«صادق کرمیار» نویسنده، فیلمنامهنویس و خبرنگار خوشمشربی است که میگوید پیش از انقلاب جزو تیم عملیاتی آیتالله طالقانی بوده و بعد از انقلاب هم نیمی از دوران هشتساله دفاع مقدس را بهعنوان خبرنگار جنگی در مناطق جنگی به سر برده است. او با انتشار ویژهنامه «اطلاعات جبهه» در سال ۶۴ –۶۵ به همراه همسرش از تهران به اهواز کوچ میکند تا با فراغ بال، خبرهای جبهه را از خط مقدم نبرد مخابره کند.
کرمیار در گفتوگو از تجربهها و خاطرات خود در سالهای انقلاب و دفاع مقدس میگوید. او میگوید در زمان بازپسگیری فاو، خبرهای آسوشیتدپرس را تکذیب کردم، در حالی که کنار پل بعثت ایستاده بودم و درگیریها را مشاهده میکردم!
** شما کار نوشتن را از روزنامهنگاری شروع کردید؛ درست است؟
من در مجله هفتگی جوانان کار میکردم. در این مجله اگر خودتان را نشان میدادید به تحریریه میآمدید و مشخص میشد که خبرنگار حرفهای است. تازه در آنجا هم مرحله داشت، ابتدا دبیر استانها میشدید و اینطوری بالا میرفتید.
آقای فرجاد دبیر سرویس ما بود. وقتی خبر تنظیم میکردیم، اگر خبر ما دستنخورده منتشر میشد ما ذوق میکردیم. بعد ما را برای مصاحبه به شهرستان میفرستادند. بعد از تنظیم مصاحبههایی که در شهرستان انجام میدادیم، نوبت به تهیه گزارش میرسید که آنهم پروسه داشت. آن زمان خیلی سخت میگرفتند ولی امروز نه! در حال حاضر خبرها پایه علمی ندارند و نه مصاحبهها و نه اخلاق خبرنگار حرفهای نیست.
منبعد از سرویس شهرستانها به سرویس گزارش رفتم. به این بخش علاقهمند بودم و خوشبختانه در آنجا موفق هم شدم.
میخواستم با ولیعهد هممدرسهای باشم
** از دوران پیش از انقلاب برایمان بگویید. آن دوران چطور برایتان گذشت؟
من سال ۱۳۵۳ به دبیرستان نظام علاقهمند شده بودم. یکبار که با بچهها از مقابل دبیرستان میگذشتیم، متوجه بیرون آمدن چند تا از بچههای دبیرستان شدم که بالباسی شیک و تمیز از آن بیرون آمدند. شنیدم قرار است ولیعهد در آنجا ادامه تحصیل دهد. وقتی این جمله را شنیدم، پیش خودم گفتم من هم حتماً به این مدرسه خواهم آمد و در مدرسهای درس خواهم خواند که ولیعهد در آن است.
وقتی به خانه برگشتم، موضوع را با پدرم مطرح کردم. پدرم بهشدت مخالفت میکرد، زیرا از عواقب آن به خوبی مطلع بود. اما گوشم بدهکار نبود. با اصرار من پدرم راضی شد. بعد از امتحان ورودی و مصاحبه و کسب نمره قبولی، شاگرد مدرسه نظام شدم.
ماجرای گُل خوردن از ولیعهد در مدرسه نظام
یک روز قرار شد، مسابقه فوتبالی بین بچههای دبیرستان نظام و کلاس ولیعهد برگزار شود. در آن مسابقه من دروازهبان بودم. در نیمه اول ما یکبر صفر جلو بودیم که در بین ۲نیمه به من گفتند شما باید ۲ گل از ولیعهد بخورید. این داستان بذر کینه را در دل من کاشت. پیش خودم میگفتم "چرا من باید از ولیعهد گل بخورم؟ خوب خودش گل بزنه؟" اما داستان این حرفها نبود. باید گل میخوردم که خوردم و ما بازنده میدان شدیم.
** علاقهمند بودید که در کنار ولیعهد باشید؟
ابتدا علاقهمند بودم. دوست داشتم در کارهای نظامی شرکت داشته باشم. ولیعهد هم در آن زمان بهعنوان یکی از اشخاص تراز اول مملکت بود و با توجه به سن کمی که داشتم، این را افتخاری برای خود میدانستم. اما پدرم پرهیز میکرد و مانع اینکارهای من میشد.
** توانستید تا آخر در دبیرستان نظام بمانید؟
چون مدرسه ما نظامی بود، رُکن ۲ ارتش (ضد اطلاعات) هم در مدرسه مستقر بود. یکروز من را صدا کردند. وقتی در اتاق را زدم سروانی اجازه داد وارد شوم. وارد که شدم با آرامش خاصی از من خواست که تخلفات و توهینهایی که بچهها نسبت به خانواده سلطنتی دارند را گزارش دهم. بعدش هم ادامه داد: البته این کار اختیاری است و شما میتوانید آن را انجام ندهید. من هم از انجام کار امتناع کردم.
سروان خندید و گفت: "گفتم که اینجا همهچیز اختیاریه!" کمی خیالم آسوده شد. سپس دستور داد تا برایم چایی بیاورند. نمیخواستم چایی را بخورم که با تحکم گفت: "چاییات را بخور". با ترس و از سر اجبار چایی را خوردم. بلند شدم که به سمت درب خروج بروم که سروان صدایم کرد. شنیدن صدایش کافی بود که درجایم میخکوب شوم. برگشتم. سیلی محکمی بهصورتم زد. با تتهپته و از روی ترس گفتم: نه جناب سروان منظورم این بود کهمی خوام خبر بدم کجا خبر را به شما بدهم. پوزخندی زد و گفت: "آها! به یار بنداز تو همین صندوق که کسی متوجه نشه".
از دفتر بیرون آمده و به سمت کلاس رفتم. کلاس برقرار بود. وارد کلاس که شدم مبصر با تمام خشم بهطوریکه رگ گردنش بیرون زده بود گفت: کجا بودی؟ گفتم: رکن ۲. باخشم بیشتری پرسید: آنجا چه میکردی. که گفتم جناب سروان از من خواست هرکدام از بچهها که به خاندان سلطنت توهین کردند، آن را گزارش کنم. درنهایت به خاطر تخلفی که مرتکب شده بودم ۴۸ ساعت بازداشت شدم.
این عوامل با اتفاقاتی که در اطرافم رخ میداد، کمکم باعث شد که نسبت به مدرسه دید بدی داشته باشم و سعی کردم خود را در درسها ضعیفتر از آن چیزی که بودم نشان دهم. همین هم شد و من موفق شدم که از مدرسه نظام اخراج شوم!
** پسازآن، کجا ادامه تحصیل دادید؟
پس از مدرسه نظام وارد مدرسهای در سلسبیل شدم. در مسیر مدرسه مغازه کتابفروشی بود که من از آن کتاب میخریدم. با کتابفروش ارتباط خوبی داشتم تا جایی که به من پیشنهاد میداد چه کتابهایی را بخوانم و آنها را بهصورت امانت به من میداد.
یکبار کتاب "داستان راستان" نوشته شهید مطهری را به من داد تا آن را مطالعه کنم. وقتی کتاب را در خانه از کیفم بیرون آوردم، پدرم با تعجب پرسی:"این چه کتابی؟" گفتم: داستان راستان،نوشته آقای مطهری. پدرم نگاهی به کتاب و سپس به من کرد و گفت: "کتاب رو به کسی نشون نده. وقتی خوندی، سریع پسش میدی. مگه نمی دونی که دیوار موش داره، موشم گوش داره".
بار دیگر وقتی وارد کتابفروشی شدم، کتاب "جاذبه و دافعه علی (ع)" را دیدم. این مرتبه از سر ذوق و علاقه آن را خریدم. اما این بار وقتی پدرم کتاب را دید، آن را از من گرفت و مخفی کرد. خفقان بدی بر جامعه تسلط داشت و من بیاطلاع از آن، از پدرم پرسیدم: "این کتاب که در مورد حضرت علی (ع) است." پدرم جواب داد: "این جماعت با حضرت علی (ع) مشکل دارن".
جزو تیم عملیاتی آیتالله طالقانی شدیم
اما من بالاخره کتاب را هر طور بود پیدا کردم و آن را خواندم. به این نحو سعی میکردم از مسائل روز آگاه شوم و کمکم در کنار اتفاقات، من هم به جرگه انقلابیون پیوستم و پای ثابت نوار سخنرانیهای دکتر شریعتی و آیتالله مطهری شدم.
داستان آشنایی من و انقلاب بی تأثیر از فعالیتهای آیتالله طالقانی هم نبود. زمانی هم که قرار شد آیتالله طالقانی از زندان آزاد شوند، به همراه دوستان به استقبال وی رفتیم و با این کار یکجورهایی جزو تیم عملیاتی آیتالله طالقانی شدیم.
** بافت خانواده خودتان چگونه بود؟
بافت خانه مذهبی بود. پدربزرگم ملای دِه بود. مکتبخانه هم داشت و تدریس میکرد. فضا فضای مذهبی بود. برای خواندن نماز، همراه با دوستان به مسجد بنیهاشم که در سپه غربی است، میرفتیم و بعد از نماز بحث میکردیم و کارهایمان را هماهنگ میکردیم.
گفتند فردا اعدام خواهید شد!
** از فعالیتهایتان در دوره انقلاب بفرمائید؟
زمانی که قرار بود امام خمینی (ره) به کشور برگردند، آیتالله طالقانی تیمی را آماده کردند که در بهشتزهرا مستقرشده و درواقع کار حفاظت را انجام دهد. ما به بهشتزهرا رفته و در آنجا مستقر شدیم. اما آن شب حضرت امام (ره) تشریف نیاوردند. وقتی صبح شد سوار بر کامیونی که پر از سلاح سرد و کوکتل مولوتف و ... بود، برگشتیم. سقف کامیون را پوشانده بودیم و ما هم زیر این پوشش بودیم. هنوز به محل نرسیده بودیم که کامیون ایستاد. چون کامیون کاملاً پوشیده بود، متوجه اتفاقات اطراف نبودیم. من یواش گوشهای از چادر روی کامیون را کنار زدم که دیدم در محاصره هستیم.
ما را به کلانتری برده و بعد از کتک مفصلی که خوردیم، به دادرسی ارتش منتقل شدیم. در آنجا همه وسایلی که از ما گرفته بودند را روی میز چیده و در مقابل ما قراردادند و چند فیلمبردار و عکاس هم از ما فیلم و عکس میگرفتند. در همین حین به ما اعلام شد که به خاطر این جرم سنگین، همگی فردا اعدام خواهید شد.
** واکنش شما چه بود؟
قطعاً ترسیدیم. لحظههای آن شب تا صبح را خوب به یاد دارم. البته برادر بزرگ من هم در آن جمع ۱۹ نفری بود و همین برای من قوت قلبی بود.
** درنهایت چه شد؟
ظاهراً با فشارهایی که از طرف آیتالله طالقانی واردشده بود، ما را آزاد کردند. اما جنگ روانی را انجام دادند و ما که تا صبح پلک نزده بودیم، ساعت 5 صبح اعلام کردند که برای اعدام آماده شوید. درنهایت ساعت 7 صبح ما را آزاد کردند و ما درحالیکه دلهره عجیبی داشتیم، پدر و مادرهایمان را پشت دربهای زندان دیدیم و همهی محل به استقبال ما ـ بهعنوان قهرمانان ملی ـ آمده بودند!
** ورود امام را یادتان هست؟
بله، امام برگشت و ما در همان حین اسلحهای بهدست آوردیم و به حفاظت از خیابانها پرداختیم. بعدازآنهم اعلام کردند که یا اسلحهها را تحویل دهید و یا عضو کمیته شوید که من ترجیح دادم اسلحه را تحویل دهم.
پس از مدتی پدرم برای تغییر روحیه من، یک پیکان به قیمت ۳۶هزار تومان خرید. تازه به سن گواهینامه رسیده بودم و با اشتیاق فراوان همراه با دوستان سوار ماشین شده و به سمت شمال رفتیم. بعد از برگشت از مسافرت سوئیچ ماشین را به پدرم دادم و برای خدمت سربازی آماده شدم.
آموزشی را در عجبشیر پشت سر گذاشتم و بعد بهعنوان راننده فرمانده لشکر در لشکر 64 ارومیه خدمت کردم. سربازی من در ارومیه همداستانهای خود را دارد. زیرا در آن زمان تازه انقلاب پیروز شده بود و درگیریهای کردستان هم کمکم شروع میشد. مدتی راننده مرحوم ظهیرنژاد بودم و بعد بهعنوان رانندهی سرهنگ رضا معرفی شدم که در زمان وی توانستیم مهاباد را از کومله پس بگیریم. پسازآن آقای خلخالی به آنجا آمدند و برخی از نیروهای کومله را اعدام کردند.
** بعد از سربازی به چهکاری مشغول شدید؟
سربازی که تمام شد، با سنجیدن شرایط، بهتر دیدم که وارد کارهای تربیتی شوم و همین هم شد. امور تربیتی بیشتر تمرکز خود را روی بچهها داشت تا آنها را کنترل کرده و از پیوستنشان به مجاهدین و چریکهای فدایی جلوگیری کند.
برای اینکه اطلاعاتمان بهروز باشد و بتوانیم در بحثها هم شرکت کنیم، مطالعهی زیادی داشتیم. جنگ هم شروعشده بود و در این حین چندبار هم به منطقه رفتوآمد داشتم. اما در سال ۶۲ امور تربیتی را کنار گذاشته و پس از پشت سر گذراندن یک دوره کار کوتاه در سازمان تبلیغات، هواپیمایی (!) وارد دنیای خبر و روزنامهنگاری شدم.
روزنامه اطلاعات اولین جایی بود که در دنیای خبر به آن قدم گذاشتم. در آنجا با سید خوشفکری چون حجتالاسلام دعایی آشنا شدم. پس از مدتی درخواست حضور در منطقه را دادم که موردقبول واقع شد و در سال ۶۳ راهی مناطق جنوب شدم. سال ۶۴ - ۶۵ هم پیشنهاد راهاندازی نشریه "اطلاعات جبهه" داده شد که پس از تأیید حجتالاسلام دعایی، من به همراه خانواده برای تکمیل اخبار در اهواز مستقر شدیم.
محل کار من جبههها و مناطق عملیاتی جنوب بود، رفتن با خودم و برگشتن هم باخدا بود. برای تهیه گزارش به شلمچه، فاو و سایر مناطق جنگی میرفتم.
میدیدم فاو در حال سقوط است، اما خبرش را مخابره نکردم
** از خبرنگاری جنگ برایمان بگویید.
خبرنگاری در فضای جنگی بسیار متفاوت است. در آن زمان فضای مسلط بر جامعه، فضای جنگ بود. در رابطه با خبرنگاری جنگ باید چند نکته را در نظر گرفت. اینکه شما اطلاعاتی را بهدست میآورید که باید امانتدار آن باشید. چاپ برخی از مطالب به تشویش اذهان عمومی میانجامید و بهنوعی باعث تضعیف روحیه رزمندگان میشد و ناامیدی را در جبههها رواج میداد.
دیگر اینکه اطلاعات در جبهه دستهبندی بود و شما اجازه چاپ هر مطلبی را نداشتید. نمونهی آن را میتوان در حمله عراق به جنوب ایران برای بازپسگیری فاو مشاهده کرد. در همان زمان از روزنامه با من تماس گرفتند و از منطقه جنوب اطلاعاتی را برای چاپ مطلب در روزنامه خواستند که من گفتم اینجا خبری نیست! زیرابهعنوان یک خبرنگار نمیتوانستم حقیقت را بگویم و معتقد بودم اطلاعات محرمانه را نباید در روزنامه چاپ کرد.
از پشت خط، سردبیر اطلاعاتی از آسوشیتدپرس داد که عراق در حال بازپسگیری فاواست که من آن را تکذیب کرده و آن را شایعه خواندم. این در حالی بود که من کنار پل بعثت بودم و درگیریها را مشاهده میکردم؛ اما معتقد بودم چنین اخباری باید از منابع رسمی کشور اعلام شود.
سختی خبرنگار جنگ از چند جهت است. اول اینکه جنگ منشأ همه خبرها است و یک حادثه غیرعادی است. در حالی که نمی هر آنچه را که رخ میدهد، منعکس کنید. باید کاری انجام دهید که روی روحیه و انگیزهی بچهها تأثیر مثبت بگذارید. بهعنوان خبرنگار وظیفه خود میدانستم خبری نزنم که روحیه بچهها را تخریب کند یا گزارشی چاپ نشود که باعث اتفاقی مثل لو رفتن عملیاتی شود و یا جان بچهها به خطر بیافتد.
** دسترسی به فرماندهان برای مصاحبه چطور بود؟
جنگ تحمیلی، جنگی بود که در سالهای اولیهی آن تجربه وجود نداشت. جنگ ما تنها جنگی بود که در آن فرماندهان در خط حمله قرار داشتند. حسین خرازی با دست قطعشدهاش در شلمچه جایی که باران آتش توپ و گلوله بود بهراحتی راه میرفت. منطقهای که عراق بمب خوشهای در آن میانداخت. وقتی نزد حاج حسین برای مصاحبه میرفتم، امتناع میکرد. بهعنوان یک خبرنگار جنگی دستم بسته بود و فقط با نیروها میتوانستم مصاحبه داشته باشم. چندین بار به سراغ حاج قاسم سلیمانی رفتم که از انجام مصاحبه امتناع کرد.
ماجرای بحث با ولایتی درباره کمکاری سفارتخانهها
** به نظر شما بزرگترین عملیاتی که انجام شد، کدامیک از عملیاتها بود؟
به نظرم فاو بزرگترین و پیچیدهترین عملیات بود. عملیاتی که تقویت نیروهای غواص در آنجا شکل گرفت. جایی که رمان "درد" هم ازآنجا آغاز میشود.
من در آن زمان بهعنوان یک خبرنگار مدیریت کلان کشور را نیز رصد میکردم. یادم هست یکبار قبل از پذیرش قطعنامه با آقای ولایتی (وزیر امور خارجه وقت) بحث کرده و از عدم حفظ اطلاعات توسط سفارتخانهها گلایه کردم. ایران در آن مقطع درصدد ساختن قایق بود و باید برای انجام کار، فایبرگلاس تهیه میکرد. سفارتخانههای ما در کشورهای مختلف قدرت حفظ اطلاعات را نداشتند. زیرا ایران وقتی حجم زیادی فایبرگلاس تهیه میکند، به این معناست که قطعاً از آن برای انجام عملیاتی آبی اقدام میکند. تا این حد مسائل امنیتی ازنظر دشمن رصد میشد.
جامعه را برای پذیرش قطعنامه آماده کردم
** سالهای پایانی جنگ چگونه گذشت؟
همانطور که اشاره کردم، بسیاری از مسائل رانمیتوانستیم منعکس کنیم. در اواخر جنگ من از اتفاقاتی متوجه پذیرش قطعنامه شده بودم، به همین دلیل چون در دانشگاه هم رشته الهیات را خوانده بودم، شروع به نوشتن مقالات چون "جهاد از دیدگاه قرآن از نگاه علامه طباطبایی" کردم و درواقع جامعه را برای قبول قطعنامه آماده میکردم. زیرا فکر میکردم چاپ این نوع مطالب میتواند هضم قبول قطعنامه را راحتتر کند.
** برای تهیه خبر به عمق مناطق جنگی هم میرفتید؟
وقتی برای اولینبار وارد فاو شدیم، نه خط خودی معلوم بود نه خط دشمن. سوار ماشین شدیم و جلو رفتیم. دیدیم خبری از نیروهای خودی نیست. جلوتر رفتیم به یک پیچ رسیدیم، یکباره عراقیها شروع کردند با خمپاره ما را بمباران کردند. جاده یکطرفه بود و عرض آنهم قدری نبود که بشود دور زد. من حدود یک کیلومتر دندهعقب برگشتم تا از برد خمپاره عراق دور شوم. آتش خمپاره شدید بود و میتوانست یکی همروی ماشین ما فرود بیاید.
یکبار هم با فتحالله جوادی بودم که الان سردبیر اطلاعات هفتگی است. در جاده خرمشهر نزدیک شلمچه بودیم. جاده فرعی بود و خاکریز هم داشت. متوجه هواپیمای عراقی شدیم که به سمت ما شیرجه زده است. من فرمان را گرفتم به سمت خاکریز و هواپیما هم موشک را پرتاب کرد که به سمت دیگر خاکریز اصابت رد. چون سرعت ما زیاد بود، وقتی ماشین به لبه خاکریز رفت و چپ شد.
ما متوجه شدیم راکتی که پرتاب کرده بود، شیمیایی است. نگاه کردم که ببینم باد به کدام سمت میوزد و بلافاصله برعکس آن تا جایی که جان در بدن داشتیم، دویدیم. به اولین جایی که رسیدیم گفتیم بروند برای پاکسازی. وقتی برگشتیمش.م.ر آنجا را پاکسازی کرده بود. سراغ ماشین رفتیم. دیدیم که ماشین صافشده. متوجه شدیم که بچههای مازندران وقتی ازآنجا رد میشدهاند ماشین را صافکردهاند. سوئیچ همروی ماشین بود. سوار شدیم و برگشتیم.
یکدفعه هم با مرتضی سرهنگی، سعید صادقی و هدایتالله بهبودی که از خبرنگاران جمهوری اسلامی بودند به منطقه رفتیم. دو گروه شدیم؛ آنها به شلمچه رفتند و ما به سمت خرمشهر. خبر رسید که ماشین بچههای جمهوری را زدهاند و احتمالاً همه شهید شدهاند. برگشتیم به سمت آنها و دیدیم ماشین را زدهاند. هرچه دنبال جنازه میگشتیم خبری نبود. نگو اینها برای تهیه گزارش از ماشین پیاده شده بودند و بعد از رفتنشان خمپاره به ماشینشان اصابت کرده بود.
عملیات کربلای ۴ و گزارشی که دروغ بود
** تلخترین و شیرینترین گزارش که تهیه کردید چه بود؟
تلخترین گزارش عملیات کربلای ۴ بود که در آن نوشتم نیروهای عراقی را اسیر گرفتیم. اصل خبر دروغ بود و بچهها شکستخورده و شهید شده بودند، اما من خبر دروغ میفرستادم. خودم هم میدانستم اما چارهای نبود. شیرینترینش رفتار خود بچههای رزمنده بود. هیچوقت از همنشینی با بچهها خسته نمیشدیم.
ماجرای همسفره شده سرلشکر رشید و ژنرال عراقی
یکبار هم بعد از عملیات کربلای ۵ گفتند تعدادی از فرماندهان عراق را اسیر گرفتهایم. به منطقه رفتیم تا اسرا را ببینیم. فهمیدم دو ژنرال عراقی را گرفتهاند. برای دیدن آنها، گفتند باید آقا رشید اجازه بدهد. رشید را پیدا کردم، گفت برویم ببینیم؛ ولی خودم هم باید باشم. رفتیم پیش ژنرالهای عراقی نشستیم. وقت غذا بود و آبگوشت آوردند. رشید جلوی من و آن ۲ نفر یک ظرف غذا گذاشت و خودش هم کنارمان نشست و مشغول خوردن شدیم. ژنرال عراقی گیج مانده بود که این رفتار به چه معناست؟ فکر میکرد چه طور است که همان غذایی که خودشان میخوردند را به ما هم میدهند؛ پس قصد کشتن ما رادارند. ژنرال میترسید آبگوشت را بخورد. رشید گفت: نترس بخور؛ ما هم همین را میخوریم. بعدازاین بود که با ژنرال مصاحبه کردیم و چاپ شد.
** بعد از تمام شدن جنگ به چهکاری مشغول شدید؟
وقتی جنگ که تمام شد و از اهواز برگشتیم، به سرویس گزارش روزنامه اطلاعات رفتم و مشغول بهکار شدم. علیاصغر شیرزادی دبیر سرویس بود. تشویق میکرد که داستانهای جبهه را بنویس که منم مینوشتم و او نظر میداد. اولین مجموعه داستان من به نام «فریاد در خاکستر» در سال ۶۹ به چاپ رسید.
بعد در دهه ۷۰ با رادیو همکاری میکردم. بعد از فوت امام (ره) و به پیشنهاد آقای مسیح بروجردی که نوه امام بود، مدتی مسئول خاطرات دفتر نشر آثار امام (ره) بودم. یک سالی نیز مسئول خبری سید احمد آقا بودم. مصاحبه و گزارشهای ایشان را تنظیم میکردم و به مطبوعات میدادم.
بعد هم احساس کردم روزنامهنگاری چیزی ندارد که به من اضافه کند، برای همین از مطبوعات بیرون آمدم و رفتم سراغ فیلم و سینما و تلویزیون. به سمت نگارش فیلمنامه رفتم. اولین فیلمنامهای که نوشتم ماجرای دریاقلی در آبادان بود. فیلمش هم ساخته شد.
من موقعی که داستان کوتاه مینوشتم شیرزادی به من میگفت، داستاننویسیات با نگاه تصویری است؛ تو اگر وارد سینما شوی موفق میشوی. تلقی من این بود که منِ نویسنده یا راوی داستان نباید نسبت به شخصیت داستان قضاوت کنم. کنش، واکنش و دیالوگ کاراکتر باید خودش را توضیح دهد. بعداً روی ادبیات داستانی تحقیق کردم دیدم در این نوع نگاه، کاراکترها باید با دیالوگ خودشان را معرفی کنند و ادبیات بشود بازآفرینی واقعیت که همان نگاه رئالیستی است.
در بین کارهایم «درد» رئالیستی است و برای اینکه ابتدا فیلمنامه بود و سپس رمان شد، بیشتر نگاه تصویری بر آن حاکم بوده و تصویری هم به دلیل اینکه خیلی چیزهایی که نوشتم خودم از نزدیک دیدم. چون این اتفاقات افتاده وجه تصویری کار غلبه کرده بر دیگر بخشها.
** چطور شد سوژه جانبازان قطع نخاع را برای «درد» انتخاب کردید؟
مدتها به موضوع جانبازان قطع نخاع فکر میکردم تا اینکه سالها بعد در یک روز سرد پاییزی در لابی هتل قصر مشهد، بهمن طلوعی را روی ویلچر دیدم که هیچ جایش تکان نمیخورد، جز سرو گردن. بهعبارتدیگر جز سر و گردن، بقیهی اعضا و جوارح پیدا و پنهانش فلج شده بود. اصطلاحاً به او جانباز میگفتند. تفاوتش با بقیه انسانهای قطع نخاع در این بود که باید به فلج بودنش افتخار میکرد. بعدها فهمیدم بهمن به دلیل اینکه افتخار نمیکرد یا چه میدانم افتخار میکرد و آن را آشکار نمیکرد و یا برای دخترش ونوس آشکار میکرد، حسابی خود را توی دردسر انداخته بود. این ماجرایی است که اتفاق افتاده و داستانی میشود.
** شخصیتهای رمان درد چقدر واقعی هستند؟
شخصیتهایی که اسم واقعی دارند، حضور بیرونی هم دارند، اما بقیه افراد زاییده ذهن هستند که شاید شباهتهایی هم با افراد جنگ داشته باشند. ولی محسن رضایی، قالیباف و ... خودشان هستند. چون نقششان در عملیات در رمان بهطور واضح آورده شده است. همینطور هاشمی رفسنجانی دیالوگ هایش مستند است، ولی وارد داستان شده است.
وقتی بچههای گردان تخریب در شب عملیات اعتصاب کردند
** رمانی که در حال نگارش هستید با چه موضوعی است؟
موضوع رمان جدیدم اعتصاب گردان تخریب است که «تجاوز» نام دارد. شب عملیات کربلای ۵ همراه یکی از بستگان امام (ره) که میتوانست ارتباط تلفنی با حاج احمد داشته باشد، بودیم. فرمانده گردان تخریب گفت: بچههای گردان من اعتصاب کردند و گفتند عملیات نمیکنیم. گفتیم «اعتصاب، گردان تخریب، شب عملیات؟»
فرمانده گردان آمده بود که از این فرد بخواهد که با بچهها صحبت کند که عملیات کنند. گفتیم دلیل اعتصاب چیست؟ گفتند فرمانده گردان اتفاقی برای خانوادهاش در تهران رخداده بود و در آنجا با یکی از مسئولین درگیر شده بود و زده بود توی گوش آن مسئول. آن مسئول هم این فرمانده را تحت تعقیب قرار داده و برای او حکم تیر گرفته بود و گفته بود او منافق است و میخواهد من را ترور کند! فرمانده گردان هم فرار کرده بود و آمده بود جبه و قضیه را تعریف کرده بود و بچهها اعتصاب کرده بودند که حکم تیر را بردارید. میگفتند فرمانده ما اینجا ممکن است شهید شود و اگر هم برگردد آنجا ترور میشود.
الان در حال نوشتن این رمان هستم. این کار برخلاف «درد» کار رئالیستی نیست و نگاه پستمدرن به دفاع مقدس دارد. سوژه برگرفته از واقعیتهای جنگ و چیزی که دیدهام است، اما نمیشود درباره آن صریح قضاوت کرد. برای همین نمیشود کار را به شکل رئالیستی نوشت.
داستانهایی از جنگ دارم که قابل چاپ نیستند
از همان اوایل همه کارهایی را که مینوشتم چاپ نمیکردم. الان هم هنوز داستانهای چاپنشده دارم، ولی اینهایی که چاپشده قابلچاپ بوده است. همینکه در مملکتی یکی مثل من میگوید داستان من قابلچاپ هست یا نیست، درد بزرگی است.
من در بطن جنگ بودم؛ چه کسی میداند که من دلسوز سرزمینم هستم یا نه؟ چه کسی بیشتر دلسوزی میکند. من در متن جنگ بودهام و امروز وقتی رمان مینویسم یک جوان بیستساله در وزارت ارشاد باید کتاب را بخواند و در مورد مطالب آن تصمیمگیری کند. آیا من بهتر تشخیص میدهم یا او؟
سپاه قابل اعتمادترین ارگان برای حفاظت از باورهای مردم
سردار سوداگر وقتی پژوهشکده علوم و معارف دفاع مقدس را راه انداخت به من گفت مسئول بخش فرهنگی باش و پروپوزالی هم برای این بخش بنویس. اینکار را با عنوان پروپوزال دفاع فرهنگی انجام دادم و توضیح دادم چارچوب دفاع فرهنگی ما چگونه باشد. سردار سوداگر گفت خوب است و باید با این نگاه فرهنگی جلو برویم.
سپاه جزو یکی از قابل اعتمادترین ارگانهایی است که میتوان برای حفاظت از منافع ملی و تمامیت ارضی کشور و همچنین برای حفاظت از باورهای مردم به آن تکیه زد. من انتقاداتی نسبت به برخی سیاستهای فرهنگی سپاهدارم، ولی قابلاعتمادترین ارگان برای این عدم گرفتاری همین سپاه است.
** قصد ندارید خاطراتتان را بنویسید؟
تصمیمی برای نوشتن خاطراتم ندارم.
** یک جمله هم درباره نامیرا بگویید.
بله! اگر آن دنیا هم مرا با اسم نامیرا بشناسند من بردهام. این دنیا زیاد مهم نیست؛ چون باور داریم به آن دنیا وگرنه باختهام.
** فکر میکنید چه سوژههایی از دفاع مقدس هنوز دیده نشدهاند؟
دخترخانمها بعد از جنگ اصرار داشتند با جانبازان ازدواج کنند؛ این واقعیتی است که نادیده گرفتهشده است. یکبار من و رسول ملاقلیپور به مناسبتی باهم رفتیم اهواز. میخواستم با جانبازان صحبت کنم و درباره آنها رمان بنویسم. رسول هم قرار بود فیلم بسازد.
رفتیم خانه جانبازی که همسرش مثل پروانه دور او میگشت. ابتدا من رسول فکر کردیم که او فیلم بازی میکند اما پس از صحبت با همسر او متوجه شدیم که چنین نیست. این جانباز میگفت او مثل فرشته است و یکلحظه از من غافل نمیشود. دراینبین ارتباط رسول با آنها بیشتر شد. حتی به تهران و منزل رسول آمدند. جانباز میگفت دلم می خواد اینیک بچه داشته باشیم و همسر من شوق زندگیاش بیشتر باشد. بعد از پیگیریهای ملاقلی خداوند دختری به آنها داد که زندگی آنها زیرورو شده بود. این شاید برای رسول ملاقلی پور بار آخرتش کافی باشد. با عشق این کار را کرده بود.