ماجرای حمله به کنسولگری و شهادت کارمندان آن را کامل بیان کنید.
مدتها قبل از اتفاق حمله به کنسولگری ایران، از نفوذ طالبان و احتمال سقوط شهر مزار شریف آگاهی داشتیم و تمام اتفاقات و فعالیتهای مربوط به طالبان را به مسئولین منعکس می کردیم از جمله اینکه که نیروهای طالبان در حال پیشرفت هستند و شهر به زودی سقوط میکند و این سقوط برای ما خطر آفرین است و شاهد این مدعا نامهنگاریها و مکاتبات من با مسئولین است. حتی دو روز قبل از اتفاق سفیر کشورمان و تعدادی از پرسنل مزار شریف را ترک کردند و تنها ده نفر از کارمندان را نگه داشتند و ما نیز که قصد ترک شهر را داشتیم گفتند بمانیم و ما بنا بر دستور مسئولان آن زمان در شهر ماندیم.
نیروهای طالبان در حومه شهر مستقر شده بودند و جبهه متحد کمربند امنیتی در اطراف شهر ایجاد کرده بود. روز حادثه همچون گذشته وارد محل کارم شدم از طریق رادیو متوجه سقوط شهر شدیم بعد از مدت زمانی اندک همراه با سایرین در زیرزمین کنسول جلسهای تشکیل دادیم تا آمادگی لازم را در صورت ورود نیروهای طالبان در خودمان ایجاد کنیم، در این جلسه شهید حیدریان حضور نداشت و مشغول کار در دفترش بود. مشغول بحث و پیدا کردن راهکار بودیم که صدای ضربه های شدیدی که به در زده میشد ما را به خود آورد. با توجه به اینکه شهید فلاح سابقه حضور بیشتری در وزارت امور خارجه نسبت به بقیه داشتند برای باز کردن در رفتند.
بعد از چند دقیقه چند نیروی مسلح همراه شهید فلاح وارد زیرزمین شدند و شروع به تهدید کردند. دائم از ما می پرسیدند اسلحه های شما کجاست و مابقی افراد کجا هستند. با فاصله ای کم شهید حیدری را نیز به زیر زمین منتقل کردند. سوئیچ ماشین ها را از شهید ریگی گرفتند و ما را به اتاقی در طبقه هم کف بردند. من که دوره یادگیری زبان پشتو را گذرانده بودم شروع به صحبت با آنها کردم تا آرام تر شوند و به آنها میوه و آب تعارف کردیم در این بین یکی از آنها تماسی را با پاکستان برقرار کرد که همین اتفاق ما را مشکوک کرد که این افراد پاکستانی هستند نه از نیروهای طالبان. پس از آن هر آنچه پول داشتیم از ما گرفتند و من که مبلغی را در جوراب هایم پنهان کرده بودم و همین پول کمکی برای بازگشت من به کشور شد.
دوباره ما را به زیرزمین منتقل کردند در داخل زیرزمین میزی به طول قرار داشت که حالتی راهرو مانند را ایجاد کرده بود در واقع گودی میز به سمت داخل اتاق بود که همین میز یکی از عوامل مهم در زنده ماندن من شد، به هر حال در اینجا مسائلی گذشت که توانستم یکی از نگهبانان را ببندم و شهید ریگی موفق به تماس با مشهد شد، نیروهای مهاجم بعد ازآخرین گشت زنی وارد زیرزمین شدند بلافاصله به ما هشدار دادند کنار دیوار جمع شویم و شروع به زدن تیر به سمت ما کردند. بعد از شلیک دو یا سه گلوله خودم را به سمت میز پرت کردم که مانعی برای کشتن من شود و سرم را داخل گودی میز قرار دادم شهید ریگی از پشت روی پاهای من افتاد پس از آن نفسم را حبس و وانمود به مردن کردم البته امیدی برای نجات نداشتم و اشهدم را خواندم و آماده بودم تا تیر آخر را به من بزنند اما بعد از مدت زمانی اندک از صداهایی که آمد متوجه خروج آنها از اتاق شدم شهید ریگی را جا به جاکردم. از ناحیه بالای زانو دچار آسیب دیدگی شده بودم اما جدی نبود.
سریع از روی میز به سمت پنجره رفتم داخل حیاط هیچ کس نبود در سفارت باز بود. به علت اینکه بسیار دستپاچه بودم نتوانستم از تلفن استفاده کنم. شهید نوروزی و نوری هنوز زنده بودند اما وضعیت آنها بسیار بد بود. رنگ صورتشان زرد شده بود طوری که شهید نوروزی به من گفت شاهسون خلاصم کن، آخرین لحظههای عمرش بود. از زیرزمین خارج شدم، تصمیم داشتم به پشت بام بروم که جوانی از داخل آشپزخانه صدا زد و از من لباس افغانی خواست، جوان را قبلا دیده بودم با جبهه متحد همکاری داشت و گاهی به سفارت میآمد.
لباس را به او دادم و خودم هم لباسم را تغییر دادم از در سفارت خارج شدم تعدادی از اعضای حزب وحدت را دیدم که به سمت سفارت می آمدند به طرف آنها دویدم جوان را دیدم که منتظر من بود، بعد از طی مسافت سی متر سمت راست حسینیه قرار داشت از بالای آن فردی صدا زد چه خبر است کجا میروید، نگاه کردم سید بود او را می شناختم، افغانی راننده سپاه بود و در سفارت رفت و آمد داشت، او را میشناختم با جوان خداحافظی کردم و داخل حسینیه شدم چند روز با وجود شرایط بسیار سخت داخل حسینیه ماندیم و بعد از آن قرار شد از طریق حاشیه شهر و حرکت به سمت کوههای البرز به نیروهای حزب وحدت بپیوندم که اسیر شدیم که به شکل معجزه آسایی فرار کردیم و دوباره به حسینیه بازگشتیم و یک شب دیگر آنجا ماندیم. بنابر اجازهای که داده شد قرار شد اتوبوس مسافر به شهری به نام شبرغان ببرد که به ایران نزدیک بود، در نهایت همراه با خانواده سید و پوشش جدید سوار اتوبوس شدیم،
به شیوههای مختلف در حالی که بچه برادر سید در بغل من بود و نقش یک لال را بازی میکردم ایست بازرسیهای خطرناک را شهر به شهر رد کردیم تا به شبرغان رسیدیم در نهایت بعد از یه سری اتفاقاتی که افتاد با کامیون طالبان و همین خانواده به هرات رسیدیم. همان روز کنسولگری ما در آنجا را آتش زدند، بنابراین به خانوادهای که در آنجا قنادی داشتند و بچه های آنها در مشهد مستاجر ما بودند پناه بردم و پس از آن با همکاری اینها به مرز ایران رسیدم .
در حال حاضر به چه فعالیتی مشغول هستید؟
سالها است که از این اتفاق می گذرد برابر با قانون باید از من تقدیر می شد، دبیر کل سازمان ملل آقای اصغر ابراهیمی من را قهرمان ملی خطاب کرد اما در مجموعه داخلی به دلیل اینکه آقایون در وزارت امور خارجه را زیر سوال بردم دچار محدودیت شدم، با تعدادی افغانی که به من کمک کردند و مسئولیت آنها نیز با من است. نامه نگاریهای بسیار انجام دادم که بدانم حداقل گناه من چیست، متاسفانه تنها سکوت کردند.اتفاقاتی افتاد که همسر من فوت کرد و مجبور شدم تقاضای بازنشستگی کنم، من بیست سال فرمانده جنگ الکترونیک بودم حتی جایگاه شغلی ام به من داده نشد. در حال حاضر نیز به شغل پدرم دامداری و کشاورزی مشغول هستم. گاهی احساس درد میکنم که اینهمه بی عدالتی برای چیست. وقتی به جامعه و مشکلات جوانها نگاه میکنم رنج می برم. من کشورم را دوست دارم خدا خواست من زنده بمانم تا سفیری از طرف شهدا باشم، امروز ماندم اما گاهی آرزو می کنم در جمع دوستان شهیدم بودم.
آیا حسین یاری در ایفای نقش شما در فیلم موفق بوده است؟
قبل از شروع فیلمبرداری با آقای یاری تماس گرفتم اما به دلایلی با من صحبت نکردند، بعد از اینکه با من صحبت کردند به من گفتند به دلیل اینکه در ایفای نقش دچار دوگانگی نشه و بین خواسته کارگردان و من قرار نگیرد آن زمان از صحبت خودداری کرده است. من منکر توانایی و تلاش ایشان نیستم شاید با صحبت کردن و گفتن لحظه هایی که بر من گذشت و گاها صحنه هایی را خلق کردم کمکی برای ایفای بهتر نقش می شد. البته چیزی که آقای یاری اجرا کردند برای اثری سینمایی است که با واقعیت و مستند تفاوت دارد. مهم این است که کارگردان سعی کرده نکات اساسی را در فیلم بگنجاند تا مخاطب در انتها متوجه شود که مهاجمان چه کسانی بودند.
"مزار شریف” تا چه حد توانسته به معرفی طالبان بپردازد؟
همانطور که گفتم معتقدم افرادی که به کنسولگری ایران حمله کردند از نیروهای طالبان نبودند بنابراین با توجه به این موضوع کارگردان نظرش این بود زیاد به طالبان نپردازد اما باز هم تا حدودی اشاره شده است که به نظر من کافی است. انگیزه اصلی و تلاش شما برای بازگشت به کشور چه چیزی بود؟ ما و افغانها از نظر فرهنگی نزدیک هستیم، خانواده سید برای بازگشت من به کشور کمک و ازخودگذشتگی بسیار کردند تا ازجنگی خانمان سوز جلوگیری کنند. در واقع بازگشت من به کشور و ذکر اینکه نیروهای مهاجم پاکستانی بودند مانعی برای جنگ با طالبان شد. شاید خواست نیروهای پاکستانی و در پشت پرده امریکا ایجاد همین جنگ و درگیری ایران با طالبان بود. با تمام مشکلات و سختیهایی که وجود داشت تلاش کردم به کشور بازگردم تا حقایق را بازگو کنم.
آیا این فیلم میتواند به عنوان سند تاریخی باشد و معیار شما برای گفته خود چیست؟
بله، این فیلم سندی ماندگار و تاریخی است که واقعهای را در مقطع زمانی خاص برای آیندگان بازگو میکند. بعد از این حادثه طالبان برای وزارت خارجه ایران بیانهای را ارسال کردند که در آن ضمن تاکید صحبتهای من جنازه شهدا را به ایران تحویل دادند و ۵۰ اسیر ایرانی را آزاد کنند. همچنین این واقعه به آنها ضربه هم وارد کرد مانع به رسمیت شناختن آنها شد.
سکانس به یادماندنی فیلم از نظر شما کدام است؟
هنوز بعد از گذشت ۱۸ سال لحظه به لحظه این اتفاق در ذهنم است، در یک صحنه تصور کنید من سوار الاغ بودم و نقش یک معلول را باید بازی میکردم در شرایطی که دچار لرز شده بودم و آب دهنم میریخت و این در حالی است که مقابل من یک گروه از نیروهای طالبان با خرمنی از اسلحه که روی زمین ریخته بودند قرار داشتند. در اینجا متوسل به ائمه شدم و از خدا خواستم برای عبور از این شرایط همچون گذشته به من کمک کند عمق خطر را در اینجا من حس کردم زیرا اگر پی میبردند من چه کسی هستم من را از بین میبردند صحنه های فراوان از جمله این که تعریف کردم.
آیا خانواده دیپلماتها این فیلم را دیدند؟
بعد از بازگشت من به کشور ارتباط من را با خانواده این عزیزان قطع کردند و در هیچ مراسم مختلف و مرتبط برای شرکت از من دعوت نکردند،تعدادی از خانواده آنها با تماس گرفتند و بابت پیگیری و برخورد صبورانه من تشکر کردند که در واقع عاملی برای ساخت فیلم هم شد تا یاد و خاطره شهدای مزار شریف را دوباره زنده کند و مظلومیت آنها را به تصویر میکشد، در واقع با خوشبینی با این اثر برخورد کردند. فکر میکنم مخاطب ارتباط خوبی با اثر برقرار کند. شهدای مزار شریف مظلوم هستند به دلیل اینکه اجرای دستور کردند و واقعیت این قضیه گفته نشد.
یک خاطره از شهدای دیپلمات بیان کنید؟
از آنجا که از صبح زود تا آخر شب مشغول کار بودیم ارتباط کمی با هم داشتیم، ارتباط کاری زیاد من با شهید ریگی بود و از سوی دیگر با شهید صارمی هم اتاقیم نیز ارتباط نزدیکی داشتم، شهید صارمی فردی متعهد، وفادار، شجاع و با اخلاق بود. شب ها با هم ورزش میکردیم در یکی از همین شبها که داشت حرکت ورزشی خاصی را انجام میداد از ناحیه آپاندیس دچار درد شد و برای عمل به تهران رفت و چند روز قبل از اتفاق و شهادتش به سفارت بازگشت.
چه خاطره تلخی بعد از آن اتفاق برای شما رخ داد؟
من بعد ار ۱۹ روز و طی مسافت ۸۰۰ کیلومتر با پای تیر خورده و پشت سر
گذاشتن انواع سختیها به مرز ایران رسیدم، توفیقی بود تا من زنده بمانم تا
زبان گویای این شهدا باشم.تمام لحظات برای من خاطره است، خاطره تلخ آن جایی
است که عزیزان من پرپر شدند که هیچ وقت فراموش نمیکنم و شیرینی آن جایی
است که پا در خاک ایران گذاشتم و سرباز جمهوری اسلامی ایران را دیدم در آن
زمان زانو زدم و خاک ایران را بوسیدم.
سخن آخر
تلاش کنیم تا وطن عزیزمان را بسازیم
*سایت جامع آزادگان