شهید «سید کاظم کاظمی» (حاج نذیر) یکی از این افراد است که تا مدتها با اشاره به محدودیتهایی که بیان شد شخصیتی ناشناخته برای مردم ایران به شمار میرفت. اکنون پس از سه ده زمان آن رسیده است تا به بیان بخشهایی از زندگی مشترک او با همسرش «لیلا» بپردازیم.
از همین رو به مناسبت سیامین سالروز شهادت «سیدکاظم»، گفتوگویی حضوری با همسر این سرباز گمنام امام زمان (عج)انجام دادیم.
آشنایی لیلا
لیلا مصلایی همسر سیدکاظم کاظمی هستم. 20 ساله بودم که سال 1360 با «آقا سید» آشنا شدم. آن زمان من به جلسههای انجمنهای دفتر تحکیم وحدت اسلامی میرفتم. در یکی از جلسهها آقا سید سخنران بود و در دانشگاه تهران رشته جامعهشناسی میخواند. البته پیش از پیروزی انقلاب اسلامی در آمریکا دانشجوی رشته مهندسی مکانیک بود. در این جلسهها با اندیشه و ایدئولوژی او آشنایی نسبی پیدا کردم و بعد از مدتی به صورت تصادفی به خواستگاری من آمد.
مهمترین موضوعی که میتوانم از زمان ازدواجم برایتان بگویم، خوابی است که سال 60 دیدم. یک شب در خواب دیدم که امام خمینی برایم هدیهای فرستاده است که درون یک جعبه سبز رنگ بود. وقتی آن را باز کردم یک کتاب اصول کافی که حاشیهاش تماما مطلا بود در آن قرار داشت. من آن زمان یکه خوردم که چرا امام با علمی که دارد برای من اصول کافی فرستاده است چون من در خانه چندین جلد اصول کافی داشتم. زمانی که کتاب را باز کردم متوجه شدم که امام با خودکار سبز رنگ آن را به من هدیه کردهاند.
صحبتهایی با خط و ربطهای سیاسی
پس از بیدار شدن این خواب را برای مادرم تعریف کردم که گفت: شاید همسرت «سید» است. پس از آن با دوستم که همسرش از دوستان آقا سید بود تماس گرفتم. حدود چهار ماه بود که میان من و او ارتباطی برقرار نشده بود و بعد او به من گفت که آقا «امیر» میخواهد دوستش را با شما آشنا کند و به خواستگاری شما بیاید. من به او گفتم بهتر است پیش از آنکه به خانه ما بیاید و با خانوادهام روبه رو بشود چند جلسه با آقا سید بیرون از منزل صحبت داشته باشم تا با ایدئولوژی، عقاید و خط و ربطهای سیاسی یکدیگر بیشتر آشنا بشویم.
این دیدارها حدود چهار جلسه طول کشید تا با عقاید همدیگر آشنا شدیم و بعد موضوع را به خانوادهها واگذار کردیم. در این جلسههایی که با آقا سید داشتم به جای آنکه به مباحث احساسی بپردازیم موضوعات سیاسی و ایدئولوژیک را بیان کردیم. بیشتر صحبتهایمان به شهید بهشتی و بنیصدر و مسائل انقلاب ارتباط داشت.
آن زمان من دانشجوی رشته زیستشناسی در دانشگاه رازی کرمانشاه بودم و همان زمان نیز فعالیتهای انقلابی انجام میدادم. اما به دلیل انقلاب فرهنگی، دانشگاهها تعطیل شده بود و من به تهران آمده بودم. در دوره تعطیلی دانشگاهها مدتی به حوزه علمیه رفتم اما حوزه من و دوستانم را خوب جذب نکرد و ضوابطی را برایمان قرار داده بود که خوشایند ما نبود. جالب است بدانید که قبل از پیروزی انقلاب جوششی در میان جوانها ایجاد شده بود که دغدغه سرنوشت کشور را داشتند. آن زمان جوانها بسیار مطالعه میکردند. من خودم کتابهای شهیدان مطهری، شریعتی و بیشتر شهید هاشمی را میخواندم.
در دوران حضور در تهران که همزمان با انقلاب فرهنگی بود با گروهها و احزاب دیگر آشنا شدم اما بیشترشان که تفکرات چپ داشتند متوسل به خشونت بودند و به هیچ عنوان حرف حق را گوش نمیدادند. هر یک از آنها پاتوق و اسلحه داشتند و ما برای آنکه مبادا به دانشگاه آسیب برسانند از دانشگاه حراست میکردیم.
انفجار حزب جمهوری و ترک جلسه خواستگاری
پس از آن آقا سید روز هفتم تیرماه سال 60 به همراه دوستش آقا امیر به منزل ما آمدند تا من را از پدرم خواستگاری کند. همراه او بیسیم بود که خبر انفجار حزب جمهوری را دادند. برای همین خواستگاری نیمه تمام ماند و ما نیز شب متوجه شدیم که حزب جمهوری منفجر شده است و آیتالله بهشتی در آنجا به شهادت رسیده است. جالب است که در همان جلسه اول پدرم آقا سید را خوب شناخته بود و به من توصیه کرد که سید آدم بسیار خوبی است ولی با توجه به شرایط موجود احتمال شهادتش بسیار بالا است. این بر عُهده توست که بخواهی با او ازدواج کنی یا نه.
همه آنهایی که آن زمان زیر پرچم امام خمینی فعالیت میکردند این گمان میرفت که توسط منافقان به شهادت برسند. ازدواج ما 24 مردادماه سال 60 انجام شد. پس از عقد به بهشت زهرا (س) رفتیم. در آنجا بر سر مزار شهید بهشتی به من گفت: «لیلا دعا کن که من شهید بشوم.» من هم آمین گفتم. چرا که از همان ابتدا به دنبال کسی بود که به دنبال ولایت و با تمام وجود امام خمینی را دوست داشته باشد، فعالیت سیاسی انجام بدهد و حتی در این راه به شهادت برسد. من خودم را هیچ گاه لایق شهادت نمیدیدم و میخواستم به واسطه تمسک جستن به یک شهید من هم عاقبت بخیر شوم.
هدیههای زمان ازدواج
پس از بهشت زهرا (س) به زیارت شاهعبدالعظیم رفتیم. قرار بود مراسمی در مسجد الجواد برگزار کنیم اما به دلیل فوت داییام مراسم ازدواج منتفی شد و ما ماهعسل به مشهد رفتیم. سید همیشه در روز تولدم برایم انگشتر طلا میخرید. در چهار سال زندگی این کار را انجام میداد و میگفت میخواهم به تعداد سالهایی که با هم هستیم این انگشترها را نگه داری. حلقه ازدواجمان را 1500 تومان خریدیم و یک انگشتر دیگر را هم که خیلی دوستش داشتم 3000 تومان خریدیم. در روز عید غدیرهم همواره به اطرافیانش عیدی میداد.
با آغاز زندگی مشترک بیشتر زمانها تعقیب و گریز داشت و گاهی اوقات ناگهان با من تماس میگرفت و میگفت که به خانه پدرت برو یا مکانت را تغییر بده. گمان میکنم آن زمان منافقان و گروههای مخالف انقلاب سید را تهدید میکردند.یک شب سید به خانه آمد، ابتدا قرآن خواند، الله اکبر گفت و به من یادآور شد که امشب مأموریتی دارم. رجوعی به قرآن کرد و بعد از آن دلش آرام شد.
بیان خاطرات آمریکا
آقا سید در دوران زندگیمان در رابطه با روزهایی که در آمریکا بود تعریف میکرد: «به آمریکا که رفتم جذب تشکیلات انجمنهای اسلامی شدم و در حد معاونت نیز پیش رفتم. در آنجا دکتر ابراهیم یزدی هم حضور داشت و عضو این انجمنها بود. با پولی که پدرم برایم به آمریکا حواله میکرد و همچنین کار کردن توانسته بودم یک خودرو تهیه کنم. با این خودرو به تمام ایالتهای آمریکا سفر میکردم و کتاب و نوارهای مورد نیاز را به دست دانشجویان میرساندم و از طرفی افرادی که در ایران تحت فشار بودند و به آمریکا که میآمدند جذب تشکیلات ما میشدند. حتی گاهی چندین بار آنها برای مدتی مهمان خانهام بودند و برایشان مباحث ایدئولوژی و انقلابی را تبیین میکردم.»
آقاسید برای بیان حق و باطل زبانی بیپروا داشت. در دورانی که در آمریکا تحصیل میکرد چندین نامه برای خانوادهاش ارسال کرد که معمولا بیشتر در آنها توصیه به اسلام، انجام کارهای انقلابی، مسائل سیاسی تأکید داشت. در دورانی که ما با هم زندگی کردیم نیز به دلیل مشغلههای کاری بسیاری که داشت نامهای بین ما رد و بدل نشد. اما نامهها و دستنوشتههایی که از سید باقی مانده است برایم بسیار دلنشین هستند. به عنوان مثال در یکی از این دست نوشتهها در رابطه با موضوع شناخت آورده است:«و شناخت را باید خودت بدست آوری نه اینکه دیگران با حرف.... .»
دو سال بعد از ازدواجمان به او مأموریت دادند تا معاون سیاسی استاندار سیستان و بلوچستان بشود. برای همین سال 1362 به زاهدان رفتیم و دو سال در آنجا ماندیم. او را بسیار کم میدیدم. اغلب با اشرار منطقه برخورد داشت و مکرر نیز به افغانستان و پاکستان سفر میکرد. بعد از شهادتش رانندهاش میگفت گاهی شبها به فقرای منطقه سرکشی میکرد.سید
فقط زمانیهایی که به گرگان میرفتیم او را میدیدم که استراحت میکند. اصالتا سید اهل آرادان از توابع گرمسار بود اما پدرش به دلیل آنکه کشاورزی کند به گرگان مهاجرت کرده بودند. بعد از سال 63 به تهران بازگشتیم و مجدد به بخش اطلاعات سپاه رفت. این در حالی بود که جاهای مختلفی آقا سید را میخواستند که با آنها همکاری کند. معتقد بود که باید اطلاعات سپاه تقویت شود.
اعلام خبر شهادت
گمان میکنم آن زمان که مشغله کاریاش بالا گرفته بود در حال نگارش و تنظیم اساسنامه بخش اطلاعات سپاه بود. وابستگی من به او هر روز بیشتر میشد از طرفی زهرا و سارا نیز به دنیا آمده بودند.بیشتر دوست داشتم سید در کنار ما باشد اما سید در خدمت انقلاب و حفظ امنیت مردم کشور بود. سال 63 برایم یک خودرو «رِنو» سبز رنگ خرید.سید میدانست که من از رنگ سبز و خودرو رنو خوشم میآید تا با آن به دانشگاه بروم و غیابش بچهها را به مهدکودک برسانم.
یک روز از سپاه با من تماس گرفتند و خواستند تا با پدرم صحبت کنند. من آن زمان در منزل پدرم به سر میبردم. مشکوک شدم و به طبقه دوم رفتم و پنهانی گوشی را برداشتم. در آنجا متوجه شدم که میگویند:«جنازه صبح به تهران میرسد.» متوجه شدم که آقاسید به شهادت رسیده است. اگرچه بارها سید خودش در مورد شهادت صحبت کرده بود و من آمادگی ذهنی داشتم اما روبرو شدن با واقعیت من را بسیار شوکه کرد و گمان نمیکردم که به این زودی بخواهم آن را بپذیرم.
سه بار قایقش را عوض کرد
سید روز دوم شهریورماه سال 1364 برای شرکت در جلسهای به خوزستان رفته بود و پس از آن قرار بود از یک محور عملیاتی که «سپاه بدر» تصمیم داشت در آنجا عملیاتی انجام بدهد بازدید کند. آقای علوی از دوستان سید میگوید که سه بار قایقشان را عوض میکنند اما گویا منافقان و عوامل نفوذی گِرای موقعیتی که آقا سید قرار بود به آنجا برود را به عراقیها داده بودند و عراقیها آتش سنگینی بر سر منطقه طلائیه میریختند. در نیم ساعتی که حجم آتش دشمن بالا گرفته بود ترکش خمپاره به پشت سر سید اصابت میکند و به شهادت میرسد.
آقا سید شخصیت فوقالعاده مهربانی داشت و پس از شهادتش همه فامیل ناراحت بودند. او برای اقوام بسیار دلسوز بود. یادم میآید زن عمویم مریض شده بود که سید به دیدار عمویم میرود و آنها را به گرگان میبرد تا حال زن عمویم خوب شود. اگرچه دشمن میخواهد از عناصر اطلاعاتی و افرادی که برای امنیت کشور تلاش کنند چهرهای نادرست و ترسناک به نمایش بگذارد اما باید بگویم که این افراد در جامعه بسیار متین، پرکار و همچون افراد عادی در خانواده عاشق، دلسوز و مهربان، در انجام مأموریتها تیزهوش، متعهد و فداکار هستند و با دشمن نیز مصداق آیه : «اشدا علی الکفار رحما بینهم» رفتار میکنند.
توصیه من به جوانان این است که تاریخ انقلاب و جنگ تحمیلی را مطالعه کنند تا به درک درستی از مباحث آن برسند. محال است کسی دنبال تاریخ برود و بخواهد از انقلاب اسلامی ما دست بکشد. متأسفانه یکی از مشکلات ما این است که نتوانستهایم به خوبی جوانان را جذب کنیم و پیام و هدف شهیدان را آن گونه که برای جوانان جذاب و تأثیرگذار است بیان کنیم. دشمن برای ما بسیار نقشه کشیده است اما مردم ما همواره پشت انقلاب هستند و به برکت رهبری مقام معظم رهبری و از جان گذشتگی فرزندان انقلاب، این انقلاب زنده خواهد ماند.
یکی از ویژگیها و کارهایی که ما جوانان در دوران انقلاب اسلامی انجام میدادیم تشکیل حلقههای مطالعاتی بود. هریک از ما کتابخانهای برای خود داشتیم. جوانان میتوانند اکنون ازاین مدل پیروی کنند تا با اشتراک کتابها و صحبتکردن در مورد آنچه خواندهاند به دانش خود بیافزایند. آقا سید هم یک کتابخانه بزرگ داشت که کتابهایش را تا چندین سال نگه داشتیم و سپس آنها را در راستای ترویج فرهنگ کتابخوانی به کتابخانهای در زادگاه آقا سید اهدا کردیم تا آنها در روستاهایی که فاقد کتابخانه هستند توزیع کنند.