گروه جهاد و مقاومت مشرق: غیر از آَشپز و کمک هایش که شخصاً توسط فرمانده اردوگاه تعیین شده بودند، باروتیان بقیه کارهای مربوط به آسایشگاه را این طور بین بچه ها تقسیم کرد:
۱- شش نفر برای آوردن غذا.
۲- دو نفر برای توزیع غذا.
۳- شش نفر برای شستن ظرفها در سه وعده غذایی
۴- دو نفر برای رسیدگی به وضعیت توالت آسایشگاه.
۵- دوازده نفر برای نظافت، جارو و شستن آسایشگاه در سه نوبت
۶- دو یا سه نفر برای آوردن آب آشامی دنی
۷- یک نفر برای خرید برخی احتیاجات ضروری بچهها از فروشگاه اردوگاه
۸- دو نفر برای آوردن نان و توزیع آن
۹- دو یا سه نفر برای نظافت بیرون آسایشگاه
۱۰-ده نفر برای نظافت حمام و توالتهای بیرون
با اینکه ابتدا باروتیان مخالفت می کرد، ولی با اصرار بچهها بنا شد پیرمردها و برخی از مجروحین که وضعیت نامطلوبی داشتند، از کارکردن معاف شوند.
روز اول که هنوز هم آشپزخانه اردوگاه آماده نشده بود، غذای ما را از طریق آسایشگاه ما بهمان تحویل دادند. از همان وعده اول فهمیدیم غذایی که برای هر اسیر تعیین کردهاند، به اندازه کمتر از نصف غذای معمولی یک فرد عادی است، و با کیفیت بسیار نامناسب.
بعدازظهر روز بعد، ما را بردند توی محوطه. در همین حین متوجه شدم که یک ماشین نظامی وارد اردوگاه شد. چون اکیداً دستور داده بودند کسی حق کنجکاوری در امورات آن جا را ندارد، زیر چشمی هوای کار را داشتم. ماشین جلو آشپزخانه[۱] ایستاد. یک یخچال و چند تا کیسه گونی پر، و دو تا اجاق نفتی و تعدادی قابلمه و دیگ و وسایل دیگر را از آن پایین گذاشتند. کمی بعد عبدالقادر از گرد راه رسید و خشن داد زد: طباخ!
اسکندر طوسی بلند شد و گفت: نعم سیدی.
و او را با همان خشونت گفت: هرول..
این طور وقتها، من هم طبق معمول باید برای ترجمه می رفتم. عبدالقادر مواد غذایی مثل رب و روغن و مرغ منجمد و حبوبات کرم خورده و برنج نامرغوب و بعضی چیزهای دیگر را تحویل اسکندر داد. بعد هم گفت: برای شام، یک آبگوشت مرغی می پزی که اسیر پسند باشه!
اسکندر با لودگی خاصی جواب داد: نعم سیدی!
و شاید برای اینکه سر به سر او بگذارد، پی حرفش گفت: ای که علی عینی! یعنی ای که به روی چشم! برای همین چند کلمه، عبدالقادر با آن دست سنگینش کشیده محکمی به گوش اسکندر زد و توپید که: چب!
او برای اینکه کشیده دیگری نخورد، زود رفت سراغ جابجاکردن مواد غذایی. وقتی رفتند توی آشپزخانه، چیز زیادی نگذشت که ناگهان نعره سروان نامفید تمام اردوگاه را گرفت. حتی سربازان عراقی هم می خ آشپزخانه شدند تا شاید علت عصبانیت فرمانده شان را بفهمند. کمی بعد دیدم اسکندر بیچاره را مثل جنازهای درب و داغان، انداختند بیرون. اسکندر آنقدر آش و لاش شده بود که با کمک بچهها توانست بیاید آسایشگاه. حسابی کنجکاو شده بودیم بدانیم که باز او چه فیلمی سر عراقیها در آورده است. وقتی نگهبانها گورشان را گم کردند، اسکندر با اینکه از دهانش خون می آمد و چند جای صورتش کبود شده بود، رو کرد به در و انگار سروان نامفید و معاونش مورد خطاب او باشند، با لحن خاصی گفت: تا کور بشه چشمی که نمی تونه ببینه!
رفتم جلو. دست گذاشتم روی شانهاش و پرسیدم: باز چه دسته گلی آب دادی آقا اسکندر؟!
لبخندی زود و در حالیکه معلوم بود درد می کشد، گفت: یک دسته گلی آب دادم که توی تاریخ حزب بعث ثبت بشه!
گفت: برای برادرای خودم، یک آبگوشت هیاتی پر ملات مشتی درست کردم؛ فقط وقتی خوردین و بدنهای ضعیفتون حال اومد، به جون اسکندر مسکین هم دعایی بکنین!
در حالیکه سعی می کرد ادای عبدالقادر را در بیاورد، ادامه داد: گروهبان خیکیه داد می زد رو سر من و می گفت: آخر الفلان فلان شده، الفکر کردی این جا الخانه عمه است که این طوری الابگوشت درست کردی؟! این جا العراقه و شما هم الاسیر.
خلاصه کاشف به عمل آمد که اسکندر سهمی های را که عراقیها برای یک هفته ما در نظر گرفته بودند، یکجا و در یک مرحله روانه دیگ کرده است! آبگوشتی که گروهبان عبدالقادر می گفت اسیر پسند باشد، باید بدون رب و روغن، و کم گوشت و پر آب می بوده است، نه اینطور به قول اسکندر، پرملات، و چرب و چیلی.
با اینکه آن شب عراقیها داغ آن آبگوشت را بر دلمان گذاشتند و از آبگوشت موردنظر خودشان برایمان آوردند. بعضی از بچهها تا مدتها هنگام غذاخوردن، حرف آن شب را پیش می کشیدند و می گفتند یاد آبگوشت اسکندر به خیر!
[۱] . البته این آشپزخانه یک اتاق لخت و عور بود که خود بچه ها به آشپزخانه تبدیلش کردند.
راوی: آزاده محمدجواد سالاریان / سایت جامع آزادگان
بعدازظهر روز بعد، ما را بردند توی محوطه. در همین حین متوجه شدم که یک ماشین نظامی وارد اردوگاه شد. چون اکیداً دستور داده بودند کسی حق کنجکاوری در امورات آن جا را ندارد، زیر چشمی هوای کار را داشتم. ماشین جلو آشپزخانه[۱] ایستاد. یک یخچال و چند تا کیسه گونی پر، و دو تا اجاق نفتی و تعدادی قابلمه و دیگ و وسایل دیگر را از آن پایین گذاشتند. کمی بعد عبدالقادر از گرد راه رسید و خشن داد زد: طباخ!