آیلت هاکوپیان می‌گوید: همسرم نگاهش به سختی‌ها و شرایط زندگی با دیگران فرق دارد و باید بگویم همسرم بوی ناب آدمیت می‌دهد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق -  "چه کسی قشقره‌ها را می‌کشد؟" نام کتابی به نویسندگی "حجت شاه محمدی" دربردارنده خاطرات آزاده ارمنی "سورن هاکوپیان" است که 28 ماه در بند اسارت رژیم بعث عراق بوده است. سورن هاکوپیان در سال‌های سخت جنگ دوشادوش مردان و زنان این سرزمین برای دفاع از کشور جنگید. برادر همسر او یعنی "وارطان آبراهامیان" و پسر عمویش نیز در جنگ به شهادت رسیدند.

متن زیر حاصل گفت‌وگو با این آزاده سرافراز کشور "سورن هاکوپیان" و همسر وی "آیلت هاکوپیان" است.

آقای هاکوپیان چه شد که سر از جبهه درآوردید؟

سال 65 درسم را تمام کردم. خدمت اجباری بود و باید به سربازی می‌رفتم. جنگ که شروع شد مثل دیگر سربازان برای دفاع از کشور رفتم. البته برادر بزرگترم نیز سرباز بود و در جبهه حضور داشت.

از اینکه به جبهه رفتید ناراحت نبودید؟ یا اینکه خانواده‌تان با شما مخالفتی نداشت؟

خانواده هیچ مخالفتی نکردند برعکس علاقه‌مند هم بودند. همه برای دفاع شوق رفتن به جبهه را داشتند و هم اینکه بحث ارمنی و مسلمانی وجود نداشت. خودم خرمشهری بودم و سال‌ها در خرمشهر زندگی کردم و به شهرم عرق خاصی داشتم. البته با آغاز جنگ مجبور شدیم به اصفهان مهاجرت کنیم.

چطور اسیر شدید؟

سربازیم تمام شده بود و قرار بود بروم کارت پایان خدمت بگیرم. ایران نیز قطعنامه را پذیرفته بود و در جبهه‌ها آتش بس حاکم بود. با این وجود منافقان در منطقه حضور داشتند. همین منافقین با کمک عراقی‌ها ما را اسیر کردند. بعد از 13 ساعت محاصره و درگیری در حالی که منتظر رسیدن مهمات بودیم منافقین از پشت به ما حمله کردند و اسیر شدیم. پیش از اسارتم، مجروح شده بودم و مجروحیتم شدید بود. با این وجود می‌توانستم راه بروم. بسیاری از بچه‌های مجروح که حالشان وخیم بود و توان حرکت نداشتند را همانجا با تیر خلاص به شهادت رساندند. نزدیک به نیمی از نیروهای ما به اسارت در آمدند.

نیروهای عراقی چه زمانی متوجه شدند شما ارمنی هستید؟

بعد از اینکه توسط منافقین اسیر شدیم ما را به نیروهای عراقی تحویل دادند و به بغداد رفتیم. کمی در بغداد گرداندند و سپس به پادگان بعقوبه برده شدیم. ده دقیقه بعد که در پادگان حاضر شدیم زمانی که اسم‌ها را می‌نوشتند متوجه اسم و دینم شدند.

رفتار عراقی‌ها با شما به عنوان یک اقلیت چطور بود؟

واقعیت اینکه هیچ فرقی نداشت اتفاقا می‌فهمیدند اقلیت هستیم شکنجه‌ها را بیشتر می‌کردند. می‌گفتند شما اینجا چه کار می‌کردید؟ ما هم می‌گفتیم اینجا کشورمان است. بعثی‌ها دشمن بسیجی، ارتشی و مسیحی بودند.

فکر می‌کردید که روزی آزاد شوید؟

زمانی که اسیر شدم ماتم گرفته بودم، ولی می‌دانستم که آزاد می‌شویم. صدام پشتش به کشورهای دیگر گرم بود اما با این همه، نیروهایش ترسو بودند، این ترس در اسارتگاه و افسران بعثی مشخص بود.

به جز شما اقلیت دیگری هم در اسارت همراه شما بود؟

به غیر از من 5 نفر ارمنی دیگر نیز در اسارت داشتیم که البته تهرانی بودند. در دوران اسارت آشوری و یهودی هم داشتیم ولی ما که از اصفهان به جبهه اعزام شده بودیم گروهمان جدا بود. در اردوگاه هرکس با گروهی نشست و برخواست می‌کرد که با افرادش راحت‌تر بود. من هم با دوستان اصفهانیم که هم لشکر بودیم راحت‌تر بودم.

بدترین خاطره‌تان از دوران اسارت چیست؟

فکر می‌کنم برای هر اسیر ایرانی فوت امام بدترین خاطره اسارتش باشد. عراقی‌ها هم اذیت می‌کردند و خبر را ضد و نقیض به ما می‌گفتند. بالاخره از روزنامه القادسیه فهمیدم که امام رحلت کرده‌اند. شاید یکی دیگر از بدترین خاطراتم همین بی خبری خانواده از اسارتم بود. چون ما جزو مفقودالاثرها بودیم و صدام اجازه نمی‌داد که اسامی ما به صلیب سرخ داده شود. تا اینکه بعد از 26 ماه بی خبری صلیب سرخ ما را پیدا کرد و اسامی از رادیو قرائت شد.

از لحظه‌ای که قرار شد آزاد شوید و خبر آزادی را شنیدید بگویید.

عراق دائما به ما وعده آزادی می‌داد. تا روز آخر هم نمی‌دانستیم قرار است آزاد شویم. وقتی گفتند امروز تبادل می‌شوید باورم نمی‌شد. چون از بس دروغ گفته بودند فکر می‌کردیم این بار هم دروغ می‌گویند. هر روز به بچه‌ها می گفتند قرار است آزاد شوید تا بچه‌ها به خاطر وضعیت بد اردوگاه شورش نکنند. وقتی به مرز رسیدیم و پرچم ایران را دیدیم تازه متوجه شدیم که خبر آزادی درست است. یک عده همانجا از هوش رفتند.

چه شد که به فکر بیان خاطراتتان در قالب کتاب افتادید؟

آقای شاه محمدی نویسنده کتاب شنیده بود که من از اسرای ارمنی هستم. یک بار همسرم را در مراسم پاسداشت شهدای اقلیت دیده بود. از همانجا ارتباط برقرار شد و صحبت و مصاحبه را آغاز کردیم که جمعا 20 نوار به دست آمد. چاپ کتاب چند سالی طول کشید و در این فاصله من هم آقای شاه محمدی را گم کردم، شماره تلفنی هم از ایشان نداشتم تا اینکه یک بار در محله ما در اصفهان از خانمی ارمنی سراغ مرا می‌گیرد که از قضا آن خانم خواهرم بود. خلاصه بعد از چند سال همدیگر را پیدا می‌کنیم.

خانم هاکوپیان کمی از برادرتان بگویید. چه زمانی به جبهه رفت و کی شهید شد؟

خانم هاکوپیان: من 4 ساله بودم و برادرم 18 ساله که وارسان شهید شد. البته خاطره زیادی از او یادم نیست چون سن کمی داشتم اما یادم هست پدر و مادر مخالفتی برای رفتن او به جنگ نداشتند برای اینکه حرف از دفاع کشور بود و همه مردم درگیر جنگ بودند.

چطور با همسرتان آشنا شدید؟

خانم هاکوپیان: خانواده آقای هاکوپیان مستاجر ما بودند بعد از برگشت آقای هاکوپیان از اسارت باهم آشنا شدیم و ازدواج کردیم.

 زندگی با یک آزاده از این جهت که هرلحظه یاد آن سختی ها می افتد، سخت نیست؟

خانم هاکوپیان: نه، اتفاقا بالعکس خیلی هم خوب است. چون نگاهش به سختی‌ها و شرایط زندگی با دیگران فرق دارد و باید بگویم همسرم بوی ناب آدمیت می‌دهد. هر روز و هر لحظه خدا را به خاطر داشتن ایشان شکر می‌کنم.

 نه به عنوان همسر آقای هاکوپیان بلکه به عنوان یک خواننده، کتاب خاطرات ایشان را چگونه دیدید؟

خانم هاکوپیان: خاطرات 17 هزار اسیر که روزها را به سختی گذراندند باور نکردنی است. ما حتی نمی‌توانیم یک روز از اسارت را تصور کنیم اما اینها چندین سال این شرایط سخت را تحمل کردند. آقای هاکوپیان تمام خاطرات اسارت را به من گفته بودند و خودم هم دوست داشتم که خاطراتش جایی ثبت شود تا اینکه آقای شاه محمدی را دیدم. اینگونه خاطرات می‌تواند سندی باشد برای آیندگان تا با کسانی که به جنگ رفتند و شرایط سخت اسارت را با آن همه مشکل تحمل کردند و ایستادند آشنا شوند.
منبع: دفاع پرس