او طی سه سال نبردی که در جنگ تحمیلی داشت، یک بار در عملیات والفجر8 و فتح فاو از ناحیه پا مجروح میشود و بعد از حضور مداوم در جبهههای هشت سال دفاع مقدس سر انجام در دی ماه سال 65 و در عملیات کربلای 4 به شهادت میرسد. او به عنوان غواص در این عملیات شرکت کرد و در همین عملیات مفقود الاثر شد و پیکر او به همراه 174 شهید غواص و خط شکن دیگر از این عملیات با دستان بسته در یک گور دسته جمعی در ابوفلوس کشف شد.
راضیه انصاری مادر غواص شهید تازه تفحصشده حسینعلی بالویی در نخستین دیدار خود با پیکر فرزند شهید تازه شناسایی شدهاش در گفتوگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم به معرفی او پرداخته و میگوید: حسینعلی از سیزده سالگی به جبهه رفت. چند بار رفت و آمد تا شانزده سالگی که دیگر رفت و نیامد. فرزند اولم بودم به جز او دو پسر دیگر داشتم. رفت و دیگر بازنگشت و مرا برای همیشه چشم انتظار آمدنش گذاشت.
او که هنوز بیتاب است و آرام نگرفته ادامه میدهد: هروقت شهیدی میآوردند یا وقتی اسیری آزاد میشد من هم منتظر خبری بودم که برایم بیاورند اما وقتی دیگر با هیچ گروهی برنگشت گفتم حتماً شهید شده است وگرنه به من خبر روشنی از شهادت نداده بودند. همیشه میگفتم خدایا هرجور تو صلاح میدانستی همان خوب است و تو را شکر میکنم. وقتی دلتنگش میشدم به پای مزار شهدای گمنام میرفتم و درد و دل میکردم.
راضیه انصاری با لهجه شیرین مازندرانی قربان صدقه پسرش میرود، از خوبیهای او میگوید و ادامه میدهد: حسینعلی آنقدری خوب بود که هرچه بگویم کم گفتهام. انقلابی، بسیجی، متعهد، غیرتمند، شجاع و دلسوز بود. به شهدا، انقلاب، رهبر و علماء ارادت زیادی داشت. بیشتر وقتش را در بسیج و مسجد بود کمتر او را در خانه میدیدیم. میگفت ما تا زندهایم باید برای انقلاب کار کنیم. بسیار مردمی و خوش اخلاق بود. هیچکس به اندازه سر سوزن حتی از او نرنجیده بود.
شنیدم او را دست بسته پیدا کردند خیلی ناراحت شدم/16 ساله بود ولی عقل و شعورش به قدر یک انسان 90 ساله بزرگ و وسیع بود
گریه صحبتش را قطع میکند به پیکر فرزندش نگاه میکند و از ساعتی میگوید که خبر پیدا شدن فرزند را به او دادند و میگوید: دیدم عروسم و پدر بچهها نشستهاند گریه میکنند گفتم چی شده؟ گفتند حسینعلی پیدا شد. در بین این غواصان او را آوردهاند. به ما خبر دادند که او پیدا شده و جزء غواصهایی بوده است که به تازگی تفحص شدهاند. وقتی در تلویزیون می دیدم که در مورد اینها صحبت میکنند و میگویند اینها را در آب گرفتند و دست و پاهایشان را بستند و همه را گرسنه و تشنه شهید کردند خیلی ناراحت بودم.
گاهی میگفتم نمیدانم او را چه کسی تربیت کرده است؟
او در توصیف اخلاق فرزند شهیدش میافزاید: همیشه به مادر و پدرش خدمت میکرد حتی لباسهایش را نمیگذاشت من بشویم. خودش همیشه وسایلش را مرتب نگه میداشت هنوز هم لباسهای بسیجیاش را تمیز یادگاری نگه داشتهایم. نماز اول وقتش ترک نمیشد. روزههایش خاص بود. به همه احترام میگذاشت. اخلاقش معمولی نبود. گاهی میگفتم نمیدانم او را چه کسی تربیت کرده است؟ این چیزها را چه کسی به او یاد داده؟ عقل و شعورش به قدر یک انسان 90 ساله بزرگ و وسیع بود.
برای جبهه و دفاع از نظام عطش داشت/اگر من شهید شدم اسلحه من را شما به دست بگیرید
مادر غواص شهید تازه شناسایی شده از وصیتهای فرزندش میگوید و اضافه میکند: به برادرهایش همیشه سفارش میکرد که اگر من شهید شدم اسلحه من را شما به دست بگیرید و برای انقلاب و نظام بجنگید چرا که این وظیفه ماست. به ما هم سفارش میکرد که اگر شهید شدم گریه نکنید. لباس سیاه به تن نکنید زیرا دشمن، شاد میشود و سوء استفاده میکند. سفارش دیگرش درمورد نماز جمعه بود. تأکید زیادی داشت میگفت هیچوقت نماز جمعه را ترک نکنید.
او در پاسخ به این سوال که آیا با رفتن فرزندش به جبهه مخالفتی داشت یا نه میگوید: من هیچ مخالفتی نداشتم میدانستم برای جبهه و دفاع از نظام عطش دارد، میدانستم هرطور هم که جلوی او را بگیرم از تصمیمش صرف نظر نمیکند برای همین به میل او رفتار میکردم. میدانستم که سخت است اما باید پذیرفت. پدرش مریض بود آن موقع و من سر کاز می رفتم. اطرافیان زیاد میگفتند آنها به حسینعلی میگفتند پدرت مریض است و مادرت مدام به سرکار میرود تو پیششان بمان. حسینعلی به من میگفت مادر ناراحت نباش حضرت علی(ع) دست کارگرها را میبوسید تو سرکار برو من هم میروم منطقه. من باید به جبهه بروم. باید به این انقلاب خدمت کنیم. اگر ما نرویم چه کسی باید بجنگد و دفاع کند؟ میگفت مادر یاد حضرت زینب(س) و حضرت زهرا(س) بیفت. یاد امام حسین(ع). آنها چطوری شهید شدند؟ ما مگر چه کسی هستیم مگر خونمان رنگین تر است. ناراحت نشوی. من باید به جبهه بروم. نمی دانید چه روحیات خوبی داشت.
حسینعلی را خیلی سخت بزرگ کردم/لیاقت او چیزی جز شهادت نبود
مادر شهید بالویی در پایان سخنانش میگوید: مردمی و دوست داشتنی بود. مهربان و شجاع بود و همیشه به من خدمت میکرد. من حسینعلی را خیلی سخت بزرگ کردم. بیشتر وقت سرکار بودم. دستم تنگ بود. شاید خیلی وقتها پیش میآمد که او از مدرسه میآمد و خبری از غذا نبود اما خستگی و گرسنگی باعث نمیشد تا او به من گلایهای بکند یک بار نشد به من گله کند و بگوید چرا برایم غذا درست نکردهای؟ لیاقت او چیزی جز شهادت نبود.