"سیدعباس فاطمی" مدیرعامل خبرگزاری دفاع مقدس در ابتدای این نشست ضمن خیرمقدم به دوستان آزاده و تبریک این روز و گرامیداشت استقامت و پایداری این سرداران بی نشان گفت: وقتی قرار بود آزادهها به کشور بازگردند، بنده به همراه جمعی دیگر در یکی از کمپهای لشکرک میزبان شما بودیم تا اطلاعات و اخبار جامعه در دورانی که در اسارت بودهاید را به اطلاع شما برسانیم اما غافلگیر شدیم چراکه بیشتر دوستان بهتر از ما از اتفاقات داخل کشور خبر داشتند.
"علی بخشی زاده" در ادامه گفت: حضرت یوسف(ع) دعا کردند که هیچ زندانی را از خبر محروم مکن. لذا ما نیز این دعای حضرت را بیان میکردیم.
ما از روزنههایی که اخبار صحیح و غلط به دستمان میرسید، اخبار را تجزیه و تحلیل میکردیم. در دوران اسارت دو روزنامه که یکی از آنها الجمهوری عراق بود به دستمان میرسید. در این دو روزنامه ستونهایی ویژه ایران وجود داشت. دوستان ما این اطلاعات آمیخته با اخبار نادرست را تحلیل میکردند و به اخبار صحیح میرسیدند.
سپس بخشی زاده دوستان آزادهش را معرفی کرد: سیدمرتضی نبوی از دوستانی است که 8 سال در بند اسارت بوده است. حسین کرمی نیز همین طور. اکبر کریمی نیز سابقه 8 سال اسارت دارد و در دوران اسارت در تامین روحیه سایر اسرا نقش موثری داشت.
سیدعباس فاطمی و سیدمرتضی نبوی
امیرحسین زیوری با سابقه 8 سال اسارت نیز در حوزه فعالیتهای فرهنگی بسیار نقش مهمی داشت. حسین شکرنیچه که ارشد دوستان هستند همراه با شهید تندگویان اسیر شدند و سپس به اردوگاه عنبر آمدند. ایشان سابقه 9 سال اسارت دارند.
غلامرضا ادریسی را آنجا مادر صدا میکردند چرا که غمخوار همهی اسرا بود. به مجروحیتشان رسیدگی میکرد و درد و دلهایشان را میشنید.
از چپ: حسین کرمی، اکبر کریمی و امیرحسین زیوری
من و غلامرضا در دوران کودکی در یک کوچه به فاصله صدمتر همسایه بودیم و همبازی آن دوران در محله زرگنده قلهک بودیم. ما در همان کودکی از هم جدا شدیم و تا سالها از هم خبر نداشتیم تا اینکه در سال 61 در استان الانبار عراق، در شهر رمادی و در زندان عنبر همدیگر را پیدا کردیم.
علیاصغر طریقی نیز سابقه 8 سال اسارت دارد و ایشان در زمینه اجرای تئاتر، سرود، دعا و سامان دادن فعالیتهای فرهنگی نقش داشت.
از راست: علیاصغر طریقی و غلامرضا ادریسی
حسین کرمی هم در ادامه به معرفی بخشی زاده پرداخت: حاج علی آقای بخشی زاده جزو شورای رهبری اسرا بود تا اینکه پس از 6 سال ایشان را شناسایی کردند و از اردوگاه بردند. سپس مرتضی نبوی عضو این شورای 5 نفره شد.
علی بخشی زاده
در تکمیل صحبتهای آقای بخشی زاده باید اضافه کنم که اکبر کریمی فعال درجه یک ورزشی بود. زیوری یک نوجوان فعال فرهنگی بود. شکرنیچه را نیز وقتی به اردوگاه آوردند جزو تیم فوتبال دسته یک اردوگاه شد. البته فوتبال بازی کردن در اردوگاه به راحتی نبود و پس از مدتها به ما توپ دادند تا فوتبال بازی کنیم.
زیوری و اکبری در فوتبال به قدری استاد بودند که با قیچی برگردان در دروازه کوچک گل میزدند.
ادریسی جدای از اینکه او را مادر صدا میکردند، ارشد چند آسایشگاه نیز بود. آقای طریقی نیز مسئول تئاتر بود و وقتی ما به ایران آمدیم متوجه شدیم که به این جور آدمها کارگردان میگویند. ایشان آسایشگاه نهای هم بود. آسایشگاه 9 از نگاه آنان محل تجمع خطرناکترین آدمها یعنی پاسدارها بود.
ما در اردوگاه عنبر و سایر اردوگاه با حاج آقا ابوترابی بسیار مانوس بودیم.
فاطمی: مدتی که در ستاد استقبال بودیم، با هر آزادهی عزیزی که صحبت میکردیم، ابوترابی را میشناخت و با او مانوس بوده است. برایمان عجیب بود که چگونه ابوترابی همچون یک روح سیال با همه بوده است. آقای ابوترابی نیز 20 روز بعد آزاد شدند و در آن مدت همه سراغ او را میگرفتند که ابوترابی چه شد؟
فرخی زاده: 157 روحانی در بند اسارت اردوگاههای بعثی عراق بودند و ابوترابی همچون یک خورشید در این جمع میدرخشید.
در ادامه نشست از لزوم نگاشتن خاطرات دوران اسارت سخن به میان آمد و ادریسی اظهار داشت: بسیاری از آزادگان خاطرات خود را در سینههای خود نگه داشته بودند و اگر بیان مقام معظم رهبری مبنی بر بیان خاطرات و انتقال تجربیات نبود، آزادگان سخنی نمیگفتند.
برخی تلاش کردند در روزهای نخست پس از آزادی خاطرات ما را گردآوری کنند اما اتفاق خاصی نیافتد و اکنون پس از 24 سال بسیاری از خاطرات به فراموشی سپرده شده است. برخی ارگانها در اینباره اقدام کردند اما موثر نبود.
کریمی: من سرباز نیروی هوایی ارتش بودم که اسیر شدم. هفته نخست پس از اسارت آقای ستاری به همراه دو نفر آمدند تا خاطراتم را بگویم. وقتی خاطراتم را گفتم یکی از آن دو نفری که خاطراتم را ضبط میکردند، از حال رفت و ستاری نیز حالش خراب شد. یادم است آن وقت خیلی از حرفها را زدم اما اکنون نمیشود گفت.
من با اسیرهای لبنانی، فلسطینی و کویتی نیز صحبت کردهام. از آن ها پرسیدم زندگی شما در اسارتگاهها چگونه بود که پاسخ دادند همچون یک زندگی عادی و صلیب سرخ دائم به ما رسیدگی میکرد.
اگر امروز اسیری اعتصاب غذا کند، خبر آن در رسانهها منتشر میشود در حالی که در تمام سالهای اسارت در اعتصاب غذا بودیم چون غذایی به ما نمیدادند و آشکارا در غذاهای ما تاید میریختند تا اسهال بگیریم و بمیریم.
یک روز صبح من رفتم چای بگیرم. آنها چای را در دیگ بزرگ درست میکردند. افسر عراقی آمد و به آشپز گفت دیگ چای کدام است. آشپز دیگ را به او نشان داد و افسر عراقی که محمودی نام داشت به راحتی زیپ شلوارش را باز کرد و در دیگ چای خرابکاری کرد.
زیوری که در سال 62 در حالی که 14 سال بیشتر نداشته است و به اسارت در آمده است، نیز در این نشست گفت: امروز اولین جلسهای است که من پس از 24 سال میخواهم از روزهای اسارت بگویم.
یک بخش از حوادث مربوط به دوران اسارت و بخش دیگر مربوط به پس از دوران اسارت است که تا مدتها گریبانگیر ما بوده و است.
برخی از دوستان عزیز ما خاطراتی شاد و شیرین از روزهای اسارت را بیان میکنند تا خنده بر لبهای شنونده بنشیند اما واقعیت امر این است که خنده بخش کوچکی از روزهای تلخ اسارت بود. کاش آن وقت یکی دوربینی بود و از تمام اتفاقات و حوادث فیلم میگرفت تا امروز آن دردها و زجرها را نشان بدهیم.
از لحظهای که اسیر شدیم تا ما را به اردوگاه آوردند، در اردوگاه و پس از آن تمامی لحظات سختی برای ما بود.
ما مردم اگر اتفاقی بیافتد و به کسی ضربهای بخورد، ترحممان به میان میآید اما ما آنجا ترحمی ندیدیم و خوب کسی این وحشیگری را قبول نمیکند.
چطور کسی باور میکند که یک بچه 14 ساله، با بدن پر از ترکش، فک شکسته و از حال رفته را سیم مفتول به دستش بستند و با بدرفتاری او را به اردوگاهها بردند. چطور کسی باور میکند که رزمندههایی که اسیر شدند، ابتدا مجروح شدند و بعد به اسارت در آمدند.
دوستانی که در این جلسه حضور دارند، در اردوگاه مسئولیتهایی همچون مسئولیت شیفت شب، برگزاری دعا و مراقبت از مجروحها و نوجوانها را داشتند.
اردوگاه عنبر را قفس طلایی مینامیدند. یک روز من را به بیمارستان زندان الرشید بردند در آنجا گفتند که از عنبر آوردهایم، یک فردی که آنجا بود گفت قفس طلایی. من برایم سوال بود که قفس طلایی یعنی چه. وقتی به اردوگاه برگشتم از دوستانم پرسیدم و گفتند: پس از عملیات والفجر مقدماتی هر اسیری که پاسدار بود را به این اردوگاه میآوردند.
ما در آن اردوگاه تلویزیون نداشتیم و بعد از یک سری اتفاقات ناگوار توانستیم تلویزیون داشته باشیم. در جریان یکی از این اتفاقات من تنها یک باتوم به بدنم اصابت کرد که تا یک هفته نماز را نشسته می خواندم. گرچه من از سایر دوستانم چون کم سن و سالتر بودم کمتر باتوم خوردم چون من را بین خودشان قایم میکردند. حال آنهایی که هیمشه باتوم به بدنشان میخورد چه میکشیدند.
من در کناری حاج علی بخشی زاده بودم. مدتی افسران عراقی هر روز میآمدند و چند نفر از بچهها را میبردند و میزدند و با بدن خونی و کبود برمیگردانندشان. یک ماه هر روز استرس و اضطراب داشتیم که این بار نوبت کیست؟ خوب چگونه میشود این استرس و نگرانی به آنهایی که این فضا را درک نکردند منتقل کرد؟
آن وقتها یک دشداشه سفید هم به همه داده بودند. یک روز علی را همراه با تعادی دیگر بردند. وقتی آنها را بعد از یکی دو ساعت آوردند، من اصلا علی را نشناختم. فکر کردم از اردوگاه دیگری آوردهاند. پرسیدم برادر از کدام اردوگاه آمدهای. به آرامی گفت: امیر، من علیم.
از دشداشه علی فقط یقهاش به تنش مانده بود. تمام بدنش کبود و چشمهایش پر از خون شده بود.
اسارت در زندانهای بعثی، آزادی معنا نداشت. اصلا امیدی به آزادی نداشتیم. نمیدانستیم چه روزی را در پیش داریم. امیدمان تنها خدا بود و بس.
ما 16 ساعت در روز به مدت 8 سال در یک اتاق بودیم و اجازه رفتن به دستشویی نداشتیم. در تمام طول 8 سال اجازه نداشتیم جزو دیوارهای محصور چیز دیگری ببینیم و دیگر اینکه به هر بهانهای ما را میزدند. ریش میگذاشتیم میزدند. ریشمان را کوتاه میکردیم، میزدیم.
پس از اسارت نیز دردسرهای زیادی داشتیم. تا مدتها هر شب خواب اسارت میدیدم. یک شب خانهی مادرم بودم. خواب دیدم عراقی آمده است و میگوید بلند شو برویم، تعطیلات تمام شده است، دوستانت نیز رفتهاند. من در خواب گریه میکردم. او هم ول کن نبود. وقتی از خواب بیدار شدم دیدم پای مادرم را گرفتهام.