ماه رمضان می‌خواست برود جزیره‌ی ابوموسی؛ مأموریت. تازه دوازده سالَم شده بود. وقتی می‌رفت، بغلم کرد و گفت «سعی کن همه‌ی روزه‌هایت رو بگیری.» دیگر ندیدمش.

گروه جهاد و مقاومت مشرق: ماه رمضان خاطرات بسیاری با خود به همراه دارد. از سحر گرفته تا به افطار. در جنگ تحمیلی و در دوران اسارت اسرا نیز این ماه همراه است با خاطرات تلخ و شیرین که در ادامه نمونه هایی از آن را که انتشارات روایت فتح منتشر کرده است که قسمت دوم آن از نظر می گذرانید:

روزگاران18 / جنگ دریایی،نویسنده: حامد انتظام، 112 ص، چاپ سوم 1389، تیراژ تا کنون 16500

ماه رمضان می‌خواست برود جزیره‌ی ابوموسی؛ مأموریت. تازه دوازده سالَم شده بود. وقتی می‌رفت، بغلم کرد و گفت «سعی کن همه‌ی روزه‌هایت رو بگیری.»

دیگر ندیدمش.

روزگاران 19:نفت،نویسنده: عابده بهمن پور، 112 ص، چاپ چهارم 1389، تیراژ تا کنون 3300

جمعه‌ی آخر ماه رمضان بود. همه رفته بودند راهپیمایی روز قدس. هوا گرم بود. آخرهای راهپیمایی صدای انفجار آمد؛ مخزن‌ها را زده بودند. رفتیم طرفشان.

بچه‌ها آتش را خاموش می‌کردند؛ با زبان روزه، توی آن هوای گرم. با آن گرمای آتش، یکی‌یکی از حال می‌رفتند. می‌بردیمشان بیمارستان. آن‌جا روزه‌شان را باز می‌کردند

اینک شوکران 1: شهید مدق به روایت همسر،نویسنده: مریم برادران، 88 ص، چاپ نوزدهم 1391، تیراژ تا کنون 104500

از خواب که بیدار شد، روی لب‌هاش خنده بود، ولی چشم‌هاش رمق نداشت. گفت «فرشته، وقت وداع است.»

گفتم «حرفش را نزن.» گفت «بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو، اگر جای من بودی می‌ماندی توی دنیا؟»

روی تخت نشستم. دستش را گرفتم. گفت «خواب دیدم ماه رمضان است و سفره‌ی افطار پهن است. رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه‌ی شهدا دور سفره نشسته بودند. به‌شان حسرت می‌خوردم که یکی زد به شانه‌م. حاج عبادیان بود. گفت بابا کجایی؟ ببین چه‌قدر مهمان را منتظر گذاشته‌ای. بغلش کردم و گفتم من هم خسته‌م. حاجی دست گذاشت روی سینه‌ام. گفت با فرشته وداع کن. بگو دل بکند. آن وقت می‌آیی پیش ما. ولی به‌زور نه.» اما من آمادگی نداشتم. گفت «اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می‌کند.» گفتم «قرار ما این نبود.» گفت «یک جاهایی دست ما نیست. من هم نمی‌توانم دور از تو باشم.»

گفت «حالا می‌خواهم حرف‌های آخر را بزنم. شاید دیگر وقت نکنم. چیزی هست که روی دلم سنگینی می‌کند. باید بگویم. تو هم باید صادقانه جواب بدهی.» پشتش را کرد.

گفتم «می‌خواهی دوباره خواست‌گاری کنی؟»

گفت «نه، این طوری هم من راحت‌ترم، هم تو.»

دستم را گرفت گفت «دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی.»

کسی جای منوچهر را بگیرد؟ محال بود.

گفتم «به نظر تو، درست است آدم با کسی زندگی کند، اما روحش با کس دیگر باشد؟»

گفت «نه.»

گفتم «پس برای من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم.»

صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد. او هم قول داد صبر کند. گفت «از خدا خواسته‌م مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم می‌خواست وقتی بروم که تو و بچه‌ها دچار مشکل نشوید. الان می‌بینم علی برای خودش مردی شده. خیالم از بابت تو و هدی راحت است.»

از چشم ها 10: اشتباه می کنید من زنده ام ،شهید شرفخانلو،نویسنده: حسین شرفخانلو، 176 ص، چاپ دوم1393، تیراژ تا کنون 3300

من و داداش از اولین سالی که مدرسه رفتیم، در کارخانه وردست پدر شدیم. وقتی رمضان با تابستان مصادف می‌شد، به جای ساعت هشت صبح، بعد از سحری کار را شروع می‌کردیم تا وقت اذان ظهر. پدرم از همان بچگی تشویقمان کرده بود به ادای فرایض و ما سال‌ها قبل از این‌که به سن تکلیف برسیم،‌ نماز می‌خواندیم و روزه می‌گرفتیم. بیش‌تر روزه‌های قبل از سن تکلیف نصفه و نیمه بود و موقع اذان ظهر افطار می‌کردیم. اسم این روزه‌های نصفه و نیمه «طاباغا اُروجی»  بود که پدر برای هر روزش چند شاهی به‌مان انعام می‌داد. ولی روزه‌ی کامل در هوای دم‌کرده‌ی کارخانه و پای دار قالی مکافاتی بود برای خودش. هر قدر من و کارگرها بی‌تاب می‌شدیم از تشنگی و هوای گرم، همان‌قدر برادرم دل می‌داد به کار و ریز می‌شد روی حرکت دست‌های پدرم که اوستای کارگاه بود و نقشه می‌خواند و روی رج‌ها گرهِ علامت می‌زد و دستش آن‌قدر تند بود که ما هیچ‌جور متوجه نمی‌شدیم کی گره را روی رج می‌بندد.

از چشم ها 9:  قاصد خنده رو، شهید محلاتی،نویسنده: فرهاد خضری، 240 ص، چاپ اول 1391، تیراژ تا کنون 2200

بعضی وقت‌ها که خانه بود، کمک دست‌ام هم بود. سینی غذای پاسدارها را خودش می‌رفت می‌آورد. یا ماه رمضان‌ها، سماور را حتماً باید خودش می‌رفت روشن می‌کرد. هیچ وقت نشد توی روی بچه‌ها تند یا با صدای بلند با من حرف بزند.

یکی از کسانی که مقید بودم حتماً در ماه محرم یا رمضان بیاید منبر برود، شیخ فضل‌الله بود، که منبرها گرم و گیرایی داشت. میان صحبت‌هاش امکان نداشت از امام چیزی نگوید یا به رژیم نیش و کنایه نزند.

رادیو تلویزیون برای برنامه‌های مذهبی‌اش فقط او را می‌آورد. مدام سخنرانی‌هاش را از مسجد حاج شیخ عبدالحسین بازار پخش می‌کرد. شب‌های احیای ماه رمضان یا ده شب محرم فقط از او دعوت می‌شد بیاید موعظه کند.

آقای محلاتی را در مراسم‌های دیگر هم یادم هست که بیش‌ترشان در منزل امام بود. ایام فاطمیه، یا محرم،‌ یا رمضان می‌آمد منبر می‌رفت. نیم ساعت یا بیش‌تر می‌ایستاد و داغ و آتشین صحبت می‌کرد.

نیمه پنهان ماه 20: شهید قریشی به روایت همسر،نویسنده: لیلا سادات باقری، 64 ص، چاپ اول 1391، تیراژ تا کنون 3300

آن شب بعد از این‌که با بچه‌ها کلی بازی کرد، نخوابید. گفت «ممکن است این ماه مبارک رمضان نباشم. دلم هوای دعای ابوحمزه ثمالی رو کرده؛ بیا با هم بخونیمش.» دعا را با هم خواندیم. نماز صبح را پشت سرش خواندم. بعد از او این همه نماز جماعت خواندم، هیچ کدام طعم این نمازهای دونفری‌‌مان را نداشت.

آسمان 5: شهید ستاری به روایت همسر،نویسنده: لعیا رزاق‌زاده، 104 ص، چاپ دوم 1392، تیراژ تا کنون 6600

­یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم«منصور جان، مگه جا قحطیه که می‌آی می‌ایستی وسط بچه‌ها نماز؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم.» تسبیح را برداشت و همان طور که می‌چرخاندش، گفت «این کار فلسفه داره. من جلوی این‌ها نماز می‌ایستم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن. مهر رو دست بگیرن و لمس کنن. من اگه برم اتاق دیگه و این‌ها نماز خوندن من رو نبینن، چه طور بعداً به‌شان بگم بیایین نماز بخونین؟!»

قرآن هم که می‌خواست بخواند، همین طور بود. ماه رمضان­ها بعد از سحر  کنار بچه‌ها می­نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن می‌خواند. همه دورش جمع می‌شدیم. من هم قرآن دستم می­گرفتم و خط به خط با او می­خواندم. اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. می‌گفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم، باید با عمل خودمان نشانش بدهیم.

سرداران 3: بیش از چند نفر، شهید جولایی،نویسنده: جواد کلاته عربی، 120 ص، چاپ اول 1392، تیراژ تا کنون 3300

در اولین روزهای تأسیس سپاه، پاسدار شد؛ رفت مهندسی سپاه. چند ماهی تهران بود که شنید در کرمانشاه به نیروی داوطلب نیاز دارند؛ رفت مهندسی کرمانشاه. چیزی نگذشت که جنگ هم شروع شد. زیر آتش عراق و کومله دموکرات برای سپاه پادگان و سنگر ساخت. اولین زاغه‌ی مهمات سپاه را هم همان روزها ساخت. یک سال و چند ماه آن‌جا ماند و برگشت تهران. اواخر سال 1361، دفتر مهندسی استان تهران را به او دادند. اسفند 1363 مسئول نصب پل‌های شناور خیبر شد؛ بزرگ‌ترین پل تاکتیکی جهان. گردان‌هایی که برای نصب پل تشکیل داد، هسته‌ی نخستین تشکیلاتی شد که بعدها صراط‌المستقیم نام گرفت. برای این‌که در جبهه حضور مستمر داشته باشد، شد فرمانده تیپ رزمی مهندسی کوثر؛ یکی از تیپ‌های قرارگاه صراط‌المستقیم. سال 1364، مدیرکلی پشتیبانی مهندسی وزارت سپاه را هم به او دادند. باید همه‌ی کارهای عمرانی وزارت سپاه را پشتیبانی می‌کرد. چند ماه بعد رئیس دفتر مهندسی استان مرکزی استعفا کرد؛ باز هم رفتند سراغ او. 14 خرداد 1365 شد؛ ماه رمضان بود. برای جلسه‌ای باید می‌رفت قم. در راه بازگشت، با زبان روزه به دیدار پروردگارش شتافت.

مهندسی نخوانده بود، اما مهندس‌ها پیش‌اش چیز یاد می‌گرفتند. داوطلب کارهایی می‌شد که کم‌تر کسی برای انجامش پیش‌قدم می‌شد. هرچه می‌گفتند انجام می‌داد؛ نه نمی‌گفت. کارهایی به او می‌گفتند که از دست کسی برنمی‌آمد. کارهایی را قبول می‌کرد که کار چند نفر بود. قحط‌الرجال نبود؛ اما او به‌تنهایی بیش از چند نفر بود.

مادران2: شهیدان قاضی به روایت مادر،نویسنده: رخساره ثابتی، 240 ص، چاپ دوم 1390، تیراژ تا کنون 8800

ماه‌رمضان سال هفتاد و چهار بود که یکی از دوستان‌مان ما را برای افطاری دعوت کرد.

نیم ساعت به اذان مانده، رسیدیم. بوی آش توی خانه‌شان پیچیده بود. اذان گفتند، همه دور سفره نشسته بودیم که تلفن زنگ زد. صاحبخانه گفت: «معصومه‌خانم! با شما کار دارند از سرخه‌ست." با تعجب گفتم: با من؟ این‌جا؟ گوشی را گرفتم. برادرم بود و پشت‌سر هم حرف می‌زد. انگشت‌هایم از شهد خرمایی که توی دستم بود به هم چسبید. از خواهرم گفت که همان روز توی سرخه روزنامه خریده بود؛  گفت که شهید آوردند و قرار است تا چند روز دیگر تشییع کنند. ضعف تمام بدنم را گرفت. اسم محمد هم بین اسامی شهدا توی روزنامه بوده. ... نفس بلندی کشید و گفت: «باید بروید برای شناسایی.»

اتاق دور سرم چرخید، خرمای له شده را با اکراه گذاشتم توی دهانم وروزه ام را باز کردم.

فردا صبح هر چه اصرار کردم علی‌اکبر نگذاشت همراهش بروم. دل توی دلم نبود. تنها رفت پزشکی قانونی و با گریه برگشت. محمد را از درشتی استخوان‌ها و سینه‌ی جلو آمده‌اش شناخته بود؛ وسط گریه خنده‌اش گرفت: «جوراب‌های کلفتی که از کفش ملی برایش خریدم سالم مانده بود.» و دوباره مثل بچه‌ها بلند بلند گریه کرد. نمی‌دانم چه دیده بود که هیچ‌وقت نگذاشتند من ببینم، حتی روز تشییع جنازه هم صورتش را باز نکردند تا ببوسمش؛ تا تلافی از بچگی تا حالایش را دربیاورم.

عید فطر آن سال تمام اتفاقاتی که موقع تشییع اسدالله افتاده بود برایم تکرار شد، فقط عوض شده بود. بچه‌ها با ناراحتی کوچه را چراغانی کردند، همسایه‌مان نمی‌گذاشت پرچم سیاه از جلوه پنجره‌شان رد شود از سایه‌ی پرچم که چند ساعتی خانه‌شان را تاریک می‌کرد، دلش می‌گرفت.

مادران3: شهید غیاثوند به روایت مادر،،نویسنده: نجمه کتابچی، 186 ص، چاپ اول 1391، تیراژ تا کنون 3300

همان سال 61، تیرماه، ماه رمضان بود. من و خان‌جون طبقه‌ی پایین بودیم. خان‌جون برایشان افطاری می‌گذاشت و بچه‌ها خودشان می‌آمدند و می‌بردند بالا و سفره می‌انداختند. کارشان که تمام می‌شد، دایم صدای شوخی و خنده‌شان می‌آمد. سربه‌سر هم می‌گذاشتند و آن‌قدر بگو و بخند می‌کردند که شک می‌کردیم این‌ها همان بچه‌های یک ساعت قبل باشند. بعد خودشان رخت‌خواب‌ها را از راه پشت‌بام می‌کشیدند و می‌بردند روی بام و زیر آسمان می‌خوابیدند. گاهی سحری می‌رفتند بیرون؛ به هوای کله‌پاچه. اگر برای نماز صبح مسجد نمی‌رفتند، نزدیک سحر صدای صوت دعا و قرآن سعید می‌آمد. گوش می‌کردیم و لذت می‌بردیم. بقیه‌ی بچه‌ها پشت سرش می‌ایستادند و نمازشان را جماعت می‌خواندند.

مادران5: شهیدان آقاجانلو به روایت مادر،نویسنده: زهرا رجبی متین، 120 ص، چاپ اول 1392، تیراژ تا کنون 3300

مجید سیزده ساله و امیر چهارده ساله، عملیات والفجر مقدماتی جبهه بودند. بعد از عملیات، یک ماه آمدند مرخصی. ماه رمضان بود. امیر، قبل از آنکه بهش واجب بشود روزه گرفته بود. روزها می‌رفت با بچه‌ها سرِ خانه‌ی جدید کار می‌کرد. بعدازظهر که می‌آمد خانه، می‌گفتم «مادر یه دقیقه بخواب. تشنه‌ای. آخه روزه که به تو واجب نیست، بخور.» می‌گفت «تشنه‌ام نیست.» یک‌روز از طرف دولت بهمان آهن داده بودند. آقاش رفته بود سرِ زمین آهن‌ها را تحویل بگیرد. امیر می‌گفت «باید برای افطار آقام آب ببرم.» هرچه من گفتم «آقات روزه نیست» به خرجش نرفت. اصغر سیگاری بود و روزه نمی‌گرفت. تنهایی آقاش و تاریکی هوا را بهانه کرد رفت پیشش.
منبع: دفاع پرس