گروه جهاد و مقاومت مشرق: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده رسول کریم آبادی است:
صدای آهن و فلز با فریاد بعثی ها به هم آمیخته بود. ساعت هشت صبح بود. سربازها با قنداق تفنگ به پهلوی بچه ها می کوبیدند. برخورد خشن عراقی ها در اول صبح، با آن هجوم وحشیانه، نشان از یک اتفاق بزرگ داشت. یکی از افسران عراقی، کمی جلوتر آمد و در حالی که سبیل هایش را تاب می داد،گفت: ما می خواهیم از جمع شما، یک نفر را اعدام کنیم! یک نفر داوطلب اعدام شود. همه هاج و واج مانده بودیم. یعنی چی؟! اعدام؟! همین طوری بی خودی؟! داد کشید: اگر از میان شما یکی داوطلب نشود، مجبور می شوم همه را بکشم و وقتی می گم می کشم، یعنی می کشم.
سکوت سنگینی بر آسایشگاه حاکم شد. همه مات و متحیر مانده بودیم. وضع عجیبی بود. بعثی خشمگین گفت: من تا ۱۰ می شمرم.
ولوله ای بین بچه ها افتاد. بعد آن بعثی شروع کرد به شمردن. با غیظ و حالت خاصی اعداد را می شمرد: واحد، اثنین، ثلاثه، اربعه، خمسه، سته، سبعه، ... با هر شماره یکی از انگشتان دستش را باز می کرد. به هفت که می رسید، داد زد و به عربی چیزهایی گفت. مترجم همراهش گفت: فرمانده می گه، یکی از شماها پیدا نمی شود که جان رفقایش را نجات بدهد؟ اگر کسی دستش را بالا نبرد، همه را می کشند.
قلب ها تند می تپید و نفس ها در سینه حبس شده بود؛ مثل وقتی که توی معبر، منتظر رمز عملیات باشی، فضا آکنده از سکوت شده بود. افسر بعثی برای آخرین بار اخطار کرد و فریاد کشید: کسی داوطلب نیست که کشته بشود و رفقایش را نجات بدهد؟ اگر کسی جلو نیاید، همه را اعدام می کنیم.
آزاده5
زمان متوقف شده بود. انگار از در و دیوار مرگ می بارید. چه قدر سخت بود، وقتی در چنین جایی آدم را بخوانند. آخر این جا با خط اول جبهه فرق داشت. انگار در این مدت اسارت، آن حال و هوای جبهه رنگ باخته بود. انگار ته دنیا بود. زمان متوقف شده بود؛ مثل وقتی که صدای صوت خمپاره را می شنوی و می شمری: یک، دو، سه، بعد زمان و زمین به هم می پیچید. ناگهان حسین برومند سکوت را شکست و فریاد کشید: من را بکشید.
صدای فریادش چنان در آسایشگاه پیچید که رعشه بر تن عراقی ها افتاد. عراقی ها از حرکت شجاعانه حسین متحیر بودند. به یاد لحظه ای افتادم که فرمانده دستور داد به میدان مین بزنم، و من سری چرخاندم که ببینم آیا کسی هست که هم پای من باشد. آن جا هم حسین برومند را دیدم که داوطلب این راه بی بازگشت شده بود.
عراقیها حسین برومند را بردند برای اعدام. مگر می شد دیگر آرامش نداشت. خدایا این چه آزمایش بود؟! ولوله بین بچه ها افتاد و سکوت آسایشگاه را شکست. راستی سرنوشت برومند چه خواهد شد؟ شاید همه بچه هایی که زخمی افتاده بودند، مثل من شرمنده شدند. چرا که من دستم را بلند نکردم؟ خدایا! عجب درد بزرگی! این دیگر چه آزمایشی بود؟! زخمی و تشنه، با دستها و چشم های بسته، ما را کشاندی این جا. چرا وسط معرکه ما را نکشتی؟! حال عجیبی به من دست داد. با خودم گفتم این سنگین ترین پاتک جنگ بود.
همه به هم ریخته بودیم. از یک سو به خاطر حسین برومند که برای اعدام رفته بود و از طرفی به حال خودمان که نرفته بودیم. هولناک ترین ثانیه های انتظار را تحمل می کردیم که عاقبت بر حسین چه خواهد گذشت. توی همین حال و هوا بودیم که دیدیم عراقی ها برومند را با خودشان آوردند. انگار یک تانکر آب یخ ریخته باشند روی سرمان. افسر عراقی دست حسین برومند را گرفت و بلند کرد و گفت: حسین، ارشد آسایشگاه شماست.
احساس شوق و شرمندگی توامان ریخت توی دلمان. صحنه غریبی بود که کمتر انسانی ممکن است با آن رو به رو شود.
از آن روز، حسین محبوبیت خاصی بین بچه ها پیدا کرد. به خاطر از خودگذشتگی و ایمان راسخش به هدفی که برایش می جنگید، در جمع اسرا عظمت پیدا کرد. هیچ انسانی عظمت و بزرگی پیدا نمی کند، مگر این که لایقش باشد و برومند ثابت کرد که این لیاقت را دارد.
*سایت جامع آزادگان
صدای فریادش چنان در آسایشگاه پیچید که رعشه بر تن عراقی ها افتاد. عراقی ها از حرکت شجاعانه حسین متحیر بودند.