عراقی ها آنها را نمی شناختند، فهمیدیم یکی جاسوسی می کند. همه می دانستند کی ها جاسوسی می کنند، ولی این یکی – هر کس بود – از آن ها نبود، بین خودمان بود، باید پیدایش می کردیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده علی علیدوست قزوینی است:

محرم که شد، ظهرها و شب ها روضه می خواندیم و سینه می زدیم. باز هم کاریمان نداشتند. فقط آمدند و گفتند «روز سینه نزنین؛ عزاداری، شب. یه وقت بازرسی، کسی از بغداد می آد، برای ما بد می شه.»

ده پانزده شب، من و چند نفر دیگر توی اتاق ها سخنرانی می کردیم و تاریخ کربلا می گفتیم؛ از وقتی امام حسین (علیه السلام) از مدینه حرکت کرد سمت کوفه تا روز عاشورا. یکی هم همه ی سخنرانی ها را توی چند تا دفتر می نوشت که هر کس خواست، بعداً بتواند دوباره بخواندشان.

چند وقت همین جور آرام گذشت. اذیت مان نمی کردند. آخرهای پائیز یک روز آمدند توی اتاق ما. اسم هفت، هشت نفر را خواندند. من هم بودم. بردندمان بیرون. از اتاق های دیگر هم چند نفر را آورده بودند؛ به قول خودشان دجال های خرابکاری را. انگار آزادمان گذاشته بودند که شناسایی مان کنند. جمع مان کردند و بردند توی اتاق هفت که تازه خالیش کرده بودند. پیرمردهای اردوگاه را هم آوردند اتاق ما. چند تا دیوانه توی اردوگاه بودند؛ آنها را هم آوردند.

می خواستند هم ما را از بقیه جدا کنند، هم آن قدر دور و برمان را شلوغ کنند که دیگر نتوانیم کاری بکنیم. همین هم شد. می ایستادیم به نماز، دو تا دیوانه می آمدند جلوی صف ادا در می آوردند. خیلی  وقت ها با هم دعواشان می شد. یقه ی هم را می گرفتند و دور اتاق می چرخیدند. بقیه فقط نگاه می کردند و به شان می خندیدند.

همان روزی که ما را از اتاق هامان بیرون کرده بودند، یکی دو نفر را جای خودمان گذاشته بودیم که کارهای ما را ادامه بدهند. دو هفته بعد دیدیم که آنها را هم آوردند اتاق هفت. عراقی ها آنها را نمی شناختند، فهمیدیم یکی جاسوسی می کند. همه می دانستند کی ها جاسوسی می کنند، ولی این یکی – هر کس بود – از آن ها نبود، بین خودمان بود، باید پیدایش می کردیم.

می دانستیم کی اسم ها را داده به عراقی ها، اما نمی دانستیم خودش از کی گرفته. علی نجفی را فرستادیم از او بپرسد. گفته بود «من قول داده ام به کسی نگم.» بالاخره مجبورش کرده بود که بگوید. خودمان هم باورمان نمی شد؛ بچه حزب اللهی، نماز خوان، کسی که همیشه توی جمع ها قرآن می خواند، دعا می خواند – صداش خوب بود – دعا که می خواند، گریه امانش نمی داد.

asir3

اول گردن نگرفت. گفت «من نبوده ام» ، ولی بعد اعتراف کرد. فقط ازش پرسیدیم چرا.

می خواستم شماها رو از اتاق بیرون کنم، خودم بشوم ارشد.

هم شهری هاش خبردار شده بودند. شمالی بودند. یک روز موقع تمیز کردن اتاق که وقت خلوتی بود، افتاده بودند به جانش. گفته بودند «تو آبروی ما را برده ای» زده بودنش که ادب شود.

از چشم همه افتاده بود. قبلاً جلوی پایش بلند می شدند، اما حالا محلش نمی گذاشتند. طاقتش طاق شد. آمد به من گفت «من پشیمون شده ام. می خوام توبه کنم. شما واسطه بشید و یه صحبتی بکنین.»

یک روز صبح رفتیم توی اتاق شان. یک حدیث از نهج البلاغه خواندم درباره ی توبه. بعد گفتم «این آقا هرکار کرده، حالا پشیمونه. کاری به کارش نداشته باشین. اشتباه کرده، حالا هم میخواد توبه کنه.» نمی دانم کی سر زبان ها انداخت که این جلسه ی محاکمه بوده و آن کتکی هم که قبلا زده بودند، اجرای حد. حرف به عراقی ها هم رسید. چند روز بعد آمدند و من و علی نجفی و جلال زرگرباشی را بردند بازجویی. سرگردی که بازجویی می کرد را تا آن وقت ندیده بودم، بعدا هم ندیدمش.

خبر رسیده که شما سه تا دادگاه تشکیل می دین، مردم رو محاکمه می کنین.

هاج و واج نگاهش کردیم. اشاره کرد به من.

ـ تو حکم می کنی، این منشیه و می نویسه، اون هم جلاده و اجرا می کنه.

علی نجفی عصبانی شد داد و بیداد کرد.

ـ چی میگی برای خودت مزخرف می بافی؟ جلاد چیه؟ من هیچ کدوم این دروغ ها رو قبول ندارم.

سرگرد عراقی عصبانی شده بود. رو کرد به من و گفت «تو که محاکمه راه می اندازی، اصلا می دونی شجاعت یعنی چی؟» مانده بودم چی به ش بگم که بدتر از این نشنود. گفتم «خب شما بگو یعنی چی»

ـ آها! نمی دونی. شجاعت مال عربه. تو که اصلا نمی دونی شجاعت یعنی چی، چه حق داری محاکمه راه بندازی؟

ـ ما کسی را محاکمه نکرده ایم. دروغ به عرضتون رسونده اند.

ـ دروغ نیست، ما مدرک داریم. نوار محاکمه تون رو داریم.

ـ خب اگه نوار محاکمه رو دارین که دیگه بحث نداره. بیارین بذارین. ما هم دیگه هیچی نمی گیم. ولی من خیالم از بابت خودم راحته. آخه ما رو چه به محاکمه و این حرفا؟

ـ تو رو چه به محاکمه؟ تو ایران هم که بودی، قاضی بوده ای، آخوند بوده ای، حاکم شرع بوده ای.

ـ من وقتی اسیر شدم، شونزده سالم بوده، چه جوری می خواستم تو ایران قاضی باشم؟ مگه تو عراق بچه های پونزده شونزده ساله قاضی می شن؟

کمی مکث کردم. انگار داشت راضی می شد. دوباره گفتم «بالاخره قاضی باید یه دوره ای ببینه. الکی که نیست. شما باور کنین یه بچه را بکنن قاضی؟»

چیزی نگفت. خودش هم می دید که حرف بی ربطی زده، اما کوتاه نیامد. گفت «این دفعه ولتان می کنم. اما دفعه دیگر بشنوم محاکمه راه انداخته اید یا، شلوغ کرده اید، همه تان را تیرباران می کنم.»

* سایت جامع آزادگان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس