ماها «اطلاعاتی» بودیم و بالطبع فضول! صبح فردای آن شب حسین رجب‌زاده را کشیدم یک گوشه و گفتم: «حسین، حالا دیگر به هم خورده و این حرف‌ها را ول کن؛ بیا برویم طرف‌های پاسگاه زید ببینیم آنجاها چه خبر است.»

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، عملیات رمضان به تاریخ 22 تیر 61 با هدف ورود به خاک عراق توسط رزمندگان ایرانی آغاز شد. این عملیات برون بروزی به این دلیل بود که پس از آزادی خرمشهر حالا باید به صدام درس عبرتی داده می‌شد که اگر چه او جنگ را آغاز کرده اما نمی تواند هر زمان که بخواهد قائله را تمام کند.

این عملیات با مشکلات فراوانی مواجه شد و به دلیل گستردگی طرح حمله شکست خورد. حاج احد محرمی علافی (دایی) از نیروهای اطلاعات عملیات لشکر 31 عاشورا بود که خاطرات خود را از روزهای پیش از شروع عملیات رمضان آغاز کرده و  اینگونه روایت می‌کند:

                                                                 ***

شصت متر بیشتر با سنگرهای دشمن فاصله نداشتیم. شروع کردیم به زدن سوراخ‌ها و نفرات بالای یکی از تانک‌های دشمن که بالای دژ ایستاده بود به هدف‌گیری و شلیک؛... خیلی نگذشته بود که تانک صلاح ندید آن بالا بماند، و خودش را از آن سمت کشید پایین. از این طرف هم چون ما هرکس را که داخل سوراخ‌ها پشت دوشکا می‌رفت می‌زدیم و می‌افتاد، نیروهایی که از دژ برای پیشروی سرازیر شده بودند وضعیت را ناجور دیدند و برگشتند پشت دژ؛ ... حالا فرصت خوبی بود تا به نحوی خودمان را برسانیم بالای سر شهدا و زخمی‌ها و بکشیمشان عقب- پشت خاکریز خودمان.

صبح بود (حدود ساعت نه و نیم یا ده که این بار نیروهای ما به وسیله آتش و حرکت جلو رفتند تا زخمی‌ها و شهدا را جمع کنند. سید احمد موسوی با بی‌سیم تماس می‌گرفت و نیرو می‌خواست. از فشاری که دشمن وارد می‌کرد حرف می‌زد؛ ولی خبری از نیرو نبود (راه بسته بود و در جایی جایش ماشین‌ها سوخته و وسایل لت و پار شده ریخته) و ما در زیر بارش گلوله‌های خودی و دشمن جلو رفته بودیم... خدا بیامرز صادق آذری عجب قدرتی داشت! ما دو نفری یکی از شهدا را بلند می‌کردیم و با برانکارد می‌آوردیم و او با یک دست از فانسقه شهید می‌گرفت و کولش می‌کرد و می‌رساند پشت خاکریز...

یکی از بچه‌ها زخمی بود و در نزدیکی یکی از همان سنگرهای دوشکا افتاده بود. با حرکت‌هایی که می‌کرد معلوم بود جایی را نمی‌بیند. حمید افتاد جلو و ما هم پشت سرش. همین که رسیدیم حمید بلندش کرد و گفت: «بلند شو و از کنار همین خاکریز برو سمت راست...» او بلند شد و حرکت کرد و راه را عوضی رفت عراقی‌ها؛ بؤیوک آقا دلدار پرید و از پایش گرفت که خورد زمین؛‌ گفت: «از این طرف!» اما او جایی را نمی‌دید (ظاهراً موج انفجار نابینایش کرده بود) و بؤیوک آقا مجبور شد بلند شود و دست او را بگیرد و با خود به عقب بیاورد...

حمید هم یکی از مجروح‌ها را کول کرده بود و می‌آورد. رسید پیش ما و گفت: «شماها اینجا باشید من این را برسانم عقب، برگردم پیشتان.» اما خیلی دور نشده بود که از طرف پشت گلوله دیگری به تن رزمنده مجروح نشست، که تکانی خورد و مثل اینکه سنگین‌تر شد (چون حمید ایستاد و برگشت ببیند چی‌ شد) ما اول فکر کردیم حالا تیر از مجروح رد شده و الان است که حمید هم بیفتد، ولی نیفتاد، داد زدم: «حمید! دیگر لازم نیست ببری‌اش اورژانس.»

چرا؟!
برگشت و مجروح را آرام گذاشت زمین که دیگر مجروح نبود و خم شد بوسه‌ای بر پیشانی‌اش زد و بعد آوردیمش پیش بقیه شهدا.

بیشتر جنازه‌ها و تمام مجروحین را جمع کردیم و آوردیم. ساعت از دوازده و نیم ظهر گذشته بود و گرما بیداد می‌کرد و خیلی زود باید جنازه‌های شهدا را به عقب منتقل می‌کردیم. از طرفی هم آنقدر این طرف و آن طرف دویده بودیم که دیگر نایی برایمان نمانده بود و در این آرامش قبل از طوفان از تشنگی و گرسنگی داشتیم از پا در می‌آمدیم.

نترسید! اوضاع آرام شده، آب و غذا بفرستید؛ ... هلاک شدیم!

و جواب می‌آمد که: «یکی دو تا ماشین فرستادیم، توی راه زدندشان!... تا شب مقاومت کنید؛ ... شاید شب توانستیم کاری بکنیم.»

... دوباره همان تانکی که ترسانده بودیمش و رفته بود پایین، آمد بالا؛... داشت ماها را سبک و سنگین می‌کرد و بالای دژ جابه‌جا می‌شد که یک دفعه لوله کلفتش رو به سمت ما شروع کرد به میزان شدن...

صادق آذری معطل نکرد؛ ‌فوراً آر‌پی‌جی را برداشت و رفت بالای خاکریز...، گلوله‌اش به تانک نخورد، اما کار خودش را کرد. طولی نکشید که  تانک خودش را جمع و جور کرد و دوباره خزید آن پشت ...

موقع اذان بود و سید احمد موسوی دایم در حال تماس گرفتن و نتیجه نگرفتن.

ما پنجاه شصت نفر، اینجا داریم به سختی ...

سعی می‌کنیم یک کاری بکنیم...

بچه‌ها دارند از پا می‌افتند...

... منتظر باشید ...

به بچه‌ها گفتم: «چند نفر نگهبانی بدهند و بقیه نمازهایشان را بخوانند.»... آن پسره باز هم داشت فیلمبرداری می‌کرد.

پسر، تو چرا دست برنمی‌داری؟!

رو به من خنده ای کرد و دنبال کارش را گرفت که گلوله خمپاره شصت امانش نداد. با سقوط خمپاره، فیلمبردار خندان از پا افتاد و نقش زمین شد، نه، پرت شد روی جنازه‌ها و دوربینش افتاد روی بدن خونی شهدا!...

حالا لب‌های فیلمبردار می‌جنبید: «اشهدان لا... اله الا ... الله ...» و دوستش که تا به حال کمک کارش بود فیلمبرداری می‌کرد ... «اشهدان .. محمدرسول الله ...» دوستش تصویرش را ضبط می‌کرد؛ ... بدنش روی نعش دیگر شهدا تکان تکان می‌خورد و جان می‌داد ...

دوستش چشم از چشمی دوربین برنمی‌داشت و نگاه‌های خسته فیلمبردار که دورترین نقطه آسمان ثابت ماند و مثل آینه شد آن وقت بود که دانه‌های اشک از گوشه چشم دوستش پایین سرید و روی گونه‌های خاک آلودش راه باز کرد. دوربین را کناری گذاشت و رفت نشست یک گوشه و بی‌صدا گریه کرد. گریه کرد، گریه کرد، گریه ...

جنازه فیلمبردار شهید را هم جابه جا کردیم و گذاشتیم کنار دیگر شهدا. هر دو جوان بودند؛ خیلی جوان؛ حدود بیست و دو- بیست و سه سالشان بود. گفتیم: «پسر، شما از کدام لشگرید؟! «و از میان هق، هق گریه‌هایش شنیدم: «مال هیچ لشگری نیستیم. از صدا و سیمای اهواز آمده‌ایم. عملیات بود، گفتیم بیاییم از صحنه‌های جنگ فیلمبرداری کنیم. اول رفتیم طرف‌های «زید»، بعدش هم گفتیم بیاییم اینجا کار کنیم و آن وقت خواستیم برگردیم که ماشینمان را توی راه زدند و همینجا ماندگار شدیم...

بچه‌های عجیبی بودند. این پسره که داشت از دوستش- موقعی که جان می‌داد- فیلم برمی‌داشت موقع فیلمبرداری حرف‌هایی هم می‌زد. گفتم: «غصه نخور، جنگ است دیگر! هیچ کارش هم نمی‌شود کرد. بنشین ببینیم چه پیش می‌آید.» او هم بلند شد به تیمم کردن و خواندن نمازش ...

ساعت یک ظهر را رد کرده بودیم. سینه خاک از شلیک مداوم گلوله‌های توپ و خمپاره می‌سوخت و سینه‌های ما از تشنگی و گرسنگی ...؛‌از دور دیدیم تویوتا وانتی با چنان سرعتی گرد و خاک‌کنان پیش می‌آید که اگر به جایی بربخورد صد تکه می‌شود. گلوله‌های عراقی با فاصله‌هایی به پس و پیش و چپ و راستش می‌خورد و او بی‌خیال پیش می‌آمد. همین که رسید راننده‌اش پرید روی ترمز و ماشین روی خاک‌ها کشیده شد و ایستاد. تا گرد و  خاک خوابید،‌راننده را پاییدم، «رحیم خاصبان» بود.

علی یارتان، علی یارتان!...

هیچ باکش نبود که الان ماشینش را می‌زنند و می‌فرستند هوا؛ یک نفر هم همواره داشت که لباس فرم (سپاه) پوشیده بود. گفتم: «هر کس که از بی‌راهه بیاید باید همین این قدر شنگول باشد. ماشاءالله هنوز که سرپایی! (رفتم جلو و بارش را ورانداز کردم) خانه خراب! حالا که داشتی می‌آمدی نان هم می‌زدی می‌آوردی.»

نان چیه!؟ برایتان چیزهایی آورده‌ام که هی بخورید و تپل بشوید.

رفت بالای ماشین ...

بگیرید اینها را!

و شروع کردن به درآوردن مرغ‌های بریان (هرکدام، نترس بگو دو و نیم کیلو) و پرت کردن، که نفری یک دانه روی هوا گرفتیم؛ ... به همه رسید و بعد دیگ را گذاشت پایین و گفت: «اگر باز هم نیرو آمد بگویید از اینها بخورند و اگر نیامد هم برای شامتان نگه دارید.» آب هم آورده بود؛ چند پیت بیست لیتری. چند تایش ترکش خورده و سوراخ بود. رحیم گفت: «زود باشید، حالا همه آب‌ها می‌ریزد.» که بچه‌ها آمدند برای خوردن و آنهایی هم که می‌خواستند تیمم کنند آمدند وضو بگیرند. اینها که گفتن نداشت، اما بعد از اینکه مش‌ رحیم هم یک اسلحه برداشت و دق دلی خودش را روی سر دشمن خالی کرد و به طرف کانال که عراقی‌ها آنجا رفت و آمد می‌کردند چند تا تیر انداخت گفت: «من دیگر دارم می‌روم. کاری ندارید؟»

مش‌رحیم، این جنازه‌ها را جمع کنیم بردار ببر.

نمی‌توانم.

اگر نتوانی، حرکت کنی از پشت می‌زنیم با ماشینت بر روی آن دنیا.

خب، ترسیدم! جمع کنید بیاورید ببینم چند تایش را می‌توانم ببرم. تقریبا دوازده سیزده نفر از شهدا را جمع کردیم و چیدیم پشت وانت و به خاطر اینکه سنگینی نکنند و نیفتند از هر طرف محکم با طناب بستیم. رحیم گفت: «من که گفتم نمی‌برم به این خاطر بود که حالا با آن سرعت که باید این پشت را رد کنم، اگر فنر منری بشکند آن وقت همه‌مان می‌مانیم توی راه.» خودش خوب می‌دانست که این حرفش مشتری ندارد. سپردم وقتی رسید وضعیت ماها را به مسئولین بگوید و بعد هم اینکه لودر و بولدوزر  بفرستند تا ماشین‌های سقط شده بین راه را بردارند، بلکه راه باز شد و راحت شدیم. گفت چشم، پرید توی ماشین و: «علی یارتان، من رفتم...» وانت از جا کنده شد و به فاصله کمی سرعت گرفت. از دور می‌دیدیم که با چه سرعتی چاله و چوله‌ها و گودال‌ها را، که در اثر انفجارها یکی دو تا هم نبود، رد می کرد. گاهی ماشین مثل بچه آهوی ترسیده می‌پرید هوا و با کلیه مخلفاتش فرود می‌آمد و بازجست می‌زد و دور می‌شد...

رحیم از مهلکه گریخت و خیلی طول نکشید که دیدیم یک بولدوزر از دور پیدا شد؛ ... پیش می‌آمد و ماشین‌های سوخته را کنار می‌زد و راه را کم کم پاکسازی می‌کرد. همینطوری آمد، در حالی که عراقی‌ها هم به شدت می‌زدنش، تا رسید پیشمان.

گفتیم: «پسر، ببین می‌توانی این قسمت قطع شده و خوابیده خاکریز را وصل کنی و خیال ماها را راحت کنی.»

سلام، خسته نباشید (با صدای بلند که بشنویم) این جنازه‌های شهدا را بردارید بکشید کنار ببینم چه کاری می‌توانم بکنم.

بچه‌ها برای جمع‌آوری شهدا کمک کردند و آن قوت بولدوزرچی کارش را شروع کرد و فوری، با سرعت تمام، خاکریز بریده را وصل کرد، در حالی که عراقی‌ها تیربارانش می‌کردند و تیر کلاش بود که هی به تیغه‌اش می‌خورد و دانق- دونق صدا می‌داد. بعد آمد پیشمان.

کاری با منم ندارید؟

نه دیگر، دستت درد نکند، اما برگشتنی هرچه توانستی جاده را تمیز کن و برو جلو. احتمالا شب نیروهای دیگری بیایند و اینجا مستقر شوند.

گفت چشم، خداحافظی کرد و راه افتاد. بولدوزرچی با بولدوزرش خیلی دور نشده بود که ایستاد. بچه‌ها گفتند: «حتما زدندش.» و رفتند نگاه کردند و برگشتند.

از پشت پسره چند تا تیر دوشکا خورده و خونین و مالین افتاده روی آهن‌ها ...

سید احمد با بی‌سیم قضیه را گفت و یک رانند دیگر فرستادند که بولدوزر را برداشت برد.

حالا موقع عصر شده بود و اوضاع نسبتا آرام بود که جیب پاشایی نیروهای جایگزین ارتشی را آورد و قرار شد ماها برگردیم مقر. شهدا و زخمی‌ها را ماشین‌ها برداشتند بردند و ماها هم (پنجاه- شصت نفر می‌شدیم) مثل قشون شکست خورده با پای پیاده راه افتادیم تا برگردیم. بیشتر راه را آمده بودیم که یک تویوتا وانت آمد و بچه‌ها را به نوبت- چند تا چندتا- برداشت و رساند مقر؛ ... اوضاع در مقر تعریفی نداشت. همان شب جلسه گذاشتند و آقا مهدی گفت: «نیروهای باقی مانده را سازماندهی مجدد بکنید. فردا می‌کشیم به طرف پاسگاه زید ...»

ماها «اطلاعاتی» بودیم و بالطبع فضول! صبح فردای آن شب حسین رجب‌زاده را کشیدم یک گوشه و گفتم: «حسین، حالا دیگر به هم خورده و این حرف‌ها را ول کن؛ بیا برویم طرف‌های پاسگاه زید ببینیم آنجاها چه خبر است.»

موتور را روشن کردم، حسین را هم برداشتم و راه افتادیم. خیلی طول نکشید که رسیدیم به دژ و از بچه‌هایی که آنجا بودند آدرس «زید» را خواستیم و معلوم شد که اولا تا آنجا شش- هفت کیلومتر راه داریم و بعدش هم، همین دژ را بگیریم و مستقیم برویم می‌رسیم...

رسیدیم و از بخت بلندمان آنجا هم غوغایی بود. از طرف ایران فرماندهان نیروهایشان را می‌کشیدند جلو؛ با اینکه هیچ کس را نمی‌شناختیم و نمی‌دانستیم چی به چیه، گفتم: «حسین، محکم بشین برویم جلو.»

آخه ... پشت سر همین‌ها؟!

گفتم: «محکم بشین، همه دارند می‌روند، ما هم برویم ببینیم آن جلوترها چه خبر است.»

زدیم و رفتیم و آنقدر پیش رفتیم تار سیدیم به یک دریا...

حسین، اینجا را! دریا!

خندید و گفت: «دریا نیست دایی، کله‌ات را به کار بینداز؛ این همان دریاچه پرورش ماهی است.»

جان من راستی می‌گویی؟! یعنی ما حالا تو خاک دشمن هستیم؟

گفت: «چی فکر کردی. پاسگاهی را که آن پشت گذاشتیم و آمدیم تا اینجا هم مال دشمن است.»
منبع: فارس