کد خبر 420419
تاریخ انتشار: ۳ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۴:۰۹

آنچه به چشمم ‌می‌خورد غیر قابل باور بود. من شهری نمی‌دیدم. همه جا صاف شده بود. سر در نمی‌آوردم کجا هستیم. هر جا ‌می‌رفتیم حبیب توضیح ‌می‌داد اینجا قبلا چه بوده است. هر جا را نگاه ‌می‌کردم، نمی‌توانستم تشخیص بدهم کجاست، نه خیابانی بود نه فلکه‌ای و نه خانه‌ای.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - به مناسبت سی و سومین سالگرد غرورآفرین آزادسازی خرمشهر بخش‌هایی از کتاب «دا» را ‌می‌خوانیم که اخیرا در نمایشگاه کتاب به چاپ 157م خود رسید. در این بخش  روایت سیده زهرا حسینی  از آزادسازی خرمشهر و حال و هوای آن روزها را با هم مرور ‌می‌کنیم:

با آغاز عملیات (بیت المقدس) ورود و خروج افراد متفرقه به منطقه ممنوع شده بود. کارت‌های رفت و آمد ما به منطقه را هم باطل کرده بودند. با نامه یا تلفن هم نمی‌توانستیم ارتباط برقرار کنیم. به خاطر عملیات تمام ارتباط‌ها با منطقه قطع شده بود. از مجروحین عملیات در بیمارستان‌ها پرس‌وجو ‌می‌کردیم که وضعیت چطور است و پیگیر اخبار ‌می‌شدیم.

بالاخره ساعت دو، روز سوم خرداد سال 1361اعلام کردند خرمشهر آزاد شده. چه کسی ‌می‌توانست حال و هوای ما را از شنیدن این خبر درک کند. توی  ساختمان کوشک ولوله‌ایی افتاد، همه یکدیگر را بغل کرده و از خوشحالی گریه ‌می‌کردند. مردم و همسایه‌های تهرانی به ما تبریک ‌می‌گفتند. همه و همه خوشحال بودند. از خوشحالی نمی‌دانستیم چه کار کنیم. رفتیم بیرون ساختمان. مردم، کارمندان اداره‌ها همه از شادی این خبر کارشان را رها کرده بودند و به خیابان‌ها آمده بودند. همه جا پر از هیاهو و سرو صداشده بود.

همه جا شادی موج ‌می‌زد. توی خیابان جلوی یک وانت را گرفتیم و با بچه‌ها عقب وانت سوار شدیم. به راننده گفتیم برود جماران. ولی آنجا برنامه دیدار نبود. گفتند امام با مسئولین مملکتی جلسه دارند. هر چه اصرار کردیم، قبول نکردند. تنها ما نبودیم، خیلی‌ها آمده بودند به امام تبریک بگویند و در شادی‌شان با امام همراه باشند. با همان وانت برگشتیم. خود راننده را هم انگار خدا رسانده بود. در خیابان‌ها گشت زدیم. تهران غلغله بود. هر جا پا ‌می‌گذاشتیم مردم شیرینی و شربت پخش ‌می‌کردند. ماشین‌ها چراغ‌هایشان را روشن کرده و بوق ‌می‌زدند. خیلی از مردم پرچم جمهوری اسلا‌می را در دست گرفته و تکان ‌می‌دادند. در آن لحظات یاد شهدا برایمان مرور ‌می‌شد. گریه‌ها و خنده‌های خوشحالی فضای قشنگی درست کرده بود. حال و هوای خاصی بود که به زبان نمی‌آید.

در عملیات بیت‌المقدس خیلی از بچه‌های خرمشهری شهید شده بودند. غلامرضا و علیرضا آبکار. عبدالرضا موسوی- فرمانده سپاه خرمشهر بعد از جهان آرا- اسماعیل خسروی همسر رباب حورسی که چند روز بعد از شهادت او دخترش، ودیعه به دنیا آمد از شهیدان این عملیات بودند.
بعد از حمود ربیعی، حبیب (همسر خانم حسینی) مسئولیت محور محرزی را بر عهده داشت و فرمانده گردان بود. محرزی در زمان اشغال خرمشهر در واقع خط اول نیروهای ایرانی در مقابل عراق بود. بیشتر نیروها و مسئولینی که به منطقه ‌می‌آمدند به محرزی ‌می‌رفتند. آیت‌الله خامنه‌ای و آقای مهدوی کنی برای بازدید از منطقه به آنجا آمدند. چون تا قبل از آزادی خرمشهر آنجا خط مقدم به حساب ‌می‌آمد رفتن غیر نظامیان خصوصا خانم‌ها به آنجا ممنوع بود. ولی من به حبیب خیلی اصرار ‌می‌کردم مرا به خط ببرد. او سخت مخالف بود. ولی وقتی می‌دید دلخوشی من به این است که لااقل جاده آبادان خرمشهر را ببینم، مرا تا پایین‌تر از فلکه فرودگاه، جاده‌ای که منتهی به جزیره مینو ‌می‌شد، ‌می‌برد.

 دیدن خرمشهر بعد از دو سال!

از حبیب خواسته بودم حالا که شهر آزاد شده، مرا در اولین فرصت به خرمشهر ببرد. دلم ‌می‌خواست شهرم را ببینم. هنوز به مردم عادی اجازه بازدید یا بازگشت به شهر برای سکونت را نمی‌دادند. روزی که حبیب گفت: برویم خرمشهر را ببینیم، سر از پا نمی‌شناختم. حال و هوای خاصی داشتم. خوشحال بودم که بعد از حدود دو سال ‌می‌خواهم شهرم را ببینم.

فکر ‌می‌کردم خرمشهر همان خرمشهر سابق است . نمی‌دانستم چه بر سرش آمده.
وقتی وارد شهر شدیم، همان اول جا خوردم. پلی که روی شط بود و شهر را به قسمت جنوبی‌اش-کوت شیخ و محرزی و نهایتا جاده آبادان- وصل ‌می‌کرد، تخریب شده بود. از روی پل شناوری که به نام آزادی کار گذاشته بودند، رد شدیم و رفتیم آن طرف.

آنچه به چشمم ‌می‌خورد غیر قابل باور بود. من شهری نمی‌دیدم. همه جا صاف شده بود. سر در نمی‌آوردم کجا هستیم. هر جا ‌می‌رفتیم حبیب توضیح ‌می‌داد اینجا قبلا چه بوده است. هر جا را نگاه ‌می‌کردم، نمی‌توانستم تشخیص بدهم کجاست، نه خیابانی بود نه فلکه‌ای و نه خانه‌ای. همه جا را تخریب و صاف کرده بودند. همه جا بیابان شده بود و از خانه‌ها جز تلی از خاک و آهن پاره چیزی به چشم نمی‌خورد. فقط میدان‌های وسیع مین ما را محاصره کرده بود. عراقی‌ها راه به راه تابلو میدان‌های مین نصب کرده بودند. آنها آن قدر غافلگیر شده بودند که حتی فرصت جمع کردن این تابلو‌ها را که برای نیروهای خودشان زده بودند، نکرده بودند.

اول رفتیم به طرف مسجد جامع. مسجد خیلی صدمه دیده بود، ولی پابرجا بود. داخل مسجد شدم. یاد روزهای اول جنگ افتادم که چه‌ها گذشت ...