«علی نیسانی» شاید برای شما چهره آشنایی نباشد، اما این چهره نا آشنا روزگاری نه چندان دور از چهره های شناخته شده زندان «ابوغریب» بود. آن‌گاهی که افسر بعثی در اردوگاه به اسرای ایرانی توهین کرد، او بود که در برابرش سینه سپر کرد و چشم در چشم او چنان مشتی به سینه اش زد که نقش بر زمین شد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شاید برای شما و خیلی های دیگر «علی نیسانی» چهره شناخته شده و آشنایی نباشد اما این چهره نا آشنا روزگاری نه چندان دور از چهره های شناخته شده زندان «ابوغریب» بود. آنگاهی که افسر بعثی در اردوگاه به اسرای ایرانی توهین کرد، همین علی نیسانی بود که در برابر افسر عراقی سینه سپر کرد و چشم در چشم او چنان مشتی به سینه اش زد که نقش بر زمین شد.



«علی نیسانی»
که این روزها در آستانه هفتاد سالگی دور از هیاهوی روزگار زندگی می کند، 10 سال از بهترین سال های جوانی اش را در اردوگاه های مخوف الرشید و ابوغریب سپری کرده است. نیسانی به برکت سالها مقاومت و صبوری در دوران اسارت این روزها همراه با همسر و سه فرزندش زندگی آرام و خوشی را تجربه می کند. زندگی زیبا و با شکوهی که شکوه آن را مدیون صبوری و ایستادگی همسر با وفایش خانم «نصرت ساکی» می داند. مدیون زن فداکار و از جان گذشته ای که 10 سال تمام همه حرف ها و حدیث ها و نیش و کنایه ها و حتی تهمت ها و شماتت ها را به «تنهایی» به جان خرید و مردانه انبوه سختی ها را تحمل کرد و خم به ابرو نیاورد. برای آشنایی بیشتر با جانباز آزاده علی نیسانی، مهمان خانه با صفایش در غرب تهران(شهرک شهید باقری) شدیم و ساعاتی به حرف هایش گوش سپردیم.گفتگوی خبرنگار مشرق با او را با هم می خوانیم...

***

اهل هویزه

اهل خوزستانم. اول مرداد 1324 در شهر هویزه به دنیا آمدم. پدرم از مال دنیا چیزی نداشت. فقیر بود. کسی هم نداشتیم که کمک حالمان باشد. سال آخر دبیرستان بودم که تصمیم گرفتم درس و مدرسه را رها کنم و بروم ارتش تا کمک حال خانواده باشم. چون شرایط سختی داشتیم. سال 1345 به استخدام ارتش درآمدم. در امتحان دانشکده افسری شرکت کردم و قبول شدم.

دوره مقدماتی را در شیراز گذراندم و بعد با درجه ستوان سومی از دانشکده افسری فارغ التحصیل شدم. سال 54 ازدواج کردم. بعد از مراسم عروسی در هویزه به مشهد منتقل شدم. دو سال آنجا بودیم. قبل از انقلاب در شهر دزفول خدمت می کردم. بعد از پیروزی انقلاب به لشکر 92 زرهی اهواز منتقل شدم. وقتی غائله کردستان شروع شد، مامور شدم به کردستان. داشتم توی اهواز برای خود آلونکی می ساختم که جنگ شروع شد.

پشت پل نو

اوایل جنگ در خرمشهر بودم. بیست و هفتم مهر 59 با تعدادی از بچه ها رفته بودیم دیده بانی. من فرمانده آتشبار 120 بودم. پشت «پل نو» مستقر بودیم. دم غروبی از ماشین پیاده شدیم. وسایل دیده بانی را برداشتیم و حرکت کردیم. همین که از ماشین کمی فاصله گرفتیم، عراقی ها با آر پی جی 7 ماشین مان را زدند و فرستادند هوا. بعد هم محاصره مان کردند. هیچ راه برگشتی نداشتیم. من قبل از هرکاری ابتدا کارت شناسایی ام را چال کردم توی زمین تا دست عراقی ها نیفتد. بعد درجه هایم را هم کندم و انداختم دور. عراقی ها با نفربر و تانک آمدند جلوتر و محاصره را تنگ­تر کردند. راهی جز تسلیم نداشتیم. دستهایمان را بردیم بالا و اسیر دشمن شدیم. یکی از عراقی ها آمد سمت من و گفت: شغلت چیه؟ گفتم: سربازم. چیزی نگفت و رفت. نمی دانم چطوری گشتند و کارتم را پیدا کردند. افسر عراقی آمد جلو و گفت: این کارت مال شما نیست؟

با چشمهای بسته

«تو فرمانده اینها هستی». افسر عراقی با صدای بلند این را گفت و گلن گدن اسلحه را کشید. نتوانستم چیزی بگویم. لال شدم.افسر نزدیک تر آمد. اسلحه را گرفت طرف من و خواست شلیک کند که با صدای بلند گفتم: «اشهد ان محمداً رسول الله و اشهد ان علی ولی الله» یک دفعه افسر عراقی تفنگش را محکم زد زمین و به زبان فارسی گفت: «افسوس که مسلمان شدی». بخیر گذشت. بعد از سوال و جواب زیاد ما را بستند پشت نفربر و سمت بصره حرکت دادند. یکجائی نزدیک بصره، دو باره از ما بازجویی کردند. بعد چشم هایمان را بستند و گفتند:«می خواهیم شما را اعدام کنیم». چند بار تیراندازی کردند. اما ما هنوز صحیح و سالم بودیم.داشتند عذابمان می دادند. افسر عراقی گفت:«تعدادی از اسرا را کشتیم. حالا نوبت شماست». هرچقدر منتظر شدیم خبری نشد. لحظه های سختی بود. بازی شان که تمام شد ما را سوار قطار باری (مخصوص حمل حیوانات) کردند و به استخبارات ارتش بعث در بغداد تحویل دادند.

بازجوهای احمق

روزهای اول اسارت، خیلی سخت بود. اصلاً فکرم کار نمی کرد. همه چیز از ذهنم پاک شده بود. حتی فکر همسرم. به چیزی فکر نمی کردم. در زندان استخبارات 140 نفر بودیم توی یک سالن تنگ و باریک. هر نیم ساعت یک نفر را می بردند برای بازجوئی. پاها را می بستند و از بالا آویزان می کردند. هم می زدند و هم سوال می کردند. بیشتر سوال هایشان هم نامربوط بود. مثلاً ایران چند هواپیمای جنگی دارد؟ تا به حال چند عراقی کشته اید؟ هر کسی که به سوال­ها جواب نمی داد بیشتر کتک می خورد. هر سوالی که می پرسیدند باید یک چیزی سرهم می کردیم و می گفتیم ولو غلط. بازجوها احمق بودند و سوالاتشان احمقانه. چند روز بعد ما را به استخبارات مرکز بردند. سه ماه تمام در جائی نزدیک بغداد بودیم که بچه ها اسمش را «اصطبل» گذاشته بودند. آنجا مخصوص زندانی­های سیاسی عراق بود. هر روز شیهه اسبها را می شنیدیم. در «اصطبل» حدود 40 نفر بودیم. این زندان مخوف پر از عقرب بود. ما را سه ماه در «اصطبل» نگهداشتند؛ بعد از آن به زندان ابوغریب انتقال دادند. در زندان ابوغریب 120 نفر بودیم. 58 نفر خلبان و بقیه افسرای ارتش.

رژه شپش ها

9 ماه در زندان ابوغریب بودیم. بعد از مدتی، خلبان ها را در زندان ابوغریب نگهداشتند و ما 30 نفر را به زندان الرشید انتقال دادند. وقتی وارد زندان الرشید شدیم، همان اول ما را جدا کردند و در سلول های یک، دو و سه نفره جا دادند. لباس هایمان تکه تکه شده بود. شپش ها روی پتوها رژه می رفتند. به خاطر اینکه شپش ها زیاد اذیت مان نکنند، پیراهن هایمان را پشت و رو می کردیم و می پوشیدیم. ساعت 6 یا 7 عصر در سلول ها را می بستند و یک حلب می گذاشتند برای رفع حاجت. من تا 6 ماه تمام آب نمی خوردم تا نیاز به دستشویی پیدا نکنم. خجالت می کشیدم جلوی برادرانم رفع حاجت کنم. اما افسوس که چاره ای نداشتم.

اوایل خودم را به عنوان «سعید غانم» معرفی کرده بودم. اما بچه ها بیشتر «علی عرب» صدایم می کردند. البته یک جفت کفش داشتم که خیلی از بچه ها من را با آن کفش ها می شناختند. اینقدر دور کفش ها را دوخته بودم که در زندان معروف شده بود. بچه ها اعتراض می کردند و می گفتند: بابا این کفش ها را بینداز دور و لااقل یک دمپایی تازه بگیر.

زغال نوشته ها

در زندان الرشید، زندانی های قدیمی سوره هایی از قرآن کریم مثل سوره جمعه، سوره صف، سوره منافقین و بعضی از دعاهای معروف را با زغال روی در و دیوار سلول­ها نوشته بودند که ما از آنها استفاده می کردیم. خداوند هدایت کرد از همان اولین روزهای اسارت شروع کردم به نماز شب خواندن. در تمام مدت اسارت تسلی خاطرم نماز خواندن بود. هیچ فکر دیگری نداشتم. اگر غیر از این بود، حتماً دیوانه می شدم کما اینکه بعضی ها دیوانه شدند. در طول اسارت بیشتر اوقات نماز می­خواندم و با قرآن و دعا انس داشتم. البته اوایل در سلول ها قرآن و مفاتیح نداشتیم. بعدها خلبان سید اسدالله محمدی یک جلد قرآن گیرش آمد. بچه ها از روی آن سوره ها را نسخه می کردند و به ما می دادند. خلبان ها هم آیات قران را به وسیله مرس از طبقه بالا به ما می رساندند و ما هم می خواندیم. خیلی ها هم حفظ می­کردند. نزدیک به 9 سال در الرشید ماندیم.

جامانده!

وقتی جنگ تمام شد و قطعنامه را پذیرفتند ما هم در اردوگاه تا حدودی از اوضاع و احوال خبردار شدیم البته خیلی مختصر. اما از آزادی اسرا چیزی نمی دانستیم تا اینکه یک روز برایمان دشداشه های عربی آوردند و بین بچه ها توزیع کردند. بعد گفتند: این دشداشه ها را صدام به شما هدیه داده است. لباس های کهنه تان را عوض کنید و اینها را بپوشید. متوجه منظورشان نشدیم. بعضی از بچه ها دشداشه گرفتند و لباس هایشان را عوض کردند. بعضی ها هم نگرفتند.

آن شب یک ماشین آوردند و ما را سوار کردند و گفتند:«از امروز شما از اینجا به زندان دیگر منتقل می شوید». ما 58 نفر بودیم. 30 نفر خلبان و 28 نفر از افسران ارتش. از بین بچه ها فقط خلبان حسین لشگری را جدا کردند و نگه داشتند. لشگری جا ماند و بقیه سوار ماشین شدیم. توی ماشین برای اولین بار چشم هایمان را نبستند و با چوب و چماق پذیرایی نکردند. وقتی دیدیم که از آزار و اذیت عراقی ها خبری نیست، فهمیدیم که حتماً یک خبرهایی هست. بالاخره با بهت و حیرت از زندان الرشید دور شدیم و بی خبر از همه چیز به سمت بعقوبه حرکت کردیم.

روز رهایی

نمی دانستیم چه سرنوشتی در انتظار ماست. بچه ها بهت زده بودند. می خواستیم هر طور شده از اوضاع سر در بیاوریم تا اینکه توی بعقوبه نمایندگان صلیب سرخ آمدند سراغ­مان و بی مقدمه گفتند: «شما به زودی آزاد می شوید». بچه ها خشک شان زد. هیچکس چیزی نگفت. نماینده صلیب سرخ دوباره گفت:«قبل از آزادی می توانید به هر کجا که خواستید پناهنده شوید. اگر درخواست پناهندگی بدهید، ما کمک تان می کنیم» بچه ها از این پیشنهاد خیلی ناراحت شدند و گفتند: جواب ما مشخص است. ما بر می گردیم «ایران».

بعد از چند ساعت ماشین های شیکی آوردند و ما را سوار ماشین ها کردند. بالاخره راه افتادیم سمت مرز. بچه ها هنوز توی شوک بودند. همه گنگ و گیج بودیم. من به شخصه هیچ حس و حالی نداشتم. گیج بودم. چون اصلاً امیدوار نبودیم که یک روزی از اسارت آزاد شویم. حتی وقتی هم از مرز عراق رد شدیم و به خاک وطن رسیدیم من باور نمی کردم که آزاد شده ایم. توی اسلام آباد ناهار خوردیم بعد با هواپیما از کرمانشاه به تهران رفتیم. در تهران سه روز توی قرنطینه بودیم. بعد از سه روز من را فرستادند اهواز.

شب وصل

شب وقتی توی فرودگاه اهواز از هواپیما پیاده شدم باز باور نمی کردم که آزاد شده ام. مثل یک خواب بود. از فرودگاه من را به گلف بردند. اول از همه حال همسرم نصرت را پرسیدم. گفتند: ازدواج کرده! جا خوردم. خواستم آن بنده خدا را بزنم که پشیمان شدم. میخواستند برای من مراسم ویژه بگیرند اما اجازه ندادم. همان شب با آمبولانس حرکت کردیم سمت خانه. اول رفتیم دم در خانه برادرم که همسایه مان بود. زنگ زدیم. خانم غریبه ای آمد و گفت: نیسانی خانه اش را فروخته و رفته اما همسایه ای داریم که شوهرش اسیر است. شب و روز گریه می کند. در زدیم. اولین کسی که آمد بیرون همسرم بود. دویدم به طرفش و گفتم: نصرت خودتی؟ همسرم با گریه گفت: ها، بله و دوید سمت خانه و جیغ بلندی کشید و گفت: بیایید بیرون علی آمد. یک لحظه کوچه پر شد از جمعیت. آن قدر شلوغ شد که در مسجد محله را باز کردند و رفتیم داخل. همسرم 40 گوسفند برای من قربانی کرد.

شکوه نصرت

من شاکرم. تشکر من از خداست که خانواده ­ام را حفظ کرد. همسرم را سالم نگهداشت. سپاسگزار همسرم هستم که 10 سال تمام صبوری کرد. خیلی زجر کشید. خیلی سختی دید. شماتت کشید و ملامت شنید. همسرم خیلی صبور است. خداوند را شکر می کنم که همسرم با من همدل و همراه است. هر چه بگویم قبول می­کند. تا به حال یکبار برای من اخم نکرده است. من کسی نیستم که محبت های همسرم را جبران کنم. خداوند جبران کرده. چون همسرم اهل صبر است. تا به حال هیچ وقت به تنهایی جایی نرفته ام. خداوند نصیب مان کرده که سه دفعه با همسرم رفته ایم مکه. 14 بار یا بیشتر با هم رفته ایم کربلا. بیشتر با پای پیاده. در راه حسین، جانم را هم فدا می کنم. بچه­ هایم را خیلی دوست دارم. اگر شب ها روی دخترم فاطمه پتو نکشم، نمی خوابم. احتیاجی به مال دنیا ندارم. از وسوسه دنیا آزادم. خداوند به مالم برکت داده. احتیاج به خدا دارم. در نماز شب گریه می کنم. گله گی می کنم اما نه به خاطر پول. من هر چه خواسته ام خداوند به من داده است. من از دنیا سیرم.

گفتگو: محمدعلی عباسی اقدم