«شهید مهدی نواب» در پانزدهم شهریور سال 1346 در محله سرچشمه تهران متولد شد. در سنین نوجوانی به جبهه رفت و در سال 65 وارد سپاه پاسداران شد. زندگی شغلی او سرشار از فراز و نشیب های یک کار جهادی و طاقت فرسا بود. او سالها در پادگان شهید مدرس و در جهاد خودکفایی در کنار دیگر همکارانش به تحقیقات موشکی مشغول بود و در نهایت در 21 آبان 90 با انفجاری که در این پادگان صورت گرفت نامش در کنار 38 نفر دیگر در زمره شهدای اقتدار جای گرفت.
«آزاده سیف» همسر شهید مهدی نواب متولد 1354 است. کسی که سالها زندگی مشترک در کنار مهدی نواب بهترین روزهای زندگی را برایش رقم زد. اگرچه نقش عشق و دلدادگی در زندگی شهید مهدی نواب و همسرش از دهه 70 آغاز شد اما همسر شهید نواب خیلی خوب و با جزئیات تمام تخصصهای همسرش را در دوران جنگ و قبل آن نیز به خوبی میشناسد. آزاده سیف امروز روایتگر روزهای حماسی مهدی نواب است. او معتقد است رنگ گمنامی تا روز شهادت و حتی بعد از شهادت هم از نام، حرفه و تخصص این شهدا زدوده نشد. بخشی از این گمنامی به خاطر حساسیتهای کاری خواست همین شهدا بود و بخشی دیگر را نتیجه غفلت رسانه در معرفی درست این شهدا میداند. شهدایی که همه سالهای عمر، سلامتی و جانشان را برای حفظ اقتدار کشور اسلامی گذاشتند تا روزی صدای موفقیتشان تن ابر قدرتهای زورگوی جهان را بلرزاند. همانطور که به قول آزاده سیف خود شهید نواب میگفت: «دلمان خوش است که اگر سلامتی و جانمان را میدهیم، میدانیم که در کنارش شیعه دارد قدرتمند میشود. از اینجا آمریکا و اسرائیل را میزنیم.»
آزاده سیف در گفتوگویی صمیمانه از خاطرات و مقاطع مختلف زندگی شهید نواب، فعالیتهایش در بسیج و سپاه و دوران رزمندگی در هشت سال دفاع مقدس میگوید. بخش اول این گفتوگو در ادامه میآید:
* خانم نواب؛ گفتوگوی امروز را با سوالات خانوادگی شروع کنیم. چطور با آقا مهدی آشنا شدید؟ علاقمندم که اگر موافق باشید، بحث را با شنیدن روایت ازدواج شما شروع کنیم.
آقای نواب و سلگی با هم دوست بودند و از طریق این آشنایی من با آقای نواب
ازدواج کردم. آقای سلگی و چند تن دیگر از همکاران صبحها نوبتی دنبال هم
میرفتند و چون آقای سلگی شبها دیر میآمد، خواهرم با دو بچهاش خانه ما
بود من هم یک دختر دبیرستانی بودم. صبح وقتی به درب منزل پدر من میآمدند
دنبال آقای سلگی، مرا دیده بودند و پرسیده بودند که ایشان کیست؟ آقای سلگی
هم گفته بود خواهر خانمم و دختر داییام است. آقای نواب هم به شوخی به او
گفته بود باجناق بشویم؟ آقای سلگی اول جوابش را نمیدهد. بعد به شوخی
میگوید وزیر جنگ(مادر خانم) اجازه نمیدهد بیایی. چون او یک دخترش را زود
شوهر داده و بعید است دختر دوم را به این زودی شوهر دهد.
آقای نواب همان موقع اواخر سال 71 به خاطر وضعیت پدرشان استعفا داد. چون
پدرش دوبار سکته کرده بود و وضع سلامتیاش رو به راه نبود. استعفا میدهد
اما آقای تهرانیمقدم و سپاه قبول نمیکند. برای همین مرخصی میگیرد و پیش
پدرش میآید . سال 72 پدرشان فوت میکند و به خاطر مغازه پدری هنوز آقای
نواب تاکید داشت که استعفا دهد. سال 72 آقای سلگی همه مراسمهای پدر آقای
نواب را شرکت میکرد. یعنی مثل یک برادر با هم دوست بودند.
بعد از فوت پدر که آقای نواب کمی تنها شده بود و مادرش هم حال مناسبی نداشت دوباره مساله مرا با آقای سلگی مطرح میکند. اما آقای سلگی میگوید مادر خانمم موافقت نکرده است. ایشان دیگر رویش نمیشد مطرح کند. سال 73 از سپاه میآیند بیرون اما در ماموریتها حضور داشتند. با موتور میآمد دم در دبیرستان من. میگفت همه مسیر مرا نگاه میکرده است. که حتی من از چه کوچههایی با چه حالتهایی عبور میکردم. من هم از هیچی خبر نداشتم مادرم هم اهل این نبود که بگوید خواستگار داری یا نه. سال 74 دوباره آقای نواب به آقای سلگی میگوید اما با اخم ایشان مواجه میشود و دلش سخت میگیرد. آن ایام شبهای قدر بوده، با هم مسجد ارک میرفتند، یکی از این شبها که در مراسم حاج منصور بودند آقای نواب سر به سجده میگذارد و به حضرت علی(ع) میگوید: «یا مهر این دختر را از دلم بیرون کن و یا اینکه اگر قسمتم هست او را نصیبم کن». میگفت: «از سجده که سر برداشتم محمد سلگی دست روی شانهام گذاشت و گفت وزیر جنگ اجازه داده است بیا. من چند ماه بود با او صحبت نکرده بودم اما همان موقع حضرت علی(ع) جوابم را داد. دوباره سر به سجده گذاشتم و خدا را شکر کردم»همه چیز انگار فرمالیته بود. انگار برنامه ریزی شده بود که این ازدواج سر بگیرد.
شرطم این بود که با نظامی ازدواج نکنم
* از خاطرات زمان ازدواجتان بگویید.
وقتی به خواستگاریام آمد مادر و پدر من هیچ شرطی نگذاشتند فقط شرط من این بود که نمیخواهم با نظامی ازدواج کنم. چون دیده بودم خواهرم مواقعی که همسرش نیست با بچهها سختی زیادی میکشد. نمیخواستم خودم هم اینگونه زندگی کنم. آقای سلگی گفت آقای نواب نظامی نیست؛ استعفا داده است خیالت جمع باشد. ما هم قبول کردیم. همه چیز خیلی سریع جلو رفت آقای نواب انگار عجله داشت همه چیز برگزار شود تا "نه" در کار نیاید برای همین گفت سریع هم عقد کنیم. من پیش دانشگاهی بودم. روز یازدهم فروردین که روز تولد امام رضا(ع) بود عقدمان کردند.
حلقه اش یک انگشتر عقیق با ذکر«یاعلی(ع)» شد
من هیچ علاقهای به آقای نواب نداشتم. چون فقط پدرم تاکید کردند ایشان پسر خوبی است و همه چیز او را تایید کردند، من هم قبول کردم وگرنه هیچ احساسی نسبت به آقای نواب نداشتم. هر موقع دنبال من برای خرید میآمد هیچوقت محلش نمیگذاشتم. بنده خدا هی از او محبت و از ما بی محبتی. ده بیست روز بود عقد کرده بودیم پسر عمه ام آقای سلگی میخواست به یک ماموریت در بندرعباس برود آقای نواب هم با ایشان رفت. سپاهی نبود اما کار سپاه را انجام میداد. صبح زود آمدند یادم هست پدرم یک انگشتر عقیق دستش کرد که رویش نوشته بود «یا علی». او اهل حلقه نبود. من دیدم وقتی آن را دستش کرد یک برقی در چشمهایش آمد گفته بود که 21 ماه رمضان خدا آنچه را که میخواستم به من داده خیلی هم خوب اتمام حجت کرد و حلقهام هم «یا علی» شد.
چهار ماه از عقدمان گذشت. او از بی محبتی من خسته بود. من دائم نماز حاجت میخواندم و میگفتم خدایا اسم او دیگر در شناسنامه من است، مِهرش را به دلم بینداز. بعد از چهارماه او یک گل سر با یک روسری خریده بود و برایم کادو آورد همانجا مهر ایشان به دلم افتاد. آقای نواب میگفت اگر میدانستم، جواب میدهد، یک کامیون گل سر و روسری برایت میخریدم و میآوردم که چهار ماه ما را زجر ندهی. دیگر زندگی ما توام با عشق شد. مهدی همیشه میگفت من زندگیام را مدیون حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) هستم.
* گفتید شرط گذاشته بودید آقای نواب نظامی نشود، پس چطور وارد سپاه و جهاد خودکفایی شد؟
به علت کسالتی که پدر شهید نواب داشت و دو سکته را رد کرده بود دکتر گفته بود که نباید زیاد خسته شود. به همین دلیل آقا مهدی از سپاه مرخصی میگیرد و بعد استعفا میدهد و در خدمت پدر در مغازه نجاری پدر میماند تا به ایشان کمک کند. هر زمان که سپاه احتیاج داشت به سرکار میرفت و کار انجام میداد. با اینکه دیگر سپاهی نبود ولی در مأموریتهای مهم شرکت داشت.
یک هفته در خانه نبود و بعدها فهمیدم یک شلیک موشک «شهاب 3» داشتند
زندگی ما شروع شد. خیلی هم سختی کشیدیم. آن زمان پدرشان فوت کرده بود. چون مادر ایشان تنها بود من رفتم منزل پدری آقای نواب و چهارسال در آنجا ماندیم. سال 76 من باردار بودم و یکی از دوستان همسرم آمد در خانه ما دنبال آقای نواب. به مهدی گفتند یک ماموریت هست که حتما شما باید بروید. گفته بودند فعالیت در رابطه با کلاهک موشک است و شما باید باشید. البته محتوای این ماموریت را من نمیدانستم. بعد از برگشت خیلی خوشحال بود که بزرگترین و مهمترین تست موشکی را موفق انجام داده بودند. من بعدها فهمیدم او چه میکرد فقط به من میگفت دعا کن برایمان چون این ماموریتی که ما داریم برایمان خیلی مهم است. یک هفته در خانه نبود و بعدها فهمیدم یک شلیک موشک «شهاب 3» داشتند. با اینکه سپاهی نبود اما میگفتند حتی در ماموریتهای سری سپاه که شهید طهرانی مقدم در آنها نقش داشت، مهدی نواب هم برود.
تقدیر از شهید مهدی نواب به خاطر اجرای ماموریت موفقیت آمیز یگان موشکی
از سال 79 کار تحقیقات موشکی آنها شروع شد
اواخر سال 77 شهید طهرانی مقدم به منزل ما در سرچشمه آمد و او را دعوت به کار کرد. چندین بار شهید مقدم از شهید نواب خواست که دوباره برگردد و دوباره در کار به او کمک کند. گفت کاری جدید میخواهند شروع کنند و به او احتیاج دارند و شهید نواب به این ترتیب دوباره به سپاه برگشت. من هم قبل ازدواج تاکید کرده بودم همسرم نباید نظامی باشد. به خاطر این کار جدیدی که تصمیم گرفته بود با حسن آقای طهرانی مقدم انجام دهد دو روز با او قهر کردم. آن زمان در سال 77 مطهره دخترمان چهار یا پنج ماهه بود. گفتم با یک بچه کوچک میخواهی کار پسر عمه(شهید سلگی) را ادامه دهی؟ گفت تو را از خانه پدری میبرم. کارهایمان همه پیش میرود. با این حرفهایش راضی شدم و موقعیت جدیدش را قبول کردم. این را برای پیشرفت کشور و قدرتمند شدن شیعه، خوشنودی امام زمان(عج) و رضایتمندی رهبرمان میگفت. از سال 79 به بعد کار تحقیقات موشکی آنها شروع شد و این سه شهید عزیز یعنی شهید طهرانی مقدم، شهید نواب و شهید سلگی شبانه روز با هم کار میکردند و زحمت میکشیدند.
زیاد کار میکرد. همیشه در خواب از درد ناله میکرد، اما در بیداری از این ناراحتیهایش چیزی به من نمیگفت. میگفت عیبی ندارد ما بهمن کارمان را معرفی میکنیم و بعد از آن دیگر وقتم آزاد است و میشوم برای «تو». هرشب من بیدار مینشستم تا نیمههای شب تا مهدی بیاید خانه و خیالم راحت شود. 6 ماه آخر خیلی مواظب بودم خانه مرتب باشد چون منتظر شنیدن خبر شهادت بودم. میدانستم این اتفاق میافتد. یک سال قبل در یک حادثه چند نفر از دوستانش شهید شده بودند. یکی از آنها که شاهرگش پاره شده بود و آقای نواب میگفت قلپ قلپ از رگش خون بیرون میزد. محمد سلگی فقط نفس مصنوعی میداد و من دستش را که پریده بود گرفته بودم و نمی گذاشتم از گوشت و عصب جدا شود. چون فکر میکردیم زنده میماند.
آشنایی شهید نواب با شهید سلگی و شهید طهرانی مقدم و آغاز دوستی پایان ناپذیر این سه شهید
* شهید نواب چطور با شهید طهرانی مقدم و شهید محمد سلگی آشنا شده بود؟ همکاری اینها از کجا کلید خورد؟
مهدی نواب در 14 سالگی با اصرار از پدر و مادر با برادر بزرگترش به جبهه رفت. از همان اوایل ورود به کرمانشاه با شهید سلگی آشنا میشود و در توپخانه سپاه هم با شهید طهرانی مقدم آشنا میشوند و این شروع دوستی پایان ناپذیر این سه شهید بزرگوار بود. در جبههها به عنوان یک بسیجی خدمت میکرد. در سال65 به استخدام سپاه درآمد و از همان اوایل شهید طهرانی مقدم به هوش و استعداد و پشتکار شهید نواب پی برده بود.
شهید نواب، شهید سلگی و شهید طهرانی مقدم
* تخصصش در فعالیتهای موشکی را از کجا کسب کرد؟ از همان دوران هشت سال دفاع مقدس در این فعالیتها مهارت داشت؟
مهدی نواب در یگان موشکی مشغول به کار بود و آموزش نصب کلاهک و الحاق و انتقال و تجهیزات موشکی و سپس قرار دادن موشک بر روی خودروی سکوی پرتاپ را دید و بعد کار با جرثقیل و لیفتراک و خودرو حامل موشک را یاد گرفت. حتی اسکورت موشک تا محل و تخلیه موشک را انجام میداد. در دوران جنگ بیشتر شهید نواب در شهرهای مرزی مثل کرمانشاه، اسلام آباد و خرم آباد بود و بدون اینکه دنبال حکم مأموریت باشد به مناطق عملیاتی میرفت و در تخلیه و بارگیری و مسلح کردن موشک کار میکرد. حتی با جرثقیل و خودروی حمل موشک هم کار میکرد و در اتصالات بلند کردن موشک هم فعال بود.
در زمان جنگ در پادگان امام علی(ع) برای پرتاب و مسلح کردن موشک، آماده باش بود/مسئول دسته دوم الحاق و انتقالات یگان موشکی شد
در زمان جنگ در پادگان امام علی(ع) برای پرتاب و مسلح کردن موشک، آماده باش بود. ضمنا در زمان جنگ عراق و کویت هم به صورت آماده باش درکرمانشاه و اسلام آباد بود و فقط برای تحویل بار و بارگیری به تهران میآمد. خیلی زود یکی از متخصصهای الحاق و انتقالات شد و از سال 66 تا 68 مسئول دسته دوم الحاق و انتقالات یگان موشکی شد. شهید مقدم هم میدانست که هرکجا شهید نواب کار میکند کار دقیق و با مقررات ایمنی بالا و به نحو احسن انجام میشود و بارها گفته بودند که هرکاری که به مهدی میدهد خیالم راحت است که کار به نحو احسن انجام میشود.
به خاطر کمبود امکانات بر روی موشک مینشست که موشک در حالت تعادل قرار بگیرد/در شلیک موشک به مقر منافقین در عراق شرکت داشت
در عملیات مرصاد با اینکه جوانی 21 یا 22 ساله بود و گواهینامه پایه یک نداشت، زمانی که منافقین به کرمانشاه حمله میکنند دو فروند موشک را با تریلی از کرمانشاه به همدان میآورد و از آسیب دیدن آنها جلوگیری میکند. شهید نواب در دوران جنگ نمیگذاشت کاری روی زمین بماند در بیشتر مواقع در جا بجا کردن موشک به دلیل بالانس و نبودن وزن و نبودن امکانات کافی بر روی موشک مینشست که موشک در حالت تعادل قرار بگیرد و یک بار هم از بالای موشک به پایین پرتاب و زخمی شد ولی باز هم تکرار میکرد که کار عقب نیفتد.
در بیشتر شلیکها هم شرکت داشته از جمله شلیک موشک به مقر منافقین در عراق در زمانی که منافقین به حرم امام هشتم شیعیان هتک حرمت کرده بودند. با این کار نشان دادند که بچههای شیعه ما نمیگذارند حرمت شیعه شکسته شود.
* مسئولیت شهید نواب در پادگان شهید مدرس چه بود؟
شهید مهدی نواب به نوعی مشاور و مسئول آزمایشگاه پژوهشکده و تست سوخت، مسئول سمعی بصری جهاد خودکفایی و مسئول کوهنوردی بود.
ادامه دارد...