سراسر دفاع مقدس مملو از خاطرات و وقايع بكر و نابي است كه اگر خوب به آنها پرداخته شود و با زباني شيوا و گويا روايت شوند، به حتم نسل جوان را مجذوب حماسه‌آفريني‌هاي رزمندگان خواهد كرد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - چند وقت پيش بود كه در محفلي شنواي خاطره‌اي از علي‌اكبر نجفي از رزمندگان نيشابوري دفاع مقدس بوديم كه به جهت بيان نزديك واقعيات جنگ آن قدر زيبايي داشت كه حيفمان آمد اين خاطره را نقل نكنيم. اين خاطره مربوط به عمليات والفجر3 در مردادماه سال 62، با رمز «يا الله» و در جبهه مياني است كه آن را از زبان علي‌اكبر نجفي پيش رو داريد.

وقتي وارد عمليات شديم، گردان ما بسيجي كم سن و سال زياد داشت. طبق دستور قرار شد بچه‌هاي كمتر از 17 سال را وارد عمليات نكنيم. بچه‌ها خيلي اعتراض كردند و مجبور شديم گوشه‌اي از كار را به آنها بدهيم. شب اول، خاكريزها احداث شد. اولين جايي كه با نيروهاي دشمن مواجه شديم پاسگاه دراژه بود. دشمن زياد مقاومت نكرد و زود تسليم شد. تعدادي اسير هم گرفتيم. از آنجا به سمت دامنه ارتفاعات كله قندي حركت كرديم. نزديك صبح به يكي از قرارگاه‌هاي دشمن رسيديم. دشمن آتش سنگيني روي سرمان ريخت. رانندگان بلدوزر با وجود آتش سنگين پشت فرمان نشستند و خاكريز زدند. دشمن سعي مي‌كرد بلدوزرها را هدف قرار دهد اما بچه‌ها هيچ ترسي نداشتند و تا آخر ايستادند.

براي اينكه از آتش دشمن كم كنيم، ‌تصميم گرفتيم از شياري كه در سمت راست قرار داشت نفوذ كنيم و دشمن را هدف قرار دهيم. اما موانع دشمن اجازه نمي‌داد و مجبور شديم پشت خاكريز بمانيم تا دستور برسد. در اين زمان ما يك گروهان نيرو داشتيم كه دو كيلومتر خط موازي با دشمن را پوشش مي‌داديم. تا صبح چند شهيد و مجروح داديم و چون تعدادمان كم بود، مجبور بوديم هنگام شليك مرتب جا عوض كنيم تا عراقي‌ها خيال كنند تعداد ما زياد است! ساعت 9 صبح بود كه نيروي كمكي آمد و فرصتي پيش آمد تا كمي غذا بخوريم، اما بچه‌ها از فرط خستگي نمي‌دانستند نشسته چرت بزنند يا غذا بخورند!

جناح راستي كه در منطقه قرار داشت خيلي براي دو طرف مهم بود و تقريباً حكم كليد منطقه را داشت. شب قبل سعي كرده بوديم از آنجا به عراقي‌ها لطمه بزنيم اما آنها هم هوشيار بودند و حالا فهميده بوديم كه سرهنگ جاسم نامي با دو گردان از نيروهايش اطراف شيار مستقر هستند. اين افسر عراقي و نيروهايش از بدنه اصلي نيروهاي دشمن جدا شده بودند و با استقرار روي بلندي‌ها، سعي مي‌كردند نيروي اصلي‌شان روي ارتفاعات كله قندي را حمايت كنند و از طرف ديگر به نيروهاي اصلي‌شان گراي لازم براي تصرف شيار را بدهند.

در اين شرايط روند درگيري‌ها به قدري نزديك و پيچيده دنبال مي‌شد كه گاهي نيروهاي خودي و عراقي به هم مي‌رسيدند و جنگي تن به تن رخ مي‌داد. مثلاً يكي از بچه‌هاي كم سن و سال رزمنده كه پاس بخش بود به سنگري رفته و با زدن روي شانه نفري كه درون سنگر بود، گفته بود: «اخوي مراقب باش عراقي‌ها اين نزديكي‌ها هستند.» آن نفر برگشته و به عربي گفته بود: «انت ايراني؟» تازه متوجه شده بود كه طرف عراقي است. سرباز دشمن آمده بود رزمنده را بزند كه اسلحه‌اش گير مي‌كند و نيروهاي خودي او را به درك واصل مي‌كنند.

به روز دهم عمليات كه رسيديم، تا آن زمان دشمن 20 پاتك زده بود. صبح روز دهم هم حمله سنگيني كردند كه با مقاومت ما تعدادي از سربازان دشمن به چاله‌ها و شيارهاي اطراف فرار كردند. روز بعد بچه‌ها رفتند و خيلي از اين مخفي شدگان را كه روحيه‌شان را باخته بودند اسير كردند. شب كه از راه رسيد باقي مانده دوگردان سرهنگ جاسم به اجبار او سعي كردند تا از شيار عبور كرده و خود را به نيروهاي اصلي‌شان برسانند، شرايط سختي پيش آمده بود چون هم تعداد ما زياد نبود و هم بايد با بدنه اصلي دشمن از روبه‌رو و با نيروهاي جاسم از پشت سر مقابله مي‌كرديم. اما با هوشياري بچه‌ها سروان ديدبان دشمن كشته شد و خود جاسم هم به شدت مجروح شد.

در اين كش و قوس ديديم يك عده به پشت خاكريز ما آمده‌اند و دارند از تداركات ما مي‌خورند! اول فكر كرديم نيروهاي پشتيباني خودي هستند اما وقتي روي ما آتش ريختند، فهميديم همان نيروهاي جاسم هستند كه به دليل ماندن روي ارتفاعات و كمبود غذا، حالا دارند دلي از عزا درمي‌آورند! با شليك چند گلوله آرپي‌جي‌و در حالي كه روحيه‌شان را باخته بودند تسليم شدند. به دنبال جاسم گشتيم و نهايتاً بچه‌ها او را در حالي پيدا كردند كه به شدت مجروح شده بود. سرهنگ جاسم خيلي دوام شكست و مجروحيتش را نياورد و كمي بعد از اسارت از شدت خونريزي به درك واصل شد.
*روزنامه جوان