گروه جهاد و مقاومت مشرق: تازه یادمان افتاده بود که بعد از یک ماه حبس درون سوله، اجازه داده اند در فضای باز بنشینیم. در حقیقت، ذهن ها مشغول جست و جو بود تا نحوه ی ذوق کردن را یادمان بیاورد که صدای خشن نگهبان، گروه ما را سرجایش میخکوب کرد.
ـ فکر کنم می گه جلوتر نریم.
ـ مگه چقدر از سوله فاصله گرفتیم؟ همش دو متر نمی شه.
رضا دستم را گرفت و لنگان لنگان به طرف دیوار کشاند. بدن لختش، خراش های زیادی برداشت بود. البته، کمتر کسی پیدا می شد که بالاتنهی سالمی داشته باشد. خوابیدن روی زمین سفت و خشن و ناهموار و جابه جا شدن های زیاد، بدن ها را زخم کرده بود. تعدادی کاملاً لخت بودند و آن روز، ته سوله، با تکه ای از لباس های پاره و کثیفی که معلوم نبود مال کدام شهید است، عورت های شان را پوشانده بودند. شرم شان پیش ما ریخته بود و از عراقی ها خجالت می کشیدند.
دیدن محیط بیرون، کاملاً برای مان تازگی داشت. آن روز بود که فهمیدیم کنار سوله ی ما،دوسولهی دیگر هم هست که یک اندازه اند. در فاصله ای بسیار کم، سه سولهی کوچک تر هم قرار داشت که آن ها هم مملو از اسرا بود. خارج از سوله ها، تعدادی تانک و نفرب ردیده می شد که نشان می داد محل اسارت ما، باید پادگان و یا تعمیرگاه تانک باشد.
رضا دستش را زیر بغلم فرو کرده بود و شانه به شانه، همراهم می آمد. «پات چطوره؟»
دو، سه روزی بود نگاهش نکرده بودم. می ترسیدم دست به شلوارم بزنم. در اثر عرق زیاد و گرد و خاک، شوره زده و مثل چوب خشک شده بود. با خونابه و چرکی هم که از زخم بیرون می زد، به پایم چسبیده بود و اگر آن را می کندم، از محل زخم، خون جاری می شد. یاد روز اول خدمت و تابلوی «کارخانهی آدم سازی» افتادم. آن روزها دوست داشتم بعد از تغییراتی که در پادگان می پذیرم، مثل آدم های آهنی، عروسکی راه بروم و با قدرت، مشت به دیوار بکوبم. شاید تا آن روز تغییری در ما رخ داده بود،اما با به اسارت در آمدن، قرار بود بخش دیگری از توانایی های ما در بوته ی آزمایش قرار گیرد.
«خیلی می خاره. جرأت نمی کنم دست بهش بزنم.»
مجبورم کرد کنار دیوار بنشینم. آرام پارگی شلوارم را از هم باز کرد. از ترس درد، سرم را عقب بردم و به دیوار چسباندم. منتظر سوزش زخم، بوی گند تندی توی دماغ خورد. وقتی رضا چشم های گشادش را به صورتم دوخت و به زخم پایم اشاره کرد، ترسیدم.
ـ زخمت کرم گذاشته.
ـ کرم؟چی چی می گی؟
باورم نمی شد. طی آن مدت، اجساد شهدا را دیده بودم که بعد از چند روز، کرم ها اطرافش می لولیدند. اما فکر نمی کردم زخم بدن آدم زنده هم کرم بگذارد. شاید علت خارش بیش از حد و قلقلک های زیادش، مال همین کرم ها بود.
به سختی از جا بلند شدم و با سرعت به طرف سوله رفتم. نگهبان که از حرکت غیر منتظره ام جا خورد، روبه رویم گلنگدن کشید. ترسیدم و ایستادم. چند بار داد و فریاد کرد تا فرمانده اردوگاه سر رسید. ابتدا مرا با دست نشان داد و وقتی متوجه رضا و امدادگر شد که به طرفم می آیند، صدایش را بیشتر بالا برد و به جنب و جوش افتاد. سرگرد هم که تازه وارد صحنه شده بود، چیزهایی را بلغور کرد: «چی می گه؟»
رضا نگاهش را به سمت فرمانده اردوگاه که نگران و دستپاچه ما را تماشا می کرد انداخت و گفت:
ـ هیچی. واسه خودش زرزر می کنه. فکر کنم ترسیده و می خواد بدونه تو واسه چی یه دفعه بلند شدی و می خوای بری تو سوله.
ـ خب یه جوری حالیش کن پام کرم گذاشته و دکتر می خوام.
همین که دست بردم زخم پایم را نشان سرگرد و نگهبان بدهم، سرگرد کلت کمری اش را رو به آسمان گرفت و چند تیر هوایی شلیک کرد. با صدای تیر، همه ساکت شدند و رضا و امدادگر، از من فاصله گرفتند. قلبم به شدت می تپید و داشتم قالب تهی می کردم، اما وقتی با اشاره به زخم پایم فرمانده اردوگاه را متوجه موضوع کردم، با خشم اسلحه اش را داخل غلاف گذاشت و شروع به صحبت کرد. من که چیزی متوجه نشدم اما یکی از میان اسرا، با لهجه ی خوزستانی گفت: «می گه دکتر نداریم.»
با التماس از او خواستم بپرسد داخل دفتر اردوگاه، مایع ضد عفونی مثل بتادین، پرمنگنات، یا دارویی برای پانسمان دارند. سرگرد چشمش را به زخم پایم دوخت و با سگرمه های به هم کشیده، قبل از اینکه حرفی زده شود،جوابم را داد: «نه دکتر، نه دارو، هیچ کدوم رو ندارن.»
برگشتم و با اضطرابی که وجودم را پر کرده بود، سرجایم نشستم. سرگرد و نگهبان آرام شدند و امدادگر با باز کردن پارگی شلوارم، زخم را نگاه کرد: «رضا، ببین می تونی چند نخ سیگار از اینا بگیری.»
خنده ام گرفت. ابتدا فکر کردم وقت مناسب گیر آورده و می خواهند از آب گل آلود، ماهی بگیرند. رضا به طرف فرمانده اردوگاه رفت و با ایما و اشاره، راضی اش کرد چند نخ سیگار و کبریت به او بدهند. سیگارها را که گرفت، دنبال آدم سیگاری گشت: «کی سیگاریه؟»
کسی حاضر نبود بعد از یک ماه، آن هم با شکم خالی، لب به سیگار بزند. رضا خودش داوطلب شد و کبریت روشن را زیر سیگار گرفت. امدادگر هم زخم پایم را باز کرد و شعله ی کبریت را روی کرم ها گرفت. سوزش پا و بوی سوختگی گوشت را تحمل کردم تا کرم ها یکی یکی روی زمین افتادند. چند تایی هم با کمک چوب کبریت بیرون کشید و حفرهی دهان باز روی رانم را نشان داد: «مواظب باش خاک به زخمت نرسه، وگرنه...»
تکان دادن سرش این معنا را می داد که یا می میرم، یا در اثر گندیدگی، پایم را از دست می دهم. پوزخندی تحویلش دادم که: «بابا بی خیال،ما را نترسون.»
هنوز جای شعله های کبریت می سوخت که پایم را کمی پیچاند و با فشار به محل زخم، خونابهی بدبویی بیرون ریخت. شدت درد زیاد بود، اما وقتی چرک و خونابه بیرون ریخت، پایم سبک تر شد و احساس راحتی کردم.
ـ تحملش را داری؟
ـ می خوای چه کار کنی؟
جوابی نداد و به رضا که تند تند به سیگار پک می زد و خاکسترش را میان دست یکی از اسرا خالی می کرد، اشاره کرد تا دست هایم را از عقب بگیرد. دو نفر هم روی زانوهایم افتادند. برای اینکه حواسم را پرت کند، شروع به صحبت کرد: «نگاشون کن؛ بعد از یه هفته گرسنگی و تشنگی، حالا هم که اومدیم بیرون، از ما آدمای لخت می ترسن.»
سر رضا نزدیک گوشم بود و در حالی که جواب امدادگر را می داد، به دست هایش خیره شده بود: «دیروز که اومدن سراغ بچه های گردان کماندویی۷۵۰،خیلی ترسیدم. چند نفرشون رو زیر شلاق و زنجیر، سیاه کبود کردن. بیضه های یکی شون بدجوری ورم کرده و نمی تونه درست راه بره. فکر کنم با زنجیر زدنش. حالا هم اونجا نشسته.
رد نگاه رضا را دنبال می کردم که درد توی کمرم پیچید و دندان هایم روی هم فشرده شد. رضا با شنیدن فریادم، دست هایم را بیشتر عقب کشید و دو نفر دیگر، روی زانوهایم فشارآوردند.
«بابا به هرکس می پرستید قسم، یه مسکنی، آمپولی....»
درد دوباره توی ستون فقراتم کمانه کرد و معدهی خالی ام بالا آمد.آب زرد رنگی از دهانم بیرون ریخت و تلخی اش باعث شد لحظه ای درد را به فراموشی بسپارم. چقدر ضعیف شده بودیم. حقوق طبیعی یک انسان را هم نداشتیم. جای اعتراضی هم نبود و اگر حرفی می زدیم، گلولهءسربی جواب مان بود. مثل همان روز اول که خیلی از مجروحان را با تیر خلاص به شهادت رساندند. کسی خبر از وجود ما نداشت ونمی دانستند در آن سولهی دور افتاده، چه تعداد اسیر در اختیار عراقی هاست.اگر همه را هم می کشتند،کسی نمی فهمید.معلول های عقده ای عراقی هم،بدشان می آمد به تلاقی آنچه از دست داده بودند،کمی سر به سرمان بگذارند.درد کمی آرام شده بود وامدادگر،داخل زخم را نگاه می کرد.سرش را که بالا می آورد،توجهی به من نمی کرد وخونسرد،جواب رضا را می داد.انگار اتفاقی نیفتاده وکسی فریادنمی کشد.
-یادت می آد روز اول،وقتی گفتن پوتین ها رودر بیاریم،چه اتفاقی افتاد؟
-به خاطر همون قضیه،امروز همه پابرهنه ایم.به خداخیلی بی معرفتن.
من چیزی یادم نیامد.آن ها خندیدند ومن زیر فشار درد،تلاش می کردم خود را از دست آن ها خلاص کنم.امدادگر مثل کسی که داخل خمره دنبال چیزی می گردد،با این طرف وآن طرف کردن انگشتش میان حفرهءزخم،سعی داشت ترکش را بیرون بکشد.وقتی آن را لمس می کرد یا انگشتش به آن می خورد،از شدت درد،پیچ وتاب می خوردم.آن قدر فریاد کشیدم تا از حال رفتم.
وقتی به حال آمدم،متوجه شدم میان دایرهءاسرا،روی زمین دراز کشیده ام.رضا رهایم کرده وعرق روی پیشانی ام را پاک می کرد.امدادگر هم ترکش را کف دستم گذاشت وگفت:«تحویل بگیر.نخش کن بنداز گردنت.»
نفس راحتی کشیدم وسرم را بلند کردم تازخم راببینم.رضا هنوز تند تند،به سیگار پک می زدوخاکسترش را با احتیاط کف دست یکی از اسرا می ریخت.چند بار سرفه کردودود را به طرف صورتم هل داد.معترض گفتم:«تو فیلم ها،دم آخر یه سیگارروشن میدن به مجروح ویکی هم دلداریش میده.اینجا از این خبرا نیست؟حداقل بپرسید وصیتی دارم،ندارم.چیزی می خوام،نمی خوام.بی انصاف نباشید.»
جواب هر دو،لبخندی بودکه به لب آوردند.رضا درحالی که نشان می داد حال خوشی ندارد،سیگار بعدی را روشن کردوامدادگر مشغول آماده کردن ضماد زخم شد.وقتی اولین قسمت خاکستر سیگار رار وی زخم پایم ریخت،لحظه ای سوزش تندی وجودم را پر کرد.آن ها که بالای سرم ایستاده بودند،خندیدند.یکی از میان شان گفت:«با این زیر سیگاری،حالامی چسبه سیگار بکشی.»
راوی: آزاده سورن هاکوپیان
همین که دست بردم زخم پایم را نشان سرگرد و نگهبان بدهم، سرگرد کلت کمری اش را رو به آسمان گرفت و چند تیر هوایی شلیک کرد. با صدای تیر، همه ساکت شدند و رضا و امدادگر، از من فاصله گرفتند. قلبم به شدت می تپید و داشتم قالب تهی می کردم، اما وقتی با اشاره به زخم پایم فرمانده اردوگاه را متوجه موضوع کردم، با خشم اسلحه اش را داخل غلاف گذاشت و شروع به صحبت کرد. من که چیزی متوجه نشدم اما یکی از میان اسرا، با لهجه ی خوزستانی گفت: «می گه دکتر نداریم.»