شبی که شهید ناصری عازم مزار شریف بود با من تماس تلفنی گرفت و گفت: «با دکتر بزرگی و پدر شهید کاوه دیدارداشته‌ام؛ از آن‌ها خواسته‌ام، از تو هم می‌خواهم دعا کنی که من شهید شوم. فردا عازم مزار شریف هستم.». گفتم: «حالا و شهادت!؟» گفت: «جدّی می‌گویم، می‌خواهم ثابت کنم که در باغ شهادت باز است.»

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سردار حاج محمد ناصر ناصری در سال 1340 در روستای گازار از توابع بیرجند در خانواده‌ای مذهبی متولد شد. کودکی‌اش در زادگاهش گذشت و پس از آن به منظور ادامه تحصیل، راهی شهرستان بیرجند شد. در دوران مبارزات انقلابی مردم ایران در تظاهرات علیه رژیم شاه شرکت داشت و در تعطیلی مدارس و برپایی راهپیمایی‌ها از نیروهای مؤثر بود.

شهید ناصری با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت کمیته انقلاب اسلامی در آمد. در این سال‌ها به مبارزه با منافقین پرداخت و در اوایل سال 1362 به فرماندهی سپاه بیرجند رسید و راهی جبهه‌های نبرد شد و تا پایان جنگ در میان رزمندگان حضور داشت. پس از پایان جنگ تحمیلی در سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی مشغول به خدمت شد و پس از چندی به عنوان نماینده فرهنگی جمهوری اسلامی ایران در افغانستان منصوب شد. با سقوط مزار شریف، در روز 17 مرداد سال 1377 در کنسولگری جمهوری اسلامی ایران، به همراه جعی دیگر از همکاران خود به وسیله نیروهای طالبان به شهادت رسید. او با شهادت خود ثابت کرد که «در باغ شهادت باز باز است». او شربت شهادت را در افغانستان سر می‌کشد و در ایام فاطمیه پیکرمطهرش، تشییع و در گلزار شهدای بیرجند به خاک سپرده شد.چهره نورانی، تبسم همیشگی، صبوری، اقامه نمازاول وقت، گذشت، اخلاص، فروتنی، یتیم نوازی، شجاعت، مدیریت و... خصوصیات اخلاقی است که همه بدون استثناء در وجود محمدناصر تجلی داشت

.

به مناسبت شهادت شهید محمدناصر ناصری، فرصتی دست داد تا به برخی از خاطرات دوستان و نزدیکان این شهید عزیز اشاره کنیم.

نهی از منکر

در دوران کودکی، وقتی به اتفاق دوستان به مدرسه می‌رفتیم، در بین راه بچه‌ها وارد باغ‌های میوه مردم می‌شدند، میوه می‌چیدند و می‌خوردند. ناصری هم که آن روزها همکلاسی ما بود، تنها کسی بود که دست به این کارها نمی‌زد و بچه‌ها را هم از انجام دادن این کارها نهی می‌کرد و می‌گفت: «اگر دوباره وارد باغ شوید، من با شما راه نمی‌روم.»

احمد ربانی

حمایت از مظلوم

در سال 1364 - 1365 یکی از خوانین گناباد با ترفندهایی که به کار برده بود یک حلقه چاه عمیق که متعلق به پدر یک شهید بود تصاحب کرده و از دادگاه حکم پلمپ و تعطیلی چاه موتور را گرفته بود. سردار ناصری در یک تماس تلفنی به من گفت: «در شهری که تو فرمانده‌اش باشی ومن فرماندهٔسپاه آن، به پدر شهید ظلم می‌شود؛ آن هم در موقعی که زراعت نیاز به آب دارد. پس باید یک کاری بکنیم.» من به سردار گفتم: «بیا تا در فرمانداری یک تصمیمی بگیریم.» خلاصه سردار ناصری وآقای بختیاری دادستان دادگاه انقلاب آمدند و در فرمانداری تصمیم گرفتیم که هر سه نفر با هم برویم و پلمپ چاه موتور را بشکنیم تا آن پدر شهید بتواند زراعتش را آب بدهد و این کار را هم کردیم که شهید ناصری از این تصمیم خیلی خوشحال شده بود.

هادی حسین پور

آرزوی شهادت در کنار برادران افغان

در سال 65 یا 66 بود که آقای ناصری مجروح شده بود و در بیمارستان امام رضا (ع) مشهد بستری بود. ما در بیمارستان به عیادتش رفتیم، شهید ناصری می‌گفت: ای کاش در افغانستان اینطور می‌شدم. شهید ناصری همیشه آرزو داشت که در افغانستان شهید بشود. ایشان بارها می‌گفت: کاش این ترکش در افغانستان به من می‌خورد و می‌گفت: «خدایا اگر به من شهادت می‌دهی در کنار برادران افغانی این شهادت را نصیب من کن.»

عبدالکریم زرگر

ساده و بی تکلف

یک روز عصر آقای ناصری در قائن منزل ما آمدند و قرار شد به زیر کوه قائن رفته و از حاج آقای فقیهی (امام جمعه) احوالی بپرسند. وقتی می‌خواست کفش‌هایش را بپوشد، دید یکی از کفش‌هایش پاره است. به نحوی که وقتی پایش کرد شصت پایش از کفش بیرون آمد. بعد یک نگاهی به من کرد و گفت: «این دوروبر کفشی نیست که من بپوشم؟» و از روی مزاح و شوخی ادامه داد: «ما برای خودمان کلی رئیس هستیم، حالا باید با این کفش پاره خدمت امام جمعه برسیم. به دنبال پیدا کردن کفش بودم که یک دفعه یادم آمد که اخیراً یک جفت کفش از ستاد آزادگان برای ما هدیه آورده‌اند. فوراً رفته و این کفش‌ها را آوردم و به آقای ناصری دادم. اتفاقاً کفش‌ها اندازه پایش بود. کفش‌ها را پوشید و خداحافظی کرد و از منزل خارج شد. ولی دیدم دوباره به داخل حیاط آمد و گفت: «این کفش خیلی رئیسی شد.» شروع کرد کف کفش‌ها را داخل باغچه منزل به خاک و گل مالیدن تا این که کفش‌ها از حالت براقیت خارج شد. سپس به طرف منزل امام جمعه حرکت کرد.

علی پردل

زیارت نیابتی

یک دفعه خستگی روحی شدیدی پیدا کرده بودم و خیلی مایل بودم که به زیارت حضرت معصومه (س) بروم تا تسکین پیدا کنم. به دفتر آقای ناصری مراجعه کرده و موضوع را با دفتردار ایشان در میان گذاشتم. اما ایشان مخالفت کردند تا این که خود آقای ناصری را دیدم. ایشان فرمودند: «آقای مظفری می‌خواهی به قم بروی؟» گفتم: «آری.» گفت: «چطور می‌خواهی بروی؟» گفتم: «پول گرد و بازار دراز.» گفت: «منظورم این بود که چگونه می‌خواهی بروی؟» گفتم: «به ترمینال رفته و ضمن تهیه بلیط با اتوبوس می‌روم.» گفت: «نه، آقای مظفری شما از همین جا ماشین بگیر و با خرج خودم برو و زیارت بکن و ما را هم دعا کن و برگرد.»

مظفری

زنده کردن اعیاد وظیفه ما در شرایط کنونی جامعه

سال 77 شب عید نوروز بود که ما به خانه آقای ناصری رفتیم. آقای ناصری در آن موقع افغانستان بودند. خواهرم (همسرآقای ناصری) به فرزندم مبلغی به عنوان عیدی داد. حدود یک هفته بعد که آقای ناصری به ایران برگشته بود به منزل ما آمدند و ایشان هم مبلغی را به عنوان عیدی به فرزندم دادند. چند روز بعد هم یک عید دیگری بود که آقای ناصری به همراه خانواده به منزل ما آمدند و برای بار دوم به فرزندم عیدی داد. در ضمن از پسرم می‌پرسید که می‌دانی امروز چه روزی است؟ بعد از چند روز ولادت یکی از ائمه بود که آقای ناصری به خانه ما آمدند و برای بار سوم به پسرم عیدی دادند. این دفعه من به آقای ناصری اعتراض کردم و گفتم: «حاجی قرار نیست که به هر مناسبتی شما به فرزند ما عیدی بدهید. شاید از هفت روز هفته، شش روزش عید باشد.» آقای ناصری در جواب من گفت: «الان وضعیت جامعه به گونه‌ای است که تا می‌توانیم باید این اعیاد مذهبی را در ذهن بچه‌ها زنده نگهداریم

فاطمه بیگم هاشمی

عشق فرزند به پدر

خاطره‌ای را از همسر شهید ناصری این گونه برای من نقل می‌کردند که نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم. دیدم دختر چهار ساله شهید داخل اتاق نیست. به جستجو پرداختم؛ اما خبری از او نیافتم. سراغ کمد و آشپزخانه و دیگر اتاق‌ها هم رفتم اما اثری از او نبود. با ناامیدی به خودم گفتم: «به خانه پدرم بروم و از آن‌ها کمک بگیرم. شاید بتوانم این دختر شهید را پیدا کنم.» وقتی می‌خواستم از درب حیاط خارج شوم، دیدم پشت درب خوابیده است. او را از خواب بیدار کردم و در آغوش گرفتم و دست نوازش برسرش کشیده، او را بوسیدم و گفتم: «مادر چرا اینجا خوابیده‌ای؟» گفت: «به این دلیل این جا خوابیده‌ام که اگر پدرم آمد و در زد؛ من اولین کسی باشم که درب را برای او باز می‌کنم.»

شکرالله احمدی

از خدا برایم شهادت بخواه

خاطره‌ای را از قول زهرا (دختر کوچک سردار ناصری) این گونه نقل می‌کنندکه، آخرین مرخصی که سردار ناصری آمده بود یک روز دخترش زهرا به پدر می‌گوید: «بابا من یک عروسکی را در مغازه دیده‌ام و دوست دارم که آن را برای من خریداری کنید، اما خجالت می‌کشم به شما بگویم که آن را برای من بخرید.» پدر به دخترش می‌گوید: «دخترم چرا خجالت می‌کشید؟» دختر در جواب پدر می‌گوید: «چون قیمت آن زیاد است.» پدر می‌گوید: «دخترم قیمت عروسک هر چقدر که باشد پرداخت می‌کنم.» پدر به اتفاق دختر سوار ماشین شده و به مغازه موردنظر مراجعه می‌کنند و عروسک را به مبلغ 50 تومان برای دخترش خریداری می‌کند. با خریدن عروسک زهرا خیلی خوشحال می‌شود و به پدر می‌گوید: «بابا از این که عروسک را برای من خریده‌اید خیلی خوشحال هستم. شما از خدا چه می‌خواهید که برای شما دعا کنم؟» سردار ناصری در جواب دخترش می‌گوید: «از خدا بخواه که شهادت را نصیب من کند.» این قضیه دقیقاً قبل از آخرین مأموریت ایشان اتفاق می‌افتد ودر این مأموریت ناصری در مزار شریف با آن وضع فجیع به صورت ناجوانمردانه‌ای، مظلومانه به شهادت می‌رسد.

خاضع

مردم‌دار و متواضع

یادم می‌آید یک دفعه در جادهٔروستا در حال حرکت بودیم که چوپانی در حال چراندن گوسفندان بود. آقای ناصری خدا قوتی به آن چوپان گفت، پیاده شد احوالش را پرسید و از او دلجویی کرد. آن پیرمرد از غذا و آبی که همراه خود داشت به ما تعارف کرد. با این که آقا ناصر میلی به غذا نداشت، به خاطر این که آن پیرمرد احساس نکند که ایشان غذای ساده او را نمی‌خورد، نشست سر سفره و با آن پیرمرد مقداری غذا خورد.

حسین ناصری

تا روزی که با پا بروم و با پا بیایم

یک روز آقای ناصری به اتفاق دختر کوچکش زهرا به خانه ما آمد و گفت: «زهرا گریه می‌کند و می‌گوید مرا به خانه خاله‌ام ببر.» وقتی آقای ناصری بچه را خانه ما گذاشت و می‌خواست برود، زهرا شروع به گریه کرد و شدیداً بی تابی می‌کرد. از یک طرف دوست داشت منزل ما باشد و از طرف دیگر نمی‌توانست عدم حضور پدر را تحمل کند. با دیدن این صحنه من خیلی ناراحت شدم و گفتم: «حاج آقا شما تا کی می‌خواهید این بچه را چشم انتظار بگذارید و هر شب به افغانستان بروید؟ ما که بزرگ هستیم خسته شده‌ایم، چه برسد به این بچه.» حاجی اشاره کرد و دست‌هایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «تا روزی که با پا بروم و بیایم.» من منظورش را نفهمیدم؛ تا این که پیکرش را با تابوت آوردند. آن روز معنای حرف حاجی را درک کردم.

فاطمه بیگم هاشمی

در باغ شهادت باز باز است

شبی که شهید ناصری عازم مزار شریف بود با بنده تماس تلفنی گرفت و گفت: «من با دکتر بزرگی و پدر شهید کاوه دیدارداشته‌ام؛ از آن‌ها خواسته‌ام، از تو هم می‌خواهم دعا کنی که من شهید شوم. من فردا عازم مزار شریف هستم.». من خندیدم و گفتم: «حالا و شهادت!؟» شهید ناصری گفت: «جدّی می‌گویم، من می‌خواهم ثابت کنم که در باغ شهادت باز باز است.»

علی صلاحی

طلب شهادت در سفر آخر

سفر آخری که سردار ناصری عازم افغانستان بود، برای خداحافظی از حاج آقای فقیه به زیر کوه آمده بود. خودم شنیدم که از حاج آقای فقیه خواهش کرد، که دعا کند که این آخرین سفرشان باشد. می‌گفت: «حاج آقا قلب شما پاک است، دعا کنید که من دیگر برنگردم.»

حسن هاشمی

نفس به گلویم رسیده

یادم هست پنج شب قبل از آن حادثه تلخ (سقوط مزار شریف)، به من خبر دادند که سردار ناصری آمده است. ساعت 12 شب بود و من خیلی تعجب کردم، احساس کردم باید خبری یا حرف خاصّی باشد که ایشان تشریف آورده‌اند. با هم نشستیم و صحبت کردیم، تازه بنده متوجه شدم که ایشان حرف خاصی ندارد، فقط دلش گرفته است. برادر ناصری نظر مرا در مورد وقایع افغانستان خواست و من هم نظر خودم را گفتم و ایشان هر از چند گاهی و هر چند لحظه‌ای می‌گفت: «خدایا آزادم کن، خدایا آزادم کن، دلم گرفته، نفسم به گلویم رسیده.» شما از هر کسی که روزهای آخر ایشان را دیده بود سئوال کنید، از تغییر روحیه ایشان برای شما خواهد گفت.

علی کاظمی

شهادت من کمک به نهضت افغانستان است

یک هفته قبل از سقوط مزار شریف در قرارگاه انصار، خدمت سردار ناصری رسیدم. ایشان به من گفت: «اوضاع شمال افغانستان نامساعد است. آیا تو هم می‌آیی برویم افغانستان؟» جواب دادم: «شما بروید، اگر لازم بود تماس بگیرید تا من هم بیاییم.» شهید ناصری گفت: «مگر من با شهادتم بتوانم به نهضت افغانستان کمک کنم.» ایشان رفتند و ما نیز به عزم افغانستان، عازم مشهد شدیم که خبر شهادت ایشان به ما رسید.

مهدی پیرایش

خدمات درمانی باارزش‌ترین کار برای مردم افغانستان

یادم است یک روز عصر به اتفاق سردار ناصری و دو نفر از برادران مسؤول افغانی به یکی از مناطق درگیری افغانستان رفتیم، تا اوضاع را از نزدیک بررسی کنیم. در آن منطقه‌ای که ما ایستاده بودیم، مردم زندگی می‌کردند و طرفین جنگ، مواضع یکدیگر را زیر آتش گرفته بودند. چند لحظه‌ای از ایستادن ما در آن منطقه نگذشته بود، که دیدم سردار ناصری چند قدم از من دورتر رفتند و به بچه‌ای که آن جا ایستاده بود نگاه می‌کردند. وقتی برگشت از مردمی که آن جا ایستاده بودند سؤال کرد که صورت این بچه چرا زخمی شده است؟ _تقریباً نصف صورت بچه زخمی بود_ با دیدن این صحنه سردار ناصری با تأسف و تأثر شدیدی گفت: «معلوم نیست این بچه با این وضعیت چند روز دیگر زنده باشد.» در ادامه گفت: «اگر آدم همه کارها را کنار بگذارد و چند دستگاه آمبولانس با تجهیزات درمانی بیاورد و به مشکلات درمانی مردم افغانستان رسیدگی کند، باارزش‌تر از کارهایی است که ما داریم انجام می‌دهیم.

حاج اسماعیل قاآنی

حفظ وحدت

در یکی از سفرها با آقای ناصری و تعدادی از برادران اهل تسنن افغانی همراه بودیم. هنگام خواندن نماز مغرب و عشاء برادران اهل تسنن فرا رسید. در این هنگام مشاهده کردم که آقای ناصری هم مشغول خواندن نماز مغرب شده است. وقتی نماز تمام شد از آقای ناصری پرسیدم: «حاج آقا وقت شرعی ما دیرتر از برادران تسنن است؛ شما چرا به نماز ایستادید؟» ایشان در پاسخ من فرمودند: «با توجه به این که در میان برادران اهل تسنن هستیم، باید وحدت و یکپارچگی بین اهل تسنن و تشیع را حفظ کنیم. ضمن این که می‌توان وقتی زمان نماز به وقت شرعی خودمان فرا رسید نماز مغرب را دوباره خواند.»

هادی حسینی

حالات عبادی قبل از شهادت

کسانی که همراه شهید ناصری بودند تعریف می‌کنند که شهید ناصری در روز قبل از شهادتش، نماز ظهر و عصر را بلند خوانده بود (یعنی در حالتی غیرطبیعی نماز می‌خواند) و اصلاً در فکر این که نماز ظهر و عصر باید آهسته خوانده شود، نبوده است به طوری که احساس می‌شده که ایشان اصلاً در این دنیا نیست و با تمام وجود با خدای خودش سخن می‌گفته است.

علیرضا مرادی

تلاش برای اتحاد احزاب افغان

در بامیان بودیم که به شهید ناصری عرض کردم که این احزاب افغانی نمی‌خواهند با هم متحد شوند، ول کن. این همه زحمت می‌کشی آخرش هم نتیجه نخواهد داد. این‌ها نمی‌خواهند یک گروه متحد تشکیل بدهند. شهید ناصری گفت: «ما وظیفه داریم که تلاشمان را بکنیم. چون مقام معظم رهبری بر اتحاد احزاب افغانی تأکید دارند. ما وظیفه خودمان را انجام می‌دهیم؛ اگر نتیجه داد که بهتر واگر هم نداد تکلیفی بر گردن ما نیست.

جعفر فتح آبادی

مردم افغانستان تنها هستند

در تاریخ 12 /5 / 1377 که گروه طالبان به مزار شریف هجوم آورد، ما جلسه ای با سردار ناصری داشتیم. ایشان نظر مرا خواست گفتم: «این مردم را من می‌شناسم. این‌ها نمی‌توانند از مزار دفاع کنند.» سردار گفت: «این مردم کسی را ندارند. ما چطور می‌توانیم این‌ها را تنها بگذاریم؟ اگر هم این‌ها نتوانند از مزار دفاع کنند، باز ما به عنوان دیپلمات می‌مانیم و به آن‌ها کمک می‌کنیم.» شب بعد از آن جلسه هم ما در خدمت شهید ناصری بودیم. نیمه‌های شب ایشان بلند شد و دو رکعت نماز خواند. ولی آن شب وضعیتش یک جور دیگر بود. فردای آن شب ما مزار را ترک کردیم و بعد از چند روز خبر شهادت ایشان را شنیدیم که داغی فراموش نشدنی است.

عبدالحق شفق

من، به افغانستان نیایم چه کسی خواهد آمد؟

یک شب آقای ناصری را دیدم که چشم‌هایش پر از اشک است. از ایشان سؤال کردم که چی شده است؟ گفت: فرزندانم، «زهرا»، «سعید» و «مریم» برایم نامه‌ای نوشته و در آن قید کرده‌اند که پدرجان تا کی می‌خواهی ما را تنها بگذاری و از من خواسته‌اند که به وطن بازگردم. من گفتم: راست می‌گویند، چقدر می‌خواهی در افغانستان بمانی. کار در افغانستان که تمام شدنی نیست، برو و مقداری هم به زن و فرزندانت رسیدگی کن. ایشان در جواب من در حالی که لبخندی بر لبانش بود گفت: اگر افرادی مثل من، به افغانستان نیاییم چه کسی می‌خواهد بیای؟

هادی حسینی

خدمت به مردم افغانستان ارجع‌تر از خدمت به خانواده خود

یک روز شهید ناصری به من فرمودند: «من دختر کوچکم را خیلی دوست دارم. البته همهٔبچه‌هایم را دوست دارم، ولی یک دختر کوچکی دارم که خیلی به من وابستگی دارد و من هم او را خیلی دوست دارم. هروقت من به مأموریت افغانستان می‌آیم او در خانه تب می‌کند و تب او هم به خاطر دوری از من است. ولی من کار افغانستان را به هر کاری حتی رسیدگی به خانواده هم محترم می‌دانم.»

جعفر فتح آبادی

وداع آخر و بوی خوش

آخرین خاطره‌ای که از شهید ناصری برایم مانده همان لحظه خداحافظی جلو درِ کنسولگری بود. موقعی که می‌خواستیم از یکدیگر جدا شویم یکدیگر را در آغوش گرفتیم، سردار ناصری مرا خیلی محکم در بغلش فشرد و جالب تر این که بوی خوشی که آن روز شهید ناصری داشت هیچ وقت از خاطرم نمی‌رود.

حسین اکبری

منبع: دفاع پرس