دیروز در میدان نبرد هر دو پایم یخ زد و قطعش کردند اما امروز دشمن در میدان جنگ نرم می‌خواست وجودم را منجمد کند که نتوانست به هدفش برسد.


به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، بهترین دوران تحرک و نشاط، دوران نوجوانی است، حال فرض کنید بنا به دلایلی در این دوران، ابزار تحرک و نشاط را از نوجوانی می‌گیرند، به نظر شما آیا این نوجوان می‌تواند انرژی‌های بالقوه در درون خود را بالفعل کند؟ به‌طور کل آیا احیای روحیات نوجوانی در آن نوجوان، شدنی است؟ برای یافتن پاسخ به پرسش‌های بالا این گفت‌وگو را بخوانید، جانباز 70 درصد قربان حیاتی، همان نوجوان دیروز است که امروز با جراحت ناشی از جنگ پا به میانسالی گذاشته است.

کمی از خودتان بگویید.

متولد سال 48 و ساکن شهرستان ساری هستم و در سال 1363 به درجه جانبازی نائل شدم.‏

یعنی 15 سال‌تان بود، جانباز شدید؟

بله، 15 ساله بودم.

چطور به جبهه رفتید؟

با کلک (می‌خندد)

لطفاً توضیح بدهید.

آن‌وقت که می‌خواستم جبهه بروم گفتند متولدین سال 1348 را نمی‌بریم، من گفتم: «متولد چه سالی باشیم ما را اعزام می‌کنید؟» گفتند: «سال 1347» ما شنیده بودیم که یک‌سری از بچه‌ها دست به تاریخ تولدشان در شناسنامه می‌برند و این طوری به جبهه می‌روند؛ ما کمی حرفه‌ای‌تر عمل کردیم، رفتیم از صفحه اول شناسنامه فتوکپی گرفتیم، تاریخ تولد را روی برگه فتوکپی تغییر دادیم، دوباره از روی فتوکپی کپی گرفتیم، این طور هم شناسنامه‌مان مخدوش نشد و هم این که به مقصودمان رسیدیم.

فقط شما این کار را کردید؟

خیر ما چند نفر بودیم که این کار را کردیم.

برای نخستین‌بار به کجا اعزام شدید؟

ابتدا ما را در گهرباران ساری آموزش دادند، حدوداً 20 روزی را در گهرباران بودیم، بعد به ما گفتند چون قرار است شما را به کردستان ببریم، باید برای ادامه آموزشی به منجیل که منطقه کوهستانی است، بروید، 27 روز هم در منجیل بودیم، بعد ما را سه روز مرخصی دادند، بعد از مرخصی هم به مریوان رفتیم. ‏

کدام منطقه از مریوان؟

محور جانوران که خیلی هم خطرناک بود، قله‌ای داشت به نام «گلچیدر» در آنجا مستقر شدیم.

از نحوه مجروحیت‌تان بگویید.

وقتی به قله رفتیم، هوا خیلی سرد و برفی بود، برف‌های آن زمان کمتر از یک‌متر نبود، الان نمی‌دانم کردستان به آن اندازه برف می‌زند یا نه؟ یکی از روزها من به اتفاق علی جباری ـ اهل بهشهر ـ و عسکری ترکمن‌زاده که از نظر سنی از من بزرگ‌تر بودند برای گشت‌زنی در محور ساعت 4 صبح از قله به پایین آمدیم، مسافت زیادی را طی کردیم، شاید 20 کیلومتری راه رفتیم که بین راه، برف شروع به باریدن کرد، خیلی هم سنگین بود، مانده بودیم که به راه‌مان ادامه دهیم یا برگردیم، تصمیم گرفتیم به راه‌مان ادامه دهیم هر چه که به جلو می رفتیم، بارش برف بیشتر می‌شد و باد هم شروع به وزیدن کرد، دیگر حتی یک متری خودمان را نمی‌توانستیم ببینیم، هوا تاریک شده بود.

ولی ما به راه‌مان ادامه دادیم، جاده کم کم در زیر پوشش برف گم شده بود، ما نمی دانستیم داریم روی جاده راه می‌رویم پا روی تپه، احتمال می‌دادیم هر لحظه در برفی که دره را پوشانده بود فرو برویم.

چکمه‌های ما پر از برف شده بود، بعضی وقت‌ها برف‌ها را خالی می‌کردیم ولی همین کار هم دیگر برای‌مان مقدور نبود، چون دست‌های‌مان یخ زده بود، من از نظر جثه کوچک‌تر از آن دو نفر بودم، حدوداً 5 کیلومتر دیگر راه رفتیم ولی به قله بر و بچه‌های همدان نرسیدیم، ساعت به کندی پیش می‌رفت، کم‌کم داشتیم ناامید می‌شدیم، علی جباری گفت: «من دیگر نای حرکت ندارم، شما بروید.» من و عسکری به امید این که نزدیک قله همدانی‌ها هستیم، به راه‌مان ادامه دادیم، 50 متری راه نرفته بودیم که من افتادم، به‌طوری که دیگر نای حرکت نداشتم، عسکری چند تا تیراندازی هوایی کرد؛ بعدها بچه‌های همدان خیال کردند ما را کومله‌ها گرفتند و آن تیراندازی برای همین بوده است.‏

عسکری چه شد؟

عسکری هم نتوانست بیشتر از 50 متر دیگر برود، او هم زمین‌گیر شد، البته عسکری درشت‌اندام و قوی بود، ساعت 6 غروب تا فردای صبح، همان‌جا ماندیم، هر دو تا پایم یخ زده بود، به‌طوری که خیال می‌کردم دو قطعه آهن به پایم بستند، صبح یک گروه گشتی از بچه‌های مازندران به ما برخوردند و ما را به قله همدانی‌ها بردند.

برف داخل چکمه کاملاً یخ زده بود، چکمه را بریدند تا پایم را از داخلش در بیاورند، پاهایم از زیر زانو سیاه شده بود، یک روز با همان وضعیت در قله ماندیم، فردای آن روز مرا به محور آوردند، یک روز هم در محور ماندیم تا آمبولانس ما را به عقب انتقال دهد.‏

آن دو دوست دیگر هم شرایط شما را داشتند؟

به شکر خدا نه! من خیلی از نظر جسمی ضعیف بودم، برای همین آسیب‌دیدگی‌ام زیاد بود، وقتی مرا به تهران آوردند دکترها ابتدا مرا امیدوار کردند که پاهایم خوب می‌شود، حدوداً دو ماهی طول کشید تا به این نتیجه رسیدند که باید پاهایم از زیر زانو قطع شود.

پس یخ‌زدگی باعث این شد پاهای‌تان را از دست بدهید؟

بله! این همه جزو مشکلات پیش‌روی یک رزمنده بود تا از جبهه به منزل برگردد، خیلی از بچه‌ها بر اثر سرما به شهادت رسیدند.

آیا هیچ‌وقت ناراحت شدید که مثلاً نوجوان 15 ساله‌ای هستید که دیگر قادر به بازی نیستید؟

خیر! همیشه امیدوار بودم، از همان روزهای اول با این تفکر جنگیدم، به‌نوعی تسلیم شیطان نشدم. وقتی دکترها دیدند من به خوبی با پاهای مصنوعی راه می‌روم، از خوشحالی سخت مرا به آغوش کشیدند.

چه‌وقت ازدواج کردید؟

خیلی زود، دو سال بعد از جانبازی‌ام، در سن 17 سالگی ازدواج کردم، در حال حاضر خداوند 3 فرزند به من داده است که همیشه از لطفی که نصیبم کرده، شاکرم، همسر خوب و مهربانی که یار من در سختی‌ها و مشقت‌های من بوده و هست، فرزندانی که امروز به وجودشان افتخار می‌کنم.‏

شنیدم ورزش هم در دستور کارتان هست.

بله! صد در صد، هم در والیبال نشسته و هم در کوهنوردی مهارت لازم را دارم، به چند مسابقه بین‌المللی والیبال نشسته اعزام شدم، چند قله سر به فلک کشیده را نیز فتح کرده‌ام.

چه پیامی برای جوانان و نوجوانان و ملت عزیز دارید.‏

من در آن جایگاهی نیستم که برای مردم شریف کشورمان پیام داشته باشم ولی به جوانان توصیه می‌کنم برای حفظ کشور از هیچ کاری دریغ نکنند، تسلیم جوهای مسموم دشمنان نشوند، دشمن می‌خواهد همه وجودمان یخ بزند، تا آنها به مقصودشان برسند ولی ما نباید بگذاریم و بهترین راه برای رسیدن به پیروزی پیمودن راه شهدا و امام راحل است که باید آن را در تبعیت از مقام معظم رهبری پیدا کنیم.‏

منبع: فارس