گروه جهاد و مقاومت مشرق: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده محمدرضا یزدیان است:
به ما خبر دادند آماده شوید که می خواهیم شما را به اردوگاه منتقل کنیم. بلافاصله برای مراسم بدرقه! حاضر شدیم. با مشایعات چوب و کابل - که بدرقه رسمی عراقی ها بود - سوار اتوبوس ها شدیم و به سوی اردوگاه حرکت کردیم. خیلی خوشحال بودیم. فکر می کردیم اگر ما را به اردوگاه ببرند وضع مان خیلی بهتر خواهد شد.
می گفتیم حتماً صلیب سرخ هم به آنجا می آید و از شکنجه این وحشی ها نجات پیدا می کنیم. حتی فکر می کردیم یک سری امکانات هم بهمان می دهند و احتمالاً می توانیم برای خانواده هایمان نامه بنویسیم. دشمن هم مجبور خواهد شد طبق قوانین بین المللی با ما رفتارکند، اما... زمانی که در راه بودیم، در جاده چشمم به تابلویی افتاد که سر یک چهار راه نصب بود. روی آن به عربی نوشته شده بود: "دمشق ۲۴۰ کیلومتر." ما به سمت موصل در حرکت بودیم.
ساعتی بعد سرعت اتوبوس ها کم شد و وارد یک پادگان بزرگ نظامی شدیم. بعدها متوجه شدیم اینجا پادگان شهر تکریت- زادگاه صدام- است.
اتوبوس ها را جلوی یک محوطه بزرگ که ساختمان های عجیب و غریبی داشت، متوقف کردند. توقف مان در آنجا خیلی طولانی شد. بیش از یک ساعت بود که اتوبوس ها ایستاده بودند. اتومبیل ها روی بلندی قرار داشت و از آن بالا به راحتی می توانستیم بیرون را تماشا کنیم. چندین ساختمان قدیمی به موازات هم و با فاصله از یکدیگر به چشم می خوردند. ساختمان ها در محوطه بزرگی قرار داشتند و با سیم خارداری به عرض بیست متر محصور شده بودند و خیلی قدیمی به نظر می رسیدند. روی زمین های اطراف آنها، علف های بلند زیادی روییده بود که نشان می داد سال های سال است از این ساختمان ها استفاده نشده است.
هوا ابری و آسمان، کمی تیره بود. منظره ای که از آن بالا می دیدیم، خیلی سرد، بی روح و رعب آور بود. ترسیم منظره آنجا کار خیلی مشکلی است. دیدن آن صحنه ها برایمان مثل کابوس بود و آن همه سیم های خاردار عجیب و غریب و عریض و طویل بر رعب و وحشت مان می افزود. آخر تا کنون چنین جاهایی را ندیده بودیم. آن منطقه مخروبه، آدم را به یاد کوره های آدم سوزی هیتلر می انداخت.
این که اینجا ممکن است اردوگاه اسرا باشد، غیرقابل تصور بود. واقعاً نمی توانستیم به خودمان بقبولانیم که اینجا ممکن است اردوگاه باشد. همه با ناباوری یکدیگر را دلداری می دادیم. می گفتیم نه، اینجا قرنطینه است و ما احتمالا لباس هایمان را اینجا تعویض می کنیم و پس ازآن ما را به اردوگاه اصلی که شاید در همین اطراف باشد خواهند برد. درجه دارهای داخل اتوبوس که مسئول حراست از ما بودند، افراد خودش برخوردی بودند. کلاه مشکی بر سر داشتند و گاهی با ما شوخی می کردند.
درآن وضعیت خود آنها هم خیلی متعجب بودند و هاج و واج آن منظره ها و سیم های خاردار را تماشا می کردند. ناخودآگاه به خودم جرأت دادم و از درجه داری پرسیدم: "سیدّی! اینجا اردوگاهه؟" او هم ناباورانه دلداری ام داد و گفت: "نه، گمان نمی کنم؛ احتمالاً اینجا قرنطینه است و اردوگاه در همین نزدیکی هاست." کمی قوت قلب گرفتیم. بیرون از محوطه اردوگاه تعداد بسیار زیادی افسر، درجه دار و سرباز عراقی (شاید به اندازه یک تیپ نیروی نظامی) دیده می شدند. چند کمپرسی آمدند و با عجله بارهای خود را در همان نزدیکی خالی کردند و رفتند. یکی از کمپرسی ها چند قرقره بزرگ کابل برق آورد. یکی دیگر، یک کوت بزرگ دسته کلنگ تخلیه کرد و آن یکی نبشی های آهنی که سیم های خاردار را به آنها می بندند، برجای گذاشت. شکنجه گرها یکی یکی آمدند، هرکدام وسیله ای برداشتند، دست شان می گرفتند، با هم حرف می زدند و به ما نگاه می کردند و می خندیدند. هیچ کس نبود که دست خالی مانده باشد. عده ای نبشی آهنی، تعدادی کابل برق، بعضی ها دسته کلنگ و گروهی هم شلنگ در دست شان بود و همه آماده حمله.
یاد فیلم "بوفالوبیل" افتادم که مردم با هرچه دم دست شان بود به بوفالوها حمله می کردند. اما اینجا، نه گاو وحشی وجود داشت و نه بوفالویی.
ناگهان به خودمان آمدیم که ای وای! دل غافل! نکند قرار است با این وسایل ما را بزنند. جریان استقبال را پاک فراموش کرده بودیم. البته تا به حال طی مدت اقامت در عراق همه نوع استقبال را دیده بودیم، اما ظاهراً این یکی خیلی متفاوت بود. از یکی از درجه داران داخل اتوبوس که وحشت در چهره اش هویدا بود، پرسیدم: "سیدّی! اینا چیه که دستشون گرفتن؟ نکنه می خوان ما رو با این ابزارا بزنن؟" او ناباورانه گفت:"لا، کل اخ، کل مسلم."(نه، همه برادریم، همه مسلمانیم.( خدا را شاهد می گیرم که این جملات صادقانه آن درجه دار عراقی بود. حتی او هم باورنمی کرد ما را با آن ابزارها کتک بزنند. چشم تان روز بد نبیند، درهای اتوبوس ها را که باز کردند، دیدیم دژخیمان، کوچه درست کرده و با فاصله سه متر در دو ردیف ایستاده اند.
هرکس از اتوبوس پیاده می شد، باید از داخل این تونل (که بعدها به تونل مرگ شهرت یافت) رد می شد. طول این تونل، دویست- سیصد متربود. عراقی ها در دو ردیف با چوب ها و کابل ها و نبشی های آهنی صف کشیده بودند و به محض پیاده شدن هریک ازما ازاتوبوس، به جان مان می افتادند و با وسایل در دست شان ما را کتک می زدند. این ضرب و شتم وحشیانه، اولین زهرچشم ورود به اردوگاه محسوب می شد. همه ما باید طول این تونل وحشتناک را طی می کردیم تا به محوطه اردوگاه برسیم و سپس به آسایشگاه مربوطه وارد شویم. از اتوبوس که پیاده شدیم، چوب و کابل و سنگ بود که برسر و رویمان فرود آمد. هرکس از ما که فرزتر بود و می توانست خوب بدود و زودتر خود را به آسایشگاه برساند، کمتر کتک می خورد، اما بیچاره افراد سالخورده و مجروحین و زخمی ها.
اگر در طول مسیر، که همه اش بایستی می دویدیم، کسی بدشانسی می آورد و زمین می خورد، روزگارش سیاه بود. دژخیمان، به جان آن بخت برگشته می افتادند و تا می خورد، او را می زدند. آن روز همه می دویدند و فرار می کردند و نهایت سعی شان را به کار می بردند تا به هر طریق که شده جان شان را نجات دهند و خود را به آسایشگاه ها برسانند.
من زیر بغل یکی از مجروحین را گرفته بودم و می خواستم او را تا آسایشگاه همراهی کنم اما اولین چوبی که توی سرم خورد و متعاقب آن دومی و بعد هم سومی، متوجهم ساخت که اینجا جای ایستادن نیست؛ در اثر ضربات گیج کننده، نفهمیدم چگونه آن مجروح بیچاره از دستم رها شد و به زیردست و پای دشمنان خونخوار افتاد از هول جان، بدون این که توانی در بدن داشته باشم، ناخودآگاه به جلو رانده شدم تا این که پس از گذر از تونل مرگ، نیمه جان به آسایشگاه رسیدم. در طول مسیر تا آسایشگاه، دها ضربه چوب و کابل و مشت و لگد بر سر و رویم فرود آمده بود.
بعدها این موضوع نقل مجلس مان شد که در روز گذر از تونل مرگ، حتی مجروحین و دست و پا شکسته هایی که تا آن روز از جایشان تکان هم نمی توانستند بخورند، اجباراً می دویدند و این یادآوری ها گاهی باعث خنده بچه ها می شد.
هر طور بود آن شب را گرسنه و تشنه و خسته و زخمی و خاکی و خون آلود آه و ناله مجروحین حادثه به صبح رساندیم.
صبح روز بعد که از خواب بیدار شدیم، یواشکی از پنجره های آسایشگاه، بیرون را تماشا کردیم. سربازان زیادی در محوطه مشغول جمع آوری دسته کلنگ ها و کابل ها و سنگ ها و چوب های خرد شده شب قبل بودند. شاید حدود یکی- دو ساعت طول کشید تا سربازهای عراقی، چوب خرده ها و سنگ ها و پس مانده های ادوات شکنجه را جمع آوری کردند. آنها را دور ریختند تا آثار جنایت خود را پاک کنند، ولی خاطره آن روز تلخ هرگز از خاطره ی ما پاک نخواهد شد.
*سایت جامع آزادگان
کد خبر 355620
تاریخ انتشار: ۲۸ مهر ۱۳۹۳ - ۱۱:۲۰
- ۰ نظر
- چاپ
ناگهان به خودمان آمدیم که ای وای! دل غافل! نکند قرار است با این وسایل ما را بزنند. جریان استقبال را پاک فراموش کرده بودیم. البته تا به حال طی مدت اقامت در عراق همه نوع استقبال را دیده بودیم، اما ظاهراً این یکی خیلی متفاوت بود.