از سمت جاده بصره وارد عمل شدیم. به همراه 27 سرباز و اسلحه های آماده، سوار بر لندکروز شدیم. رملی بودن مسیر باعث شد که ماشین با 27 سرباز تصادف کند. سرم زیر فرمان ماشین بود و به کمرم نارنجک بسته بود...

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، یک ساعتی هست که میهمان ما شده. یک جانباز دلسوخته و دردمند! مهمانی که گاهی با اشک، گاهی با درد دل و گاهی با دلتنگی هایش سخت دلتنگمان می کند.

متن زیر روایت محمود سورگی جانباز 60 درصد اعصاب و روان و شیمیایی از سالهای دفاع مقدس است.

اولین اعزام، اولین عملیات، اولین پیروزی

سال سوم دبیرستان بودم که جنگ آغاز شد. به دلیل علاقه زیادی که به جبهه داشتم و با اصرار زیاد در هشتم شهریورماه 62 به تیپ 3 لشکر 77 که در 5 کیلومتری خرمشهر بود، رفتم. از برادران بسیجی که در آنجا حضور داشتند شنیدم که بچه ها مدتی است که در حال استراحت هستند و قرار است به زودی به خط بروند. بعد از ده روز استراحت به اولین عملیات که خیبر بود، رفتم.

از سمت جاده بصره وارد عمل شدیم و هدف پتروشیمی عراق بود. به همراه 27 سرباز و اسلحه های آماده، سوار بر لنکروز شدیم. از آنجا که مسیر رفت و آمد، رملی بود، رانندگی بسیار حساس بود. رملی بودن مسیر باعث شد که ماشین با 27 سرباز تصادف کند. سرم زیر فرمان ماشین بود و به کمرم نارنجک بسته بود. با سختی فراوان خود را بیرون کشیدم. نیروها در حالی که هرکدام به  طور سطحی مجروح شده بودند انگیزه خود را برای عملیات از دست ندادند. با ماشین های عبوری خود را به خط رسانده و وارد عملیات شدیم که خوشبختانه موفقیت آمیز بود.

اسمم در لیست شهدا بود و خودم در بیمارستان

سومین عملیاتی که در آن حضور داشته و فرماندهی دسته را به عهده داشتم، عملیات کربلای 6 بود. این عملیات یکی از عملیات های حساسی بود که در سمت راست سومار و در ارتفاعی به نام "شتر میل" قرار داشت. مسیر در رودخانه ای  که با سیم های خاردار پر شده بود قرار داشت و برای شروع باید از رودخانه می گذشتیم. شب عملیات به عنوان فرمانده وارد رودخانه شدم. ناگهان نیروهای دشمن که کمین کرده بودند ما را به رگبار بستند. بدنم بر اثر ترکش های زیاد توان حرکت نداشت. چشمانم را گشودم خود را در بیمارستان یافتم این در حالی بود که اسمم در لیست شهدا رفته بود.

با ترکش بزرگی که در سرم است انس گرفته ام

7 ترکش به سرم خورده بود و دوماه در بیمارستان شریعتی خوابیده بودم. اکنون که سال هاست از جنگ می گذرد هنوز بدنم پر از ترکش است. همچنین ترکش بزرگی در سرم وجود دارد که اگرچه اذیتم می کند اما با آن انس گرفته ام. هنوز اثرات گاز شیمیایی در بدنم است و اگر قرص اعصاب و روان مصرف نکنم قادر به ادامه زندگی نیستم.

دو مرتبه از امام رضا شفا گرفته ام

به دلیل اینکه درعملیات کربلای 6 به شدت مجروح شده بودم مرتب مسکن های قوی مصرف می کردم و مرا به تخت بیمارستان بسته بودند. به شدت درد می کشیدم. مادرم برای خواندن نماز از اتاق بیرون رفت. با صدایی بغض کرده به مادرم گفتم: «مادر جان برای من هم چند رکعت نماز بخوانید.» در عالم خودم بودم. ناگهان نوری از پنجره وارد اتاقم شد. از شدت درد نمی دانستم چه می گویم. همانطور که به نور نگاه می کردم گفتم: «فردا به آلمان می روم. سرم، دست ها و پاهایم را قطع خواهند کرد» در ناباوری زیاد دیدم که نور با من حرف زد و گفت: «تو خوب خواهی شد و به هیچ جا هم نمی روی.» با چشمانی پر از اشک گفتم: «مگر امام رضا شفایم دهد.» با پرسیدن «امام رضا رو دوست داری؟» دستش را به پشت سرم کشید و دردهایم را التیام بخشید.

بعد از مرخص شدن نیمه راست بدنم فلج بود که اینبار هم امام رضا شفایم داد.
منبع: دفاع پرس