وقتي به خانه مي‎روند، بچه‎هايشان گرسنه‎اند. اين طبقه از مردم وقتي مي‎خواهند سينما بروند مبلغ قابل ملاحظه‎اي از حقوق يک ماهشان را بايد بپردازند! من شرمنده اين مردمي هستم که با اين شرايط گراني فيلم من را در سينما مي‎بينند. خوشحالم که لااقل وقتي از سالن بيرون مي‎آيند، لبخند به لب داشته باشند. قصد ما اين بود که بگوييم عموجان مواظب باش کلاه سياسي سرت نگذارند. حواست را بيشتر جمع کن، چاله‎اي پيش پايت کنده‎اند. خوشحالم که به شعور آن‎ها احترام گذاشته و سليقه شان را زير سوال نبرده‎ايم، آن‎ها راضي‎اند.

اما جنس استقبال مردم از فيلم ايران‎برگر و اساسا توليدات طنز مشابه آن در سال‎‎هاي اخير را هم برخي ذيل همان فرآيندي تحليل مي‎کنند که شما در فيلمتان به‎دنبال نقد آن بوده‎ايد. مدل ذوق‎زدگي عمومي براي تماشاي فيلمي از اين جنس که فقط برويم دور هم باشيم و بخنديم، انگار از جنس همان رفتاري است که شما قصد نقد آن را داشته‎ايد. گويي نمودي از همان سرخوشي عاري از تفکر و تامل است، نيست؟

کساني که اين حرف‎ها را مي‎زنند، مردم را دست کم گرفته‎اند. آن‎ها بيش از همه ما تشخيص داده‎اند که ايرانبرگر از آن دست فيلم‎ها نيست. برخورد دانشجويان و استادان دانشگاه گوياي اين واقعيت است که فيلم در هدف‎گذاري موفق عمل کرده و توانسته عام و خاص را با سينما آشتي بدهد. تبليغ منفي و غيرعادلانه عده‎اي که خود را جهت‎دهندگان فيلمسازي در ايران مي‎پندارند هم، کاري واقع نشده است. ايرانبرگر نه در پي جلب نظر جشنواره‎ها بوده و نه همسو با به‎اصطلاح بساز و بفروش‎ها. هدف ما از آغاز، توليد يک فيلم ملي بود که تصور مي‎کنم در اين راه موفق شديم.

ايران برگر همزمان با خنداندن مخاطب، فقط قصد سرگرم کردن ندارد. مخاطب را مي‎خنداند اما وقتي از سالن بيرون مي‎رود در فکر فرو مي‎رود. بيخودي نيست که در صحنه پاياني تمام صدا و موسيقي صحنه عروسي قطع مي‎شود و شعر «بهانه» با صداي استاد ناظري پخش مي‎شود. در پايان انگار به‎صورت ناگهاني همه چيز غمگين مي‎شود و در تضاد با روايت تصويري فيلم قرار مي‎گيرد. روي پرده ‎ساز و دهل و رقص مي‎بينيم اما صداي فيلم حرف ديگري دارد؛ نوايي پرسوز مي‎خواند که همه چيز بهانه بود! با اين تناقض صدا و تصوير، مخاطب با آرامش سالن سينما را ترک مي‎کند. شايد اين کار به ضرر اقتصادي فيلم باشد چراکه راحت‎تر بود اگر با همان ساز و دهل مخاطب را شاد و شنگول راهي خانه مي‎کرديم، اما آن وقت فيلم ديگري مي شد و حرف ديگري مي زد.



اين تنفس و فاصله از طنازي را تنها براي پايان روايت در نظر گرفته بوديد؟

در طول داستان هم هست. فيلم اصلا اجازه نمي‎دهد شما زيادي خوشحال باشيد. سکانس منزل عموصمد، تلخ و گزنده است. از خانه خارج مي‎شويم کمي مي‎خنديم بعد دوباره اتفاق ديگري رقم مي‎خورد. آقاي مدير در پي توليد کار و در نتيجه عزت دادن به مردم است. اينکه اگر مردم گرسنه بودند اعلام کنيم يک گوني برنج و دوتا مرغ مي‎دهيم تا بيايند صف ببندند، تحقير يک ملت است. وقتي قيمه و پيتزا به مردم گرسنه مي‎دهي، تحقير انسان‎‎هاست. مردم اگر هجوم بياورند، گناهي ندارند. گرسنه‎اند. بچه‎‎هاي عموصمد گرسنه‎اند او چاره‎اي ندارد. در صف مي‎ايستد، يکي را هل مي‎دهد تا زودتر به سهمش برسد. اما همزمان مي‎داند که لزوما پس از گرفتن سهم خود نبايد به اين فرد راي بدهد. روح ملي به او نهيب مي‎زند که راي خود را به کسي بدهد که عزت او را مي‎خواهد، که درد او را مي‎فهمد و مي‎شناسد. اين است که در انتخابات، سرانجام مدير راي مي‎آورد.

جايي از صحبت‎هايتان درباره فروش فيلم «ايرانبرگر» اشاره کرديد که «حرامخوري» نکرده‎ايد. درباره اين برداشت يعني معتقديد که فيلم‎‎هايي که روايتگر تلخي‎‎ها و سياهي‎‎ها هستند و مخاطب شايد بعد از ديدن آن‎‎ها افسرده شود، گيشه حلال ندارند؟

بنده در جايگاهي نيستم که بخواهم حکم فقهي بدهم. آنچه گفتم بيشتر حرف دلم بود. واقعيت اين است که آنچه را از درون جامعه گرفته شود و پيوندي با جامعه داشته باشد، مردم مي‎بينند اما رياکاري و به سليقه بيگانه فيلم ساختن پاسخ نمي‎دهد. بساز و بفروش هم ممکن است در کوتاهمدت سودي عايد سازندگان کند، اما عمل او در بلندمدت، به ورشکستگي سينما مي‎انجامد. سوبسيد دادن براي نمايش فيلم‎‎هاي حاشيه هم به‎زودي به بنبست مي‎رسد. تا کي دولت مي‎تواند سوبسيد بدهد تا سينماي حاشيه‎اي را به نمايش بگذارد؟ تا کي مي‎شود با تبليغات مجاني، مردم را فريب داد و به آن‎ها قبولاند که ديدن فيلم‎‎هاي حاشيه‎اي بي سر و ته، نمودار فهم بالاي هنري آنهاست؟ من باور دارم که راه رستگاري صنعت سينماي ملي ايران، توليد ملي است که ريشه در فرهنگ خودمان داشته باشد.

 منظورم از سينماي حاشيه، فيلم‎‎هايي است که بنا به سفارش يا سليقه جشنواره‎ها ساخته مي‎شوند. فيلم‎‎هايي که عزت ملت خود را به لبخند رضايت‎آميز بيگانه مي‎فروشند. کساني که ملت ما را دروغگو جلوه مي‎دهند، بي‎ترديد خودشان دروغگو هستند. آدم‎‎هاي دروغگو همه را دروغگو مي‎پندارند. همان‎طور که دزد‎ها و فاسد‎ها همه را دزد و فاسد مي‎پندارند. آدم بد و خوب در همه جوامع و همهجاي دنيا وجود دارد، اما فيلم ايراني در مرحله اول بايد قادر باشد ملت خود را به سينما بياورد. اگر ما نتوانيم براي ملت خود فيلم بسازيم و آن‎ها را به سينما بياوريم، فيلم ساختن چه ارزشي دارد؟ صنعت سينماي ملي وقتي موجود است که محصول آن بتواند مردم را به سالن بياورد.

اجازه دهيد کمي از فيلم فاصله بگيريم و همين جا بپرسيم که چرا سينماي ايران در بيش از سه دهه گذشته، به اين نقطه ايده‎آل نرسيده است؟

چند فاکتور موجب اين اتفاق شوم شده است. يکي از آن‎ها مسئولان فرهنگي هستند که هميشه سليقه‎اي رفتار مي‎کنند. در تمام اين 35 سال به ياد ندارم که در حوزه فرهنگ و هنر کسي آمده باشد که برنامه‎اي مشخص را اعلام کند تا بعد از اتمام دوره‎اش بشود او را براساس برنامه‎اي که داده، سنجيد. همواره هرکس آمده ايراد‎هايي به گذشتگان گرفته و شعار‎هايي هم داده است. چيزي شبيه همين اتفاقي که در فيلم ايرانبرگر رخ مي‎دهد. طرف وقتي هم کنار مي‎رود، نمي‎توان کارنامه‎اش را ارزيابي کرد؛ چون برنامه مدوني نداشته است. هرچند در سياست هم بيش و کم همين مشکل وجود داشته اما در سينما ابعاد قابل رؤيتتري دارد.

اما در همين دولت گذشته، معاونت سينمايي دفترچه‎اي را تحت عنوان سياست‎‎هاي سينمايي منتشر کرد. آن را برنامه نمي‎دانيد؟

با احترام به همه تلاش‎‎هاي ريز و درشت بايد بگويم که آن دفترچه که هنوز هم موجود است، حامل برنامه‎اي نبود. بيشتر سياسي بود تا فرهنگي، مثلا اينکه سينما بايد در راستاي انقلاب باشد. يک مفهوم کلي و تکراري است. متاسفانه بايد بگويم آن دفترچه هم مثل سخنراني بيشتر مسئولين فرهنگي ديگر، يک سري حرف‎‎ها و شعار‎هاي کلي بود. برنامه يعني آنچه ما بتوانيم با مطالعه آن بفهميم نقطه عزيمت کجاست و هدف کجا. طراحي صنعت سينماي ملي چگونه بايد صورت بگيرد. چرا ما زمان انقلاب در ايران 30 ميليون نفري 500 سالن سينما داشتيم و امروز با 75 ميليون جمعيت طبق آمار 300 سالن داريم که بيشتر از 120 سالن آن‎ها قابل استفاده نيست! اينکه يک سري جايزه‎‎هاي جهاني را رديف کنيم و مدام بگوييم سينماي ايران در جهان چه و چه کرده و فلان و بهمان است، هيچ ارزشي ندارد. ما زماني مي‎توانيم به سينماي ايران بباليم که چرخه اقتصادي آن حداقل در داخل کشور بچرخد. البته خيلي خوب است که بتوانيم از جشنواره‎‎هاي جهان به‎عنوان ويترين سينماي خود استفاده کنيم، اما نه اينکه هدف اصليمان جلب رضايت بيگانه باشد.

زماني که اوايل انقلاب سينما را تعريف و افق‎‎هاي آن را ترسيم کرديم، به‎دنبال اين هدف نبوديم. آن روز ما مي‎دانستيم سينما چقدر اهميت دارد و به‎دنبال تعريف سينمايي بوديم که از بطن جامعه بيايد و مورد عنايت ملت باشد. مي‎دانستيم که سينمايي جهاني نمي‎شود، مگر آنکه ريشه در فرهنگ خود داشته باشد. افقي که آن روز ترسيم شد، ايجاد يک صنعت سينماي ملي بود که به مرور بتواند با پشتوانه ملي و مردمي، چرخ اقتصادي‎اش هم بچرخد و در ديگر کشور‎ها هم به نمايش عمومي درآيد؛ هدفي که هر روز از آن دورتر شديم. هر مسئولي که آمد، سليقه خود را به سينما تحميل کرد! ‎اگر برادرزنش بيکار بود، او را سر کار آورد و وارد سينما کرد. سفره‎اي پهن شد که غذا در ‎آن کم است اما هر روز به افرادي که دورش نشسته‎اند افزوده مي‎شود. مگر ما به چند فيلمساز و سينماگر نياز داريم که اينقدر دانشگاه و دانشکده سينما راه انداخته‎ايم؟! تا چه حد چرخه توليد و نمايش را افزايش دادهايم؟ چه برنامه‎ريزي‎اي براي جذب نيروي کار تربيت شده داريم؟ با چه پشتوانه پژوهش، چپ و راست دانشگاه باز مي‎کنيم، جواز آموزشگاه صادر مي‎کنيم و بودجه مملکت را از يک سو و جيب سرپرست خانواده‎ها را از سوي ديگر خالي مي‎کنيم؟ آيا نبايد به توليد کار براي اين فارغ التحصيلان فکر کرد؟ مي‎دانيد چقدر ليسانس و فوق‎ليسانس سينما داريم که بيکار هستند؟ راه کدام است؟ نشاني را گم نکرده ايم؟!

مگر نه اينکه پيشتازان سينماي پس از انقلاب، افق‎‎هاي هرچند بلندپروازانه اما قابل دسترسي را ترسيم کردند؟ مگر نه اينکه قرار بود يک صنعت سينماي ملي تبيين شود که از مردم، با مردم و براي مردم باشد؟ مگر قرار نبود بين چرخه توليد و توزيع، توازن ايجاد کرد و توسعه و ايجاد شغل را ممکن کرد؟ مگر قرار نبود که يک جريان سوم به‎وجود آورد که در عين داشتن ارزش‎‎هاي فرهنگيـ هنري، بتواند سينماي حاشيه‎اي و مردمگريز را از يک سو و تفکر کاسبکارانه را از سوي ديگر از ميدان خارج کند تا صنعت سينماي ملي پا بگيرد؟ مگر قرار نبود همزمان با هموار کردن راه براي استعداد‎‎هاي جوان، زيرساخت‎ها را توسعه بدهيم؟

اين جريان سوم چرا هيچگاه در اين سه دهه قدرت نگرفت و سکاندار نشد؟

براي اينکه هيچگاه تقويت نشد. مشکل اين بود که هنرمنداني که واقعبين بودند و مي‎خواستند تکيهگاهشان مردم باشند، تيزهوشانه، هيچگاه در هيچ حزب و دسته‎اي وارد نشدند. نه فتح‎اللهي شدند، نه امراللهي! اين گروه معتقد بودند اگر فتح‎اللهي شوند و روزي فتح‎الله غلط گفت، نمي‎توانند بگويند که او دارد غلط مي‎گويد. بههمين دليل به هيچ دسته‎اي وابسته نشدند. مشکل اين بود که اين دسته از فيلمسازان مي‎خواستند براي همه مردم ايران فيلم بسازند. گروهي که راهي متفاوت با جريان‎‎هاي محفلي و سياسي داشتند.

در خود خانواده سينما و در مجامع صنفي که مي‎توانستند قدرت بگيرند، کمااينکه خود شما هم از چهره‎‎هاي صنفي فعال در خانواده سينما محسوب مي‎شويد.

کدام صنف؟ کدام تشکيلات؟ مگر جريان‎‎هاي سياسي، محفلي تشکيلاتي را گذاشتند که پا بگيرد؟ هر روز يک سر و صدا، هر روز يک انشعاب، هر روز يک جنجال که منافعش فقط بههمين کوردلان مي‎رسيد و بس! اصلا ما چرا انقلاب کرديم؟ مگر انقلاب ما از جنس فرهنگ نبود؟ در پي چه بوديم؟ مگر نه اينکه به‎دنبال دولت سبکي بوديم که رهبري کلان جامعه را بهعهده بگيرد و کار و تلاش و مسئوليت‎‎هاي عملي را به تشکل‎‎هاي مردمي بسپارد؟ طبق قانون اساسي بايد تشکيلات‎ و اصناف، فعال مي‎شدند. قرار بود همين تشکيلات و اصناف، بار دولت را سبک کنند و همسو با دولت کشور را اداره کنند. من اطلاع درستي از اصناف ديگر ندارم، اما همين امروز که با هم صحبت مي‎کنيم فقط در صنعت سينما، چهار صنف تهيه‎کنندگي وجود دارد! چهار صنفي که هيچ‎کدام يکديگر را قبول ندارند و معمولا مسئولين فرهنگي وزارت ارشاد هم بستگي به سليقه سياسي خود، گاهي اين دسته را قبول دارد و زماني دسته مقابل را! ي

ک اشتباه تاريخي که هر روز به تورم نيروي کار از يک سو و رانتخواري‎‎هاي ريز و درشت از سوي ديگر دامن مي‎زند. هر روز مسئولين فرهنگي بازنشسته بيشتري وارد عرصه تهيه کنندگي مي‎شوند، که هنري جز هدر دادن سرمايه سينما و پر کردن جيب خود ندارند. اين افراد به‎دليل نزديکي و در نتيجه دسترسي به مرکز قدرت، يک شبه تهيه‎کننده و فيلمساز مي‎شوند و نگران از اينکه صداي اعتراض کسي بلند شود، آب را گل آلود مي‎کنند. قشقرقي راه مي‎اندازند، دعوا توليد مي‎کنند. طبيعي است اگر تشکيلات منسجم و يکپارچه‎اي فعال باشد، اين دست‎ها قطع مي‎شود و منافع شخصي آن‎ها به خطر مي‎افتد. پس چه بهتر آنکه اختلافاندازي شود و به‎جاي يک تشکل منسجم و يکپارچه، چند تشکيلات فعال باشد! چه‎کسي بايد مانع اين شرايط شود؟ بيشتر مديراني هم که روي کار آمدند، هرچند آدم‎‎هاي مومن و خوبي بودند، اما سينماي ملي جز شعار و تحميل سليقه شخصي آن‎ها چيزي عايدش نشد. من معتقدم با اين روش اجرايي، صنعت سينما که هيچ، کشور سامان نمي‎گيرد و معناي انقلابي که ما به‎دنبال آن بوديم محقق نمي‎شود مگر آنکه کار به ملت واگذار شود.



چيزي شبيه همين شرايطي که در فيلم «ايران برگر» هم تصوير کرده‎ايد.

من اين‎طور فکر مي‎کنم. به هرحال فيلم ايران برگر، نمايش وضعيت موجود است. ايرانبرگر کمي اغراقآميز، اما با تکيه بر واقعيت‎‎هاي موجود، پرسش‎‎هايي را مطرح مي‎کند. آيا شرايط امروز ما، حاصل عملکرد اصحاب قدرت، راي‎دهندگان و رايگيرندگان است؟ يا در اين ميان، در کار ما هم برخي کاستي‎‎هاي معرفتي وجود داشته که باعث شده ما به آرمان‎هايمان نرسيم؟ اين کاستي معرفتي محصول شرايط پيچيده و به هم پيوسته است که بايد آن را اصلاح کنيم. به‎عنوان مثال در همين سينما در ابتداي انقلاب، شرايطي را براي ورود فيلم اولي‎‎ها فراهم آوردند تا نيروي خلاق وارد ميدان شود. در آن زمان اين تصميم دليل درستي داشت. اما بعد‎ها با آنکه دليل اصلي از ميان برداشته شده بود، اين شيوه کار ادامه پيدا کرد. بلافاصله تهيه‎کنندگان سودجو دست به‎کار شدند. حتي امروز برخي تهيه کننده‎‎ها وارد ميدان شده‎اند که فقط با فيلم‎اولي‎‎ها کار مي‎کنند! چون از اين راه مي‎توانند از دولت پول بگيرند. مهم نيست فيلم چه باشد. اين گروه به‎دنبال کاسبي است و شعور و معرفت راهنمايي يک فيلمساز جوان را ندارد. نمي‎تواند استعداد‎ها را راهنمايي کند و در جهت رشد آن‎ها گام بردارد.

اين فرآيند را قطعا قابل اصلاح مي‎دانيد که اگر نبود، تذکر و هشدار بيراه بود. اما از نظر اجرايي در کارنامه خود شما حضور در شوراي عالي سينما هم وجود دارد که بي‎ترديد عالي‎ترين جايگاه براي اصلاح امور سينما محسوب مي‎شود. چرا از دل آن شورا با آن ترکيب ويژه هم هيچ اميد تازه‎اي متولد نشد و باز هم گامي در مسير اصلاح سينما برنداشتيم؟

شوراي عالي در صورتي مي‎تواند کارساز باشد که مصوبههايش عملي شود، نه اينکه امضا کنند و هيچ اتفاقي نيفتد. تا جايي که من تجربه کرده‎ام، امثال من را فقط براي نمايش دعوت مي‎کنند.

يعني آن خلأ معرفتي که اشاره کرديد در اين مورد هم نمود داشت؟

قديمي‎‎ها مي‎گفتند گردو هرچقدر بزرگ‎تر باشد، پوک‎تر است. واقعيت اين است که وقتي شورايي تشکيل مي‎شود بايد تصميماتش به مرحله اجرا درآيد. اگر مصوبات شوراي عالي سينما تنها به انداز 20 درصد اجرايي مي‎شد، اصلا شرايط امروز سينماي ايران اين‎گونه نبود. اما جز در مورد تشکيل سازمان سينمايي، هيچ‎کدام اجرايي نشد. برخي مباحث کليدي است. وقتي مي‎گويم گروهي در سينما هستند که دست در بيت‎المال و سفره ملت دارند، شک نکنيد اين‎‎ها نمي‎گذارند هيچ اتفاق تازه‎اي بيفتد. قدرتمند هستند. همه چم و خم‎‎ها را هم بلدند. همين‎‎ها آنقدر سنگ‎اندازي کرده و مي‎کنند که همه تلاش‎‎ها به پوچي مي‎رسد و هيچ اتفاق تازه‎اي رخ نمي‎دهد. داستان پيچيده‎تر از اين‎‎هاست. عده‎اي آدم کوچولو اما با نفوذ و قدرتمند در سينما هستند که نمي‎گذارند اتفاقي رخ دهد.

جناب جوزاني برخلاف برخي از همدوره‎اي‎ها، هنوز در حرف‎‎هاي شما انرژي انقلابي وجود دارد...

براي اينکه ما همان بچه‎‎هاي انقلابي هستيم... رشد و بالندگي سينماي ملي که در دنياي امروز شاخص فرهنگي ملت‎ها به حساب مي‎آيد، چيزي نيست که امثال من به سادگي و حسب منافع شخصي از کنارش عبور کنند.

اما خيلي‎‎ها گويا ديگر انقلابي نيستند!

آن‎ها از ابتدا هم انقلابي نبودند. در فرآيند انقلاب، اتفاقي رخ مي‎دهد که در لحظاتي حساس، طيف‎‎هاي گسترده‎اي را با خود همراه مي‎کند. همراه با اين طيف‎‎هاي مختلف، آدم‎‎هاي فرصت طلب هم به ميدان مي‎آيند. لازم باشد ريش مي‎گذارند تا زير شکم! اشاره کردم در تاريخ مشروطه هم از اين نمونه‎‎ها بسيار داشتيم. فرصت طلبي يعني همين. اين طيف به‎دليل تظاهر زياد به مرکز قدرت نزديک مي‎شوند. اما يک انقلابي واقعي، اهل تظاهر نيست. حتي اگر حرف غلطي بزند، بعد‎ها شهامت عذرخواهي و اصلاح دارد. اين‎ها معمولا بريده مي‎شوند اما کار خودشان را هم مي‎کنند و اثرشان را هم مي‎گذارند. يادم هست در اولين تابستان بعد از انقلاب، همراه تعدادي از بچه‎‎ها به کمک کشاورزان رفته بوديم و گندم درو مي‎کرديم. تعدادي از اين دانشجو‎ها در تمام عمر حتي دست به ابزار کشاورزي هم نزده بودند اما کيف مي‎کردند از اينکه کنار مردم بودند. در همين فرآيند، آن‎ها که تنها به‎دنبال هيجان بودند خسته شدند و کنار کشيدند. اتفاقي که در کشور ما افتاد اين بود که برخي از افراد وقتي منافع خود را در جاي ديگري ديدند، ميدان را ترک کردند و رفتند. فردي بود که در همين سينما به‎کار ما زياد ايراد مي‎گرفت اما سال‎‎ها بعد پول‎‎هايي را از ارشاد به جيب زد و رفت. بعد از 11 سپتامبر بود که يکي از دوستان همان فرد را ديده بود که شورت به پا و پرچم آمريکا به دست، کنار بنزش ايستاده است. اين جنس افراد هميشه بوده و هستند.

فيلم «ايران برگر» چقدر متاثر از حوادث سال 88 است؟

ايران برگر به مصداق نپرداخته، واقعيت اين است که اصل فيلمنامه سال‎ها پيش از اين تاريخ نوشته شده و پروانه ساخت هم گرفته بود. گفتم که اين جنس جرزني‎‎هاي سياسي که در ايرانبرگر مي‎بينيم از زمان مشروطه تکرار شده‎اند. ايران برگر به مصاديق اشاره ندارد، مفهوم را دنبال مي‎کند. فيلمنامه اوليه در سال 1380 نوشته و در همان سال ثبت شد و از وزارت ارشاد پروانه ساخت آن را هم گرفتيم. طي سال‎‎هاي 80، يکبار فيلمنامه را به دوست هنرمندم، کيومرث پوراحمد دادم و خواهش کردم آن را بسازد. يک بار هم قرار بود محمدرضا هنرمند عزيز اين فيلمنامه را بسازد. حتي طرحي هم براي ساخت اختاپوس3 از روي آن نوشت که نيمهکاره ماند و پذيرفته نشد. 

به‎عنوان بحث پاياني، در فيلم «ايرانبرگر» آنقدر که شاهد نقد اصحاب قدرت و سياستمداران هستيم، کمتر نقد و تشري به اجتماع و مردم مي‎بينيم. چرا در نقد رفتار عمومي مردم محافظهکارانه عمل کرديد؟

پاسخ اين سوال به نوعي در فيلم هست. صاحب قدرت، بهنوعي پيش نماز جامعه است. هرگاه اصحاب قدرت اشتباهي مرتکب شوند، بازتاب آن در جامعه وحشتناک است. ملت متشکل از توده‎‎هاي به هم پيوسته مردم است که مانند سلول‎‎هاي بدن، جامعه را تشکيل مي‎دهند. اگر تقصيري باشد، سهم اين افراد بسيار اندک و ناچيز است. مردم به پيشنماز نگاه مي‎کنند. در فيلم صحنه‎اي را که فتح الله خان به ديدار آقا نورالله آمده است به ياد داريد؟ چرا پشت سر او وردستش نشسته است؟ وقتي آقا نورالله مي‎گويد: «پدرت که به خوابت آمد نپرسيد چرا به نماز جماعت نمي‎آيي؟» فتح الله وا مي‎رود و از حالت دو زانو خارج مي‎شود. به محض اين تغيير، وردستش که پشت سرش نشسته سريع پايش را دراز مي‎کند! اين نشان‎دهنده همين سلسله مراتب است. اگر اصحاب قدرت به کسي سيلي بزنند، پيروانش بر سر او خواهند کوبيد.

پس در اين مسئله تعمد داشتيد.

نه به اين معنا که هنگام نوشتن فيلمنامه ابتدا فکر کرده باشم که چه مفهومي قرار است در آن بگنجانم. اتفاقا استاد معارف مي‎گفت: وقتي مي‎خواهيد کار هنري انجام دهيد و اثري به‎وجود بياوريد، براي آن معني از پيش تعيينشده فکر نکنيد، اگر مي‎توانيد هنگام نوشتن يا توليد اثر اصلا به اين چيز‎ها فکر نکنيد! مي‎گفت بايد دستت را به قلم ببري و کارت را بکني. همه آنچه در ذهن و حکمت و دانايي تو وجود دارد در قلمت جاري مي‎شود. اگر خيلي به آن فکر کني، حاصل کار خشک و بي‎روح مي‎شود. روح هنري از کارت فاصله مي‎گيرد و در نهايت تبديل مي‎شود به يک مقاله سياسي. اتفاقا چندي پيش يکي از آدم‎‎هاي خيلي مدعي سياسي، يک مانيفست نوشته بود که بر حسب اتفاق، آن را خواندم. از افلاطون تا مارکس و راديکال‎‎هاي فلسفي اروپا در اين متن رد و نشاني بود! آخر سر هم نفهميدم حرف خودش چيست! و جمهوري پيشنهادي‎اش چه نقش و نشاني دارد؟ اين‎گونه خرج کردن از ديگران يعني کم آورده‎اي. مهم نيست که ديگري چه گفته، تو چه داري؟ اگر به حرف باشد که از دل حرف‎‎هاي نيچه، موسوليني متولد مي‎شود! آيا اين درست است؟ آنچه ما از دوستان قديم خود آموختيم همين بود. امثال من با ساخت فيلم قصد ندارند کسي را نصيحت کنند يا به کسي فضل بفروشند و درس بدهند. ايرانبرگر هم از اين قاعده مستثنا نيست. يک فيلم مفرح است، درد دل يک همشهري عاشق است که از تاريکي شب عبوس به تنگ آمده و هواي بانگ عاشقانه دارد.

منبع: پنجره