ما از این پایین ابرها را قبر میدیدیدم، و غباری که روی آسمانها را پوشانده بود؛ این حکایت روسفیدی شما و روسیاهی ماست.
نمیدانم چگونه تو بیدست شنا کردی ای شهید؛ نمیدانم تو با کدامین بال پرواز کردی و آسمانها را درنوردیدی، نمیدانم تو چگونه دست بسته پرواز کردی و من با دستان باز ریشههایم را به زمین کوفتهام؛ نمیدانم چگونه باید این ترس را با امید تو همراه شوم ای شهید.
نمیدانم روح خدا چه کرد با شما؛ نمیدانم روح خدا چگونه شما را عاشق خدا کرده بود، نمیدانم چرا اروند آب نداشت و کدامین فرستاده خدا با عصایش راه گشوده بود اما میدانم اگر دست بسته بودید اما چشمهایتان بازِ باز بود؛ چشمهای باز شما کجا و دستهای باز ما کجا؛ خط شکنها با دستان بسته، تحریم شکستهاند.