گروه جهاد و مقاومت مشرق: روشنایی روز جای خود را به سیاهی شب داد و من سرگردان و متحیر و بی قرار بودم. من در آن جا به خود می گفتم: «مرگ انسان ها از دست آن ها خارج بوده و این خداست که انسان را می میراند و یا حفظ می کند.»
البته ما می توانیم با استفاده از عقل خود، راه درست از نادرست را تمیز بدهیم.
گلوله های خمپاره ایرانی ها در همه جا فرود می آمد. من و گروهی از سربازان به زیر یک صخره و دیوار مانند گچی پناه بردیم. اما دیری نپایید که یک گلوله در فراز سر ما به دیوار اصابت کرد و همه را سفید پوش کرد، تنها دهان و چشمان ما معلوم بود.
به هر حال این بار نیز از چنگ مرگ گرختیم، در واقع خداوند گاهی جان انسانی را نجات می دهد و این انسان بعد ها مبدل به یک فرد صالح و مفید می شود.
اما گاهی نیز اتفاق می افتد که خدا جان انسان شروری را نجات می دهد تا او در شرارت خود بیشتر اصرار بورزد و از این طریق گناه بیشتر مرتکب شود.
در آن ساعات ما مدام از خدا و امامان کمک می طلبیدیم و در حسرت روزهای فراغ و خوشی که خدا و پیامبر و امامان را پاک فراموش کرده بودیم، خود را ملامت می کردیم.
شام را هر طوری بود صرف کردیم. آب هم خیلی بد بود و من با دو انگشت بینی ام را می بستم و مقداری آب می نوشیدم.
از سر بی حوصلگی نزد مسئول بهداری واحد رفتم. او مقداری با من درد دل کرده و گفت که یکی از برادرانش مفقودالاثر است.
چند ساعت بعد دو هواپیمای خودی محموله های موادغذائی را در حوالی منطقه ما پرتاب کردند. تنی چند از سربازان ما به محل فرود موادغذائی رفته و آن ها را با خود به داخل منطقه آوردند.
من از دریافت سیگار به مراتب بیشتر از دسترسی به موادغذائی خوشحال شدم. این مسئله برای افراد سیگاری کاملاً منطقی است، به ویژه در آن لحظاتی که فرد سیگاری تحت فشار مشکلات گوناگون به سر می برد.
من ضمن پک زدن به سیگار آرام به خاکریز آن سوی می نگریستم. سیگار مرا در یک فراموشی موقت فرو برد و حتی تشنگی خود را از یاد بردم، دو ساعت بدین حالت سپری شد و شب کم کم چهره سیاه خود را به ما نمایاند. آن گاه در انتظار پایان شب نشستیم و با چشمان خود منتظر طلوع آفتاب از ناحیه بلندی های «مهران» بودیم. ارتش عراق خرابی های فراوانی را در پشت این بلندی ها به بار آورد، اما ارواح طیبه و وجدان های پاک مردمان این شهر در لابه لای پرتو زرین آفتاب قابل رؤیت بود.
یکی از سربازان درباره اوضاع منطقه از من سؤال کرد، من جوابی نداشتم و به او گفتم: «هرچه بادا باد!» و به قصد استراحت در گوشه ای دراز کشیده و به یکی از سربازان سپردم که محل استراحت مرا به فرمانده اطلاع دهد.
دیری نپائید که شلیک گلوله ها از هر سو بر سرمان باریدن گرفت، من شتابان به نزد فرمانده رفته و بدون مقدمه به او گفتم: «دیگر فایده ندارد!»
او گفت: «چه فایده ندارد؟» من در جواب او گفتم:«ما نباید تامل می کردیم، ما باید هرچه زودتر فکری به حال خود بکنیم» فرمانده با ناخوشی رو به من کرده و گفت:
«دست نگه دارید! شما یک افسر هستید و سزاوار نیست که از این حرف ها بزنید.» من در جواب او گفتم:
« به یاد دارید که روزهای اول حضورم در گردان من با مشاهده اوضاع خود محاصره شدن خود را اعلام کردم ولی جناب عالی به من گفتید که شما هنوز به درجه سرلشگری ارتقاء نیافته اید و این اظهار نظر را بگذار برای بعد از دوره سرلشگری خود!»
فرمانده گردان حرفی برای گفتن نداشت و ساکت شد.
سپس به او تذکر دادم که حملات ما چاره ساز نیست.
من دوباره به سوی سنگرهای خودی رفته و از آن جا نگاهی به توپ ها و تانک های خودی انداختم. همگی بدون استثناء در پشت خاکریزها قرار داشتند. در طول روز تبادل آتش مثل همیشه و برخلاف شب به طور مستمر شروع شد. در ساعات اولیه روز تصمیم گرفتم که چند سرباز را به جستجوی محموله پرتاب شده از هواپیمای خود در وسط منطقه بفرستم.
اما فرمانده با این تصمیم مخالفت کرد، زیرا او می ترسید که سربازان عراقی به نیروهای ایرانی پناهنده شوند. اما من او را متقاعد کردم که انجام این کار امری ضروری است، لذا او پاسخ مثبت داد و من یک گروهبان به همراه دو سرباز را به وسط منطقه فرستادم.
در ضمن به واحد های خودی سپردم که اشتباهی به گروهبان و دو سرباز همراه شلیک نکنند. آن ها پس از چند لحظه پیاده روی در پشت خاکریزها ناپدید شدند. نیم ساعت بعد من مشاهده کردم که آن ها کیسه های سیاه رنگی را با خود حمل کرده و از حرکات آن ها نمایان است که بار همراهشان سنگین است. محتویات این کیسه آب خالی بود، البته بر روی پهلوی کیسه ها به زبان انگلیسی عبارت «ساخت انگلیس» منقوش شده بود.
باری ما تشنگی خود را برطرف کردیم، اما روز هشتم را کماکان در محاصره ایرانی ها بودیم، اوضاع لحظه به لحظه وخیم تر می شد. بر تعداد زخمی ها افزوده شده و نارضایتی در میان افراد سیر صعودی داشت.
حتی چند سرباز قصد فرار به سوی ایرانی ها را داشتند اما دوستان آن ها به سویشان شلیک کردند. بعد ها آن ها فرار خود را چنین توجیه کردند! که در واقع قصد فرار نداشته و تنها سیم های خاردار را آزمایش می کردند!
یکی از افسران به نام «شاکر حنتوش» جریان قتل یک سرباز عراقی را به دست فرمانده گروهانش برایم بازگو کرد. جسد سرباز مقتول را به همراه اسم و فامیل او که در داخل یک بطری گذاشته شده بود در محوطه به خاک سپردند.
در حقیقت این بطری نشانه های بارز ستم رژیم حاکم بر عراق در حق مردم عراق می باشد.
بخشی از خاطرات یک افسر اسیر عراقی
*سایت جامع آزادگان
کد خبر 352061
تاریخ انتشار: ۱۵ مهر ۱۳۹۳ - ۱۱:۴۸
- ۰ نظر
- چاپ
چند ساعت بعد دو هواپیمای خودی محموله های موادغذائی را در حوالی منطقه ما پرتاب کردند. تنی چند از سربازان ما به محل فرود موادغذائی رفته و آن ها را با خود به داخل منطقه آوردند.