لشکری که بعدها به کابوس شبانه دشمن بدل شد. در عملیات بیت المقدس با آزادسازی خرمشهر گل کاشت اما با همه اینها، سردار فاتح هیچگاه از فتح خرمشهر حرف نزد و از فتوحات دیگرش نیز چیزی نگفت. سردار از همان ابتدا علاقهای به پست و مقام نداشت. به خاطر درایت و شجاعت بی مثالش 3 بار از دست با کفایت فرمانده کل قوا، نشان فتح گرفت اما ذرهای عوض نشد. همان احمد سابق بود. خاکی و بی ریا.
وقتی مسئولیت بزرگ فرماندهی نیروی زمینی سپاه به ایشان محول شد باز چیزی نگفت. حتی به خانوادهاش. جریان را که پرسیدند خندید و گفت: «این پستها یک ورق کاغذ زیر پای آدمه. اگر یه روزی برکنارم کنند، انگار یه ورق کاغذ از زیر پام کشیدهاند. تازه مسئولیتم کمتر میشه. مهم این است که بتونم خدمت کنم». احمد شیفته خدمت بود و پست و مقام دنیوی برایش پشیزی ارزش نداشت. او پی شهادت میگشت. به هر کس میرسید میگفت: «دعا کنید شهید بشم».
حتی دو هفته قبل از پرواز آخرش به مقام معظم رهبری گفته بود: «دو تا درخواست دارم از شما. یکی این که دعا کنید من روسفید بشوم. دوم اینکه دعا کنید من شهید شوم» احمد جامانده قافله شهدا بود. «آرزوی جان باختن در راه خدا در دل او شعله میکشید.» دوست داشت هر چه زودتر به دوستان شهیدش ملحق شود. او دلش برای مهدی باکری و حاج حسین خرازی تنگتر شده بود.
روزهای آخر گفته بود: «من دوست داشتم در نیروی هوایی سپاه شهید شوم ولی توی نیروی زمینی دوران شهادتم فرا میرسد». «اگر شهید شدم، شما را به حضرت زهرا(س) قسم میدهم، مرا کنار شهید خرازی دفن کنید.» احمد اعتقاد داشت: «دری از درهای بهشت از کنار قبر خرازی به آسمان باز میشود». 19 دی ماه 84 سرانجام احمد به آرزویش رسید و در سرزمین مادری دوست دیرینهاش شهید باکری (ارومیه) دچار سانحه شد و در کنار شهید خرازی برای همیشه آرام گرفت. به همسرش سفارش کرده بود: «اگر شهید شدم، زیاد از من حرف نزنید. بگذارید گمنام باشم».