همسر شهید نواب می‌گوید: مهدی همیشه می‌گفت زمان‌هایی که تست ما در پادگان مدرس موفق می‌شود بیدگنه می‌فهمد، دیگر صداها را می‌شناسند؛ از دهات‌های بیدگنه صدای الله اکبر می‌آمد. می‌گفت این الله اکبرها دل ما را می‌لرزاند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق: توپخانه سپاه در سال‌های هشت سال جنگ تحمیلی آغاز دوستی پایان ناپذیر «شهید مهدی نواب»، «شهید محمد سلگی» و «شهید حسن طهرانی مقدم» بود. سه دوستی که از سال‌های جنگ همکاری خود را در کرمانشاه و بعدتر در عرصه توپخانه شروع کردند و بعد با موفقیت‌های فراوان در عرصه موشکی تا شهادت همکاری خود را ادامه دادند. وقتی دست تقدیر مهدی نواب و محمد سلگی را به یک خانه و ازدواج با دو خواهر کشاند، خانواده سیف(همسران این شهدا) هم در نقش آفرینی‌ شجاعانه و زندگی پر خطر این شهیدان شریک شدند. سلگی و نواب، دو دوست قدیمی حالا «باجناق» شده بودند، رفاقت تنگاتنگ خود را در خانه و محل کار ادامه دادند.

«شهید مهدی نواب» در پانزدهم شهریور سال 1346 در محله سرچشمه تهران متولد شد. در سنین نوجوانی به جبهه رفت و در سال 65 وارد سپاه پاسداران شد. زندگی شغلی او سرشار از فراز و نشیب های یک کار جهادی و طاقت فرسا بود. او سال‌ها در پادگان شهید مدرس و در جهاد خودکفایی در کنار دیگر همکارانش به تحقیقات موشکی مشغول بود و در نهایت در 21 آبان 90 با انفجاری که در این پادگان صورت گرفت نامش در کنار 38 نفر دیگر در زمره شهدای اقتدار جای گرفت.

«آزاده سیف» همسر شهید مهدی نواب متولد 1354 است. کسی که سال‌ها زندگی مشترک در کنار مهدی نواب بهترین روزهای زندگی را برایش رقم زد. اگرچه نقش عشق و دلدادگی در زندگی شهید مهدی نواب و همسرش از دهه 70 آغاز شد اما همسر شهید نواب خیلی خوب و با جزئیات تمام تخصص‌های همسرش را در دوران جنگ و قبل آن نیز به خوبی می‌شناسد. آزاده سیف امروز روایتگر روزهای حماسی مهدی نواب است. او معتقد است رنگ گمنامی تا روز شهادت و حتی بعد از شهادت هم از نام، حرفه و تخصص این شهدا زدوده نشد. بخشی از این گمنامی به خاطر حساسیت‌های کاری‌ خواست همین شهدا بود و بخشی دیگر را نتیجه غفلت رسانه در معرفی درست این شهدا می‌داند. شهدایی که همه سال‌های عمر، سلامتی و جانشان را برای حفظ اقتدار کشور اسلامی گذاشتند تا روزی صدای موفقیت‌شان تن ابر قدرت‌های زورگوی جهان را بلرزاند. همانطور که به قول آزاده سیف خود شهید نواب می‌گفت: «دلمان خوش است که اگر سلامتی و جان‌مان را می‌دهیم، می‌دانیم که در کنارش شیعه دارد قدرتمند می‌شود. از اینجا آمریکا و اسرائیل را می‌زنیم.»

آزاده سیف در گفت‌وگویی صمیمانه از خاطرات و مقاطع مختلف زندگی شهید نواب، فعالیت‌هایش در بسیج و سپاه و دوران رزمندگی در هشت سال دفاع مقدس می‌گوید. بخش دوم گفت‌وگو در ادامه می‌آید:

* مسئولیت شهید نواب در پادگان شهید مدرس چه بود؟

شهید مهدی نواب به نوعی مشاور و مسئول آزمایشگاه پژوهشکده و تست سوخت، مسئول سمعی بصری جهاد خودکفایی و مسئول کوهنوردی بود.

می‌گفتند مهدی نواب «آخر حلال خوری» است/با 20 نوع دوربین حرفه‌ای و فوق حرفه‌ای کار می‌کرد

* چطور شد که مسئولیت سمعی بصری را هم بر عهده گرفت؟

کم کم شهید نواب به خاطر اینکه کارشان حساس بود و به فیلمبرداری احتیاج داشت به یک فیلمبردار حرفه‌ای تبدیل شد که با 20 نوع دوربین حرفه‌ای و فوق حرفه‌ای کار می‌کرد. دفتر سمعی و بصری را نیز همینطور افتتاح کرد و اینگونه مسئول دفتر سمعی و بصری جهاد خودکفایی شد. شهید نواب برای آموزش یک دوربین فوق حرفه‌ای باید درس می‌خواند ولی باهوش و استعداد بود و با پشتکاری که داشت به یک فیلمبردار حرفه‌ای تبدیل شد. فیلم‌های ایشان به قدری با کیفیت بود که در مانورها صداو سیما فیلم‌های او را برای پخش می‌گرفت. چون کار ایشان موشکی بود در زمان فیلمبرداری هیچگونه ترسی نداشت و با کیفیت تصویر می‌گرفت.

یک کتاب چاپ شده است برای شهدای اقتدار موشکی که بخش‌هایی از آن ضد و نقیض است و در مواردی اطلاعات نادقیق دارد. من گاهی شب‌ها از مظلومیت این دو شهید گریه می‌کنم. بچه‌ها و همکاران شهید به من می‌گویند باید در کتاب‌ها صفحه مخصوص این دو شهید را خالی بگذارند تا مردم برای آن‌ها بنویسند. در پادگان مدرس می‌گفتند مهدی نواب «آخر حلال خوری» است. همسرم شب خسته وقتی تست تمام شده می‌آمد خانه دوربین را هم با خودش می‌آورد اما نمی‌خوابید. می‌نشست دوربین‌ها را تمیز می‌کرد. با الکل می‌شست. در اتاق سمعی بصری می‌گذاشت تا بتواند ساعتی راحت بخوابد. من دوست دارم شهیدم مثل همیشه که به خاطر نوع شغلش کسی او را نشناخت، امروز هم گمنام باشد اما فکر می‌کنم حالا که دارد از او در جاهای مختلف روایت و نوشته می‌شود باید درست نوشته شود. به همین دلیل به همه می‌گویم از شهید درست بنویسید تا شهید شفاعت‌تان کند اما اگر نادرست بنویسید باید جواب بچه من را در آن دنیا بدهید.

شهید نواب گواهینامه صخره نوردی، برف نوردی و فتح قله دماوند را داشت/هر وقت فشار کار زیاد بود به کوه می‌رفتند و انرژی زیادی می‌گرفتند

*در مورد مسئولیت کار کوهنوردی ایشان هم توضیح دهید.

در اوایل دهه 80 شهید طهرانی مقدم مسئول کوهنوردی سپاه شد و شهید نواب مسئول دفتر و تدارکات کوهنوری سپاه شد و هماهنگی بیشتر فتح قله‌ها و لوازم کوهنوردی و خرید آن به عهده شهید نواب بود. هماهنگی 5هزار نفر کوهنورد و اعزام به کوه دماوند به نام حضرت زهرا(س) را شهید نواب انجام داد که برای این موضوع خیلی زحمت کشید. ایشان در یک هفته دوبار به قله کوه دماوند رفت یکبار برای چسباندن لوح یا زهرا(س) و دفعه دوم با گروه اعزام شد. شهید نواب گواهینامه صخره نوردی، برف نوردی و فتح قله دماوند را داشت.


گواهی صعود به قله دماوند

در جهادخودکفایی هم هر وقت فشار کار زیاد بود این عزیزان به کوه می‌رفتند و انرژی زیادی می‌گرفتند هرچه کار سنگین‌تر می‌شد ایمانشان بیشتر می‌شد و هرچه خسته‌تر می‌شدند انرژی‌شان بیشتر از طرف خدا شارژ می‌شد انرژی آن‌ها زمینی نبود.

*شما که شناخت خوبی از شهید نواب داشتید. بیشتر از خصوصیات اخلاقی‌اش بگویید.

آقای نواب خیلی مهربان بود. مثلا وقتی تست موفقی در پادگان انجام می‌شد یک نفر بقیه را شام دعوت می‌کرد آقای نواب همیشه اول از همان جا که خودش غذا می‌خورد برای بچه‌ها غذا می‌خرید و بعد که آنها خوردند، بعد خودش غذا می‌خورد. وقتی برمی‌گشت، می‌ رفت بالای سر مطهره، او را از خواب بیدار می‌کرد، یک ذره از کباب خودش در دهان او می‌گذاشت کمی به من هم می‌داد. می‌گفت «می‌خواهم با خیال راحت بخوابم». از آن طرف جمعه‌ها همیشه غذا با آقای نواب بود. می‌گفت «جمعه روز استراحت خانم‌ها است». یا غذا می‌پخت یا ما را بیرون می‌برد. استاد کباب پزی بود. بعد که روز شنبه فرا می‌رسید همه پر انرژی بودند. هم من، هم مطهره، هم خودش. خیلی خوش قول بود و صادق. و می گفت آدم ترسو دروغ می‌گوید و حق الناس را خیلی رعایت می‌کرد همه اینها را به دخترم هم یاد داده است.

به شهیدتان بگو دست از سر ما بردارد

یکی دو ماه هم قبل از شهادت دنبال خانه می‌گشتیم تا در محله‌ای که الان هستیم منزلی بخریم. بعد از شهادت درمحله‌ای که آقای نواب قبلا تایید کرده بود رفتم تا دنبال خانه بگردم. وقتی خانه ای پیدا کردیم، موقع سند زدن کمی اذیت شدیم. یک روز خیلی ناگهانی صاحب ملک آمد گفت «سند را به نامتان می‌زنم فقط به شهیدتان بگو دست از سر ما بردارد». شهدا بعد از شهادت هم کمک ما می‌کردند.

آقای نواب به حرف‌ها و سخنان پدرش خیلی اعتقاد داشت. پدر ایشان اگر درس روحانیت را ادامه می‌داد مرجع تقلید می‌شد. ایشان می‌گفت همیشه باید برای هرکاری عرق بریزی تا پولت حلال شود. هروقت پاداشی به آقای نواب می‌دادند، می‌گفت این پول حق من نیست می‌گفت وجدانم راحت نیست این پول را برنمی‌دارم. وقتی پاداش می‌دادند با آن دوربین فیلمبرداری می‌خرید برای کارش روی سیستم نصب می‌کرد. می‌گفت من برای این پول عرق نریخته‌ام و فقط برای حقوقم عرق ریخته‌ام.

ماجرای آموزش کار با دوربین فانتوم‌های‌اسپید فوق حرفه‌ای

یک دوربین فانتوم های‌اسپید فوق حرفه‌ای را با مشکل بسیار وارد ایران کردند تا از موشکی که می‌خواهد ماهواره را بالا ببرد فیلم بگیرد تا به این وسیله اگر اشکالی دارد متوجه آن بشوند. کسی نمی‌توانست با آن کار کند. مانده بودند با آن دوربین چه کنند. خودش هم ضبط نمی‌کرد باید با لپ تاپ کار می‌کرد. دیدند تنها راهش این است که از یکی از کشورها استادی بیاورند تا به آقای نواب و همکارش آموزش دهند. گفتند اگر بفهمند برای سپاه است آن استاد برای آموزش نمی‌آید. یک کلاس فرمالیته در دفتر مانند کلاس‌های آموزشی ایجاد کردند و در رأس کلاس، آقای نواب و همکارش نشستند.

حاج حسن و بچه‌هایش متعهدانه کار می‌کردند

*روزهایی که تست موشکی داشتند شما را در جریان قرار می‌دادند؟

بله؛ روزهایی که تست داشتند می‌دیدم که وسایل فیلمبرداری را آماده می‌کردند. دوربین را لای یک پتو می‌پیچید و در ماشین می‌گذاشت و آخر سر هم یک پتو روی همه آن‌ها می‌کشید تا نکند صدمه‌ای ببینند. جزء وصیت‌هایش هم این بود که بعد از من بیت المال را درست تحویل دهید. من چهار ماه زحمت کشیدم که یکی از آقایان بیاید این بیت المال را از من تحویل بگیرد. لوازم کوهنوردی هم مثل وسایل تصویربرداری همینطور در میان وسایلش بود که همه گران قیمت و برای استفاده حرفه‌ای بود و همه را تحویل دادم.

وقتی همسرم به شهادت رسید نگذاشتم حتی یک حجله یا بنر در خانه‌مان بگذارند. چون منزل ما کلی فیلم‌ و اسناد سری در خودش داشت. دو گاوصندوق بزرگ در دفتر سمعی بصری‌اش داشت که پر از فیلم‌هایی بود که از شروع یگان موشکی تا تست‌های حسن آقای طهرانی‌مقدم همه داخل آن بود. همه را مهر و موم کردم. برادرم چهار ماه شب‌ها در خانه ما می‌ماند که من تنهایی با این اسناد در خانه نباشم.

من از این ناراحت بودم که می‌گفتند شهید طهرانی مقدم در حین تست موشک شهید شد و شهید سلگی و شهید نواب در زاغه مهمات به شهادت رسیدند. انگار برخی اصرار دارند که این‌ها را از هم جدا کنند در حالی که همه می‌دانند این‌ها کار را با هم شروع کردند و با هم شهید شدند و همیشه و هر لحظه با هم بودند. آقای سلگی زیاد اهل گفتن نبود ولی آقای نواب وقتی از سرکار برمی‌گشت یک به یک موفقیت‌هایش را توضیح می‌داد. این تست‌ها می‌دانید چقدر سلامتی و جوانی این‌‌ها را گرفت؟ حاج حسن و بچه‌هایش متعهدانه کار می‌کردند.

به خاطر کار در آزمایشگاه سوخت، شیمیایی شده بود/ حسن آقا می‌گفت: من باقالی فروشی هم بروم مهدی را با خودم می‌برم

* کمی هم از خطرات و مشکلات شغلشان بگویید.

کل بدن آقای نواب را رماتیسم گرفته بود. نمی‌توانست تکان بخورد در آزمایشگاه هم که باسوخت کار می‌کردند شیمیایی شده بود. بیرون‌روی شدید گرفته و زیر چشم‌هایش کبود شده بود. خلاصه به خاطر این مشکلات استعفایش را نوشت. متن استعفایش را من نوشتم گفت بنویس: «من دیگر قادر به ادامه کار نیستم». صبح حسن آقا به من زنگ زد گفت بار آخر باشد برای آقا مهدی استعفا می‌نویسی. من باقالی فروشی هم بروم مهدی را با خودم می‌برم. پس دیگر سعی نکن بنویسی. گفتم: «حاج ‌آقا خودش گفت بنویس.» گفت: «به احترام دست خط شما پاره‌اش نکردم. فکر می‌کرد من به مهدی گفته‌ام استعفا بده بیا بیرون.»

وقتی وزیردفاع آقای وحیدی منزل ما آمد، از خاطراتش با شهید تهرانی مقدم که تعریف می‌کرد، می‌گفت: «حسن آقا همیشه می‌گفت دست چپ و راست من محمد و مهدی هستند.» اما بعد از شهادت همه چیز عوض شد همه‌اش می‌گفتم ای کاش یکی از این سه نفر زنده بود تا از حق آن دوتای دیگر دفاع می‌کرد.

زانوهایش آب آورده بود/ از مظلومیتش حرص می‌خوردم

20 روز قبل از شهادت زانوهایش آب آورده بود و مثل پرتغال بزرگ شده بود. به خاطر اینکه زیاد سرپا کار کرده بود. حسن آقا خودش به یکی از دوستانش سفارش کرده بود که از یک دکتر خوب برای او وقت معاینه و درمان بگیرد. چون می‌دانست اگر این‌ها نتوانند سر کار بروند، کار می‌خوابد. مهدی نواب و محمد سلگی کارشان به گونه‌ای بود که وقتی یکی از آن‌ها مریض می‌شد دیگری به جایش کار می‌کرد.

دیگر این اواخر آقای سلگی که درگیر دیسک کمر و عمل بود و پاهای آقای نواب هم آب آورده بود. ما 9 شب او را بردیم دکتر. دکتر دو آمپول کورتن به زانوهایش زد. او هم خندید و به پرستار با خنده گفت خانواده ما را ببر بیرون که طاقت ندارند این چیزها را ببینند. بعد دو تا سرنگ هم فرو کرد و آب‌های زانوها را می‌کشید بیرون. اما آقای نواب فقط لبخند می‌زد. من از مظلومیتش حرص می‌خوردم که با این درد باز هم می‌خندد. همیشه می‌گفتم مهدی با چه چیزی می‌جنگی؟ خب حداقل وقتی درد داری یک آخ بگو که ما یک مسکنی به تو بدهیم. بعد او دست به سینه‌اش می‌زد و می‌گفت شیر؛ مُرده‌اش هم شیر است. من همان شیر هستم و نمی‌گذارم این درد من را از پا بیندازد. با اراده خودم درد را از پا می‌اندازم. دکتر که آب پایش را کشید گفت باید سه روز استراحت مطلق داشته باشی.

هیچ وقت نمی‌گذاشت من رانندگی کنم آن روز با آن وضع، باز هم خودش رانندگی کرد، بنزین هم زد، نان هم خرید و صبح هم تست داشتند و گذاشت و رفت. دو روز بعد دوباره هر دوپایش آب آورد. این بار بیشتر از دفعه قبل بود دیگر زیر زانویش هم آب آورده بود. به او گفتم به حسن آقا بگو من به سه روز استراحت نیاز دارم. می‌گفت دیگر به حسن آقا ربطی ندارد. ما آنقدر جلو رفته‌ایم که دیگر نمی‌توانیم جلوی روند کار را بگیریم. فقط این را به تو بگویم که بهمن کار ما تمام می‌شود.

یکی از دوستانشان تعریف می‌کرد که دو سه سال قبل از شهادتشان در سوله، داشتند موتوری که سوخت زده بودند را برای تست آماده‌ می‌کردند. مهدی نواب دست حسن آقای طهرانی‌مقدم را می‌گیرد که بیا شما برو بیرون. حسن آقا می‌گوید چرا. مهدی نواب فقط داد می‌زند که خطر این کار خیلی زیاد است، می‌گویم بیا شما برو بیرون. خلاصه وقتی می‌آید بیرون. همانجایی که حسن آقا ایستاده بود نازل موتور در می‌رود و مثل ترکش دیوار را سوراخ می‌کند. یعنی اگر حسن آقا آنجا بود، شهید شده بود. مهدی برایم تعریف می‌کرد که حسن آقا آنجا به آقای نواب گفته بود: مهدی! تو دیگر کی هستی؟

حسن آقا جسارت سلگی و تیزبینی و درایت نواب را نیاز داشت

زیاد شنیدیم که همیشه در پادگان، حسن آقا می‌گفت بعد از من، حرف مهدی و محمد را دریابید. یادم هست صبح به صبح آقای دشتبان زنگ می‌زد به آقای نواب و درمورد روال کار صحبت می‌کرد. برای همین است که می‌گویم وقتی روال کار این‌ها اینقدر با دقت و نظم پیش می‌رفت، روی حساب جلو می‌رفت، نباید ایرادی داشته باشد. از معدود کسانی که فرمول سوخت را غیر خود حسن آقا می‌دانستند، یکی آقای نواب بود.

پسرعمه (آقای سلگی) زیاد ریسک می‌کرد اما آقای نواب اینطور نبود، خیلی مقرراتی بود مثلا همیشه وقتی از خانه بیرون می‌رفتیم گازها را قطع می‌کرد. برق را قطع می‌کرد. پسر عمه اما اهل ریسک بود خطر را به جان می‌خرید. این دو نفر، دو مهره در کنار هم بودند یکی فکر می‌کرد و دومی ریسک می‌کرد. آقای نواب به من می‌گفت محمد این‌ها را به خانم‌اش نمی‌گوید تو یواشکی به خواهرت بگو تا مراقب بچه‌ها باشد.

وقتی مشهد می‌رفتیم آقای تهرانی‌مقدم می‌گفتند دو تاخانواده با هم در یک هواپیما نباشند که اگر برای یکی از خانواده‌ها اتفاقی افتاد آن یکی سلامت بماند. همیشه حسن آقا می‌گفت این دو آچار فرانسه من هستند. چند وقت یکبار زنگ می‌زد به ما و تشکر می‌کرد و می‌گفت حضور اینها از حضور شماست و می‌دانم اگر شما چیزی به همسرانتان بگویید یا اذیتی کنید این‌ها نمی‌توانند با این انرژی سر کار بیایند. و اگر این دو نباشند کار من پیش نمی‌رود. جسارت سلگی و تیزبینی و درایت آقا مهدی را حسن آقا نیاز داشت.

وقتی به خانه می‌آمد شیفت جدیدی از کارش در دفتر سمعی بصری شروع می‌شد

* در جریان پیشرفت‌های کاری آن‌ها هم بودید؟

بله؛ دفتر سمعی بصری نزدیک ما بود. فیلم‌ها را آقای نواب می‌آورد خانه و می‌دید. گاهی به من می‌گفت من دیگر چشمم به این صحنه عادت کرده تو دقت کن ببین. یادم هست یکبار دخترم وقتی کم سن و سال بود گفت من بروم مدرسه بگویم پدرم چه کاره است کلی افتخار برایم دارد. این موضوع تشری برای آقای نواب بود که دیگر زمان‌هایی که مطهره در خانه بود چنین فیلم‌هایی را نمی‌آورد. دختر من یاد گرفته بود و در مدرسه هر کسی می‌پرسید پدرت چه کاره است می‌گفت نجار است و به هیچ کس نمی‌گفت که پاسدار است. برای آنکه خطری فعالیت های مهدی را تهدید نکند. همسرم وقتی به خانه می‌آمد شیفت جدیدی از کارش شروع می‌شد. می‌رفت دفتر سمعی بصری فیلم‌ها را جمع می‌کرد تا چیز دیگری درست کند. برای این کار همه‌شان خیلی زحمت کشیدند. 10 سال جوانی و سلامتی‌شان را گذاشتند. یادم هست یک نمایشگاه بود و آقا برای بازدید آمده بودند، عکس‌هایش هست که لباس سفید تنشان بوده است. این عکس‌ها و فیلم‌ها از کارهای آقای نواب است. دیدم حسن آقا دارد این ها را به آقا معرفی می‌کند.

وقتی تست موفق می‌شد، از دهات‌های بیدگنه صدای الله اکبر می‌آمد/شهید نواب می‌گفت از اینجا می‌توانیم آمریکا و اسرائیل را بزنیم

یادم مانده است که همیشه می‌گفت زمان‌هایی که تست ما موفق می‌شود بیدگنه می‌فهمد، دیگر صداها را می‌شناسند؛ از دهات‌های بیدگنه صدای الله اکبر می‌آمد و می‌فهمیدند که تست ما موفق بوده است. یکبار می‌گفت آن اوایل کار تست کوچکی داشته‌اند که در رفته و در میان یک خانه‌ در یک روستا افتاده بود. ترکش به زمین خورده و خدا را شکر کسی آسیبی ندیده بود، آقای طهرانی‌مقدم دستور داد آن خانه قدیمی را بازسازی کنند همه چیز از اول ساخته شد. خدا خواست ترکش وارد خانه‌ای شود که سقفش نشت دارد تا به این وسیله خانه بازسازی شود. آقای نواب می‌گفت این الله اکبرها دل ما را می‌لرزاند. کار این بچه‌ها موفق بود و می‌گفت: «دلمان خوش است که اگر سلامتی و جان‌مان را می‌دهیم می‌دانیم که در کنارش شیعه دارد قدرتمند می‌شود. از اینجا می توانیم آمریکا و اسرائیل را بزنیم.»
منبع: تسنیم