به گزارش مشرق به نقل از فارس، شهید حسن طهرانی مقدم در 21 آبان 1390 در ملارد کرج بر اثر انفجار به شهادت رسید. این خلاصه ترین و مختصرترین خبری بود که میشد از دانشمندی مانند حاج حسن مخابره کرد. صدای انفجار به حدی بود که تمام پایتخت را لرزاند. لرزشی که همه را از وجود پدر موشکیای چون حاج حسن طهرانی مقدم آگاه کرد.
ایشان انقدر شخصیت برجسته معنوی و علمی و نظامی داشت که هر کس بخواهد به نحوی خودش را به او منتسب کند. خیلیها وقتی خبر شهادت را شنیدند شروع کردند و به عنوان دوست و هم رزم و ... از ایشان خاطره تعریف کردن. همان ها که تا روز قبل از این حادثه شاید جمعا چند ساعت بیشتر او را نمی شناختند. به هر حال آشنا بودن با چون آدمی پزی بود که هر کسی نمی توانست از ان صرف نظر کند.
آنچه میخوانید گفتگو با همرزم و همسر مجاهده این سردار عالیقدر خانم حیدری است که شاید جزو معدود افرادی باشد که بتواند حق مطلب را راجع به شخصیت حاج حسن از بعد زندگی خصوصیاش بیان کند.
*برخوردشان با بچهها چگونه بود؟
حیدری: خیلی خوب بود. البته حاج آقا بچه خیلی کوچک دوست نداشت چون با نوزاد نمیتوانست ارتباط برقرار کند ولی کلا به بچه ها خیلی علاقه داشت. البته نمیتوانست خیلی کمک کند زمان کمی را در خانه بود و همان مقداری را هم که بود با بچهها بازی میکرد و خیلی با آنها صمیمی بود وقتی بحث به دنیا آمدن زینب جان توی خانواده ما خیلی مطرح بود همه میآمدند. حسین آقا که به دنیا آمد چون چشمش سبز بود خیلی برای شهید جالب بود اصلا کیف می کرد لذت می برد وقتی می دید پسرمان سفید رو است و چشمهای سبز دارد. اینقدر دیر به دیر می آمد که زینب وقتی بابایش را می دید گریه می کرد و احساس غریبی می کرد. برایش نا آشنا بود چون خیلی دیر به دیر می آمد دو ماه سه ماه یک بار اگر جلسهای در تهران داشت، یک نصفه روز می آمد و ما را می دید؛ مثلا ما نیم ساعت، یک ساعت میدیدیمش که طی آن نیم ساعت هم فقط این بچه را بغل میکرد و به خودش میچسباند و میگفت سعی میکنم باز هم حتما بیایم.
بچهها که بزرگتر شدند، معمولا برایشان روی کاغذ، سی تا خانه میکشیدم و خانهها را علامت میزدم تا اگر بابا کمتر از سی روز آینده پیش ما آمد بچهها خوشحال شوند. گاهی هم چند تا خانه به آن اضافه میکردم؛ هر شب یک دانه! یک موقع هم این طفلکیها میآمدند تعداد بیشتری را رنگ میکردند که مثلا اگر این کار را بکنیم بابامان زودتر میآید!
شکل خانهها نیز متنوع بود، مثلا یک ماه شکلهای مربعی میکشیدم، یک موقع دایره میکشیدم، یک موقع نوشابه میکشیدم، بعد شب به شب این خانهها را میآوردم که رنگ کنند. میگفتم این قدر مانده بابا بیاید که آنها بدانند و با این مطلب با بابا انس پیدا بکنند، چون ما در خانه تنها بودیم.
یک کمی که بچهها بزرگ شدند بعد از چهار پنج سال، رفتیم خانه خودمان در سعادت آباد و من با دو تا بچه تنها بودم. بالاخره از بین افراد فامیل نزدیک هم، هر کسی برای خودش یک زندگی داشت که حداکثر هفتهای یک بار میرسید به ما سر بزند. ما از همه چیز دور بودیم، حتی نانوایی. مواقعی که حاج آقا میآمد، برای یک ماه ما نان میگرفت. نانوایی خیلی شلوغ بود، باید سه نیمه شب میرفت و نان میگرفت. من این نانها را در یخچال میگذاشتم، آخر سر، کیفیت نانها بعد از یک ماه به طور عجیبی افت کرده بود و ما با همانها سر میکردیم. زمان جنگ، محله سعادتآباد تازه شکل گرفته بود و نانوایی به آن صورت نداشت، فقط یک نانوایی در منطقه بود.
*از نظر وسایل زندگی، فضای خانه شما در چه سطحی بود؟
حیدری: خیلی معمولی، شرایط ما به گونهای بود که فقط بتوانیم یک زندگی معمولی داشته باشیم و محتاج دیگران نباشیم.
*با آن مقدار وقتی که ایشان برای جبهه و جنگ میگذاشتند، آیا از امتیاز ویژهای هم برخوردار میشدند؟
حیدری: نه، هیچگاه، ما حتی بابت منزلی که خریداری کرده بودیم نیز زیر قرض بودیم. با این پولها و مدالهایی که دادند فقط توانستیم مقداری از قرضهایی را که داشتیم بپردازیم.
*ایشان وقتی ازدواج کرد، آیا مناسباتش با مادر و خواهر و برادرش تغییری کرد؟
حیدری: خیلی نه، در واقع به همان صورت قبل بود. با هم بیرون میرفتند. مهمانی و رفت و آمد برقرار بود ولی اکثر اوقات، ایشان حضور نداشت. البته بعد از شهادت برادرشان همیشه جبهه بودند. رفت و آمدها در حالتی معمولی بود.
*بعد از جنگ وضعیت زندگیتان چطور بود؟
حیدری: بعد از جنگ فرصتی پیش آمد که حاج آقا درسش را ادامه دهد، چون در دانشگاه قبول شده بود. با خود قرار گذاشته بود که حتما درسش را بخواند؛ با وجود این که ما دو تا بچه کوچک داشتیم؛ فکر میکنم آن موقع سه و چهارساله بودند. همیشه قبل از این که آقای مقدم بخواهد امتحان بدهد، فقط یکی دو ساعت برای درس خواندن به خانه میآمد. تازه همین یکی دو ساعت را هم این دو تا بچه مدام میرفتند پشت در و «بابا، بابا» میگفتند! به سرعت درسش را میخواند و میرفت امتحان میداد و بهترین نمره را هم میگرفت. خودش لازم میدانست که حتما درسش را ادامه دهد، برای همین به سرعت درسش را خواند تا لیسانس متالوژی گرفت. بعد مسئولیتهای جدیدی برایش پیش آمد.
*از اخلاق، روحیات و رفتارشان در سالهای جنگ که در سپاه مشغول بودند بگویید.
حیدری: اخلاق حاج آقا تغییر خاصی نکرده بود، چون هم زمان با ارتقاء سمتشان، خود حاج آقا هم روحشان بزرگ میشد. من این را به خوبی احساس میکردم. هر زمان که به ایشان درجه میدادند، بارها در منزل میگفت که اصلا درجات برای من مهم نیست. همین قدر که ولی فقیه زمان از من راضی باشند و بتوانم کاری برای نظام انجام دهم، برایم بزرگترین نعمت است. درجه شهید طهرانی مقدم ابتدا با سرتیپ دومی شروع شد، بعد هم سرتیپ تمام شدند و ...
*در ایام بعد از جنگ، آیا وقت بیشتری را در خانه میگذراندند؟
حیدری: نه چندان، همیشه به شدت به کارش فکر میکرد. زمان جنگ گاهی ممکن بود سه ماه پشت سر هم خانه نیاید ولی بعد از جنگ هم کارشان این قدر زیاد بود که مأموریتهای زیادی به شهرستاها داشتند. زیاد در منزل نبودند. از ابتدای جنگ شاید حدود 10 سال ما ندیدیم که عید نوروز ایشان در خانه باشند. بعد از جنگ هم همینطور، تا این که بعد از ده دوازده سال برنامه گذاشتند که ما همشه شروع سال نو را در مشهد مقدس باشیم. یک اعتقاد عجیبی داشتند که حتما سال نو باید مشهد باشیم و زیر سایه ولایت، سال جدید را شروع کنیم.
*زمانی که تهران بودند و وقت داشتند، آیا برای خانواده هم وقت میگذاشتند که با شما جایی بروند، مثلا به مهمانی یا مسافرت؟
حیدری: بله، اگر شرایطش فراهم بود، حتما این کار را میکردند، چون بسیار اهل بیرون رفتن و مسافرت بودند؛ به خصوص با خانواده. به جز اینها ایشان غیر از این که کوهنورد بودند و شرایط ورزش کردن را برای خودشان فراهم کرده بودند، برای خانواده هم شرایط خوبی را فراهم میکردند و در قالب مسافرتهای دستهجمعی، ما را به جاهای مختلف میبردند. این طوری میخواستند خستگی آن روزهایی را که نبودند، از وجود بچهها به در بیاورند. در کل، به خانواده اهمیت ویژهای میدادند.
*راستی اهل دعوا هم بودند؟
حیدری: بنده افتخارم این است که بیست و هشت سال با ایشان زندگی کردم و اصلا به هیچ عنوان دعوا نکردیم. ممکن بود گاهی در بعضی مسائل اختلاف نظر داشته باشیم - و این طبیعی است - ولی دعوایی نداشتیم که مثلا قهر کنیم و تبعات بعدی در پی داشته باشد. این، یکی از افتخارات زندگی من است. اتفاقا یکی از صحبتهایی که با مقام معظم رهبری مطرح کردم، همین بود که من در همه شرایط با ایشان همراه بودم و همیشه در زندگی ما، ایشان حرف اول را میزد و ما مطیع بودیم. حرف ایشان برای من در همه شرایط حرف اول و آخر بود و میدانستم بهترین حرف را ایشان میزند و این را پذیرفته بودم و به بچههای خودم هم یاد داده بودم که حرف اصلی را همیشه پدر میزند و الحمدالله بچهها برایشان این ذهنیت ایجاد شده بود که باید این طور باشند و این روال را صمیمانه ادامه میدادند.
*ایشان خیلی به حضور در عرصه ورزش و مسابقات فوتبال علاقه داشتند. دوست داریم بدانیم در خانه برای این برنامهها چقدر فرصت داشتند؟
حیدری: معمولا تمام برنامههای فوتبال کشوری را پیگیری میکردند، فوتبال خارجی را هم خیلی دوست داشتند. حتی ساعت ده شب که میآمدند، یکی دو ساعت وقت میگذاشتند و برنامههای ورزشی را میدیدند، هم به صورت تصویری و هم رادیویی.
*جالب اینکه در عمل هم خودشان مرد میدان بودند.
حیدری: بله، مثلا ماهی نبود که ایشان برنامه کوهنوردی نداشته باشند. هم خودش کوهنوردی میکردند و هم در این کار مسبب تشویق دیگران بودند. گروههای زیادی را - حتی در قالب یک گروه پنچ هزار نفری - به دماوند میبردند. صعودی چند هزار نفری نیز به سبلان داشتند. اینها افتخاراتی بود که حاج آقا در ایام حضورشان در عرصه ورزش کسب کردند.
*موضوع شهادت و سایر مسائل معنوی در نزد ایشان چگونه مطرح بود؟
حیدری: مسئله شهادت به شکلی فوقالعاده برایش مهم بود و کارهای معنوی را نیز با عشق و محبت انجام میداد، نه حالت اجبار، و نه به صورت این که خودش را وادار به کاری بکند؛ بلکه خیلی با عشق و علاقه کارهای خیر را انجام میداد. همیشه نماز اول وقت را پاس میداشت و نماز جماعت و جمعهاش به هیچ عنوان ترک نمیشد - بالاخص نماز شبش- و با این که شبها خیلی دیر میآمد، ولی همیشه نماز شبش را میخواند. دعای سمات ایشان در بعدازظهر جمعه هرگز ترک نمیشد.
تلاوت هر روز قرآن ایشان و توسل به اهل بیت(ع) در تمام لحظات زندگی جاری بود. همیشه سال را با ذکر اهل بیت و توسل به اهل بیت سال را شروع میکردند. به خصوص بعد از جنگ که شرایط بهتری از جهت امنیتی برقرار شده بود هر سال با خانواده به مشهد میرفتیم و سال با توسل به عنایات ویژه علیبن موسیالرضا(ع) شروع میکردیم به حدی نسبت به اهل بیت علاقه داشتند به خصوص به سرورشان امام حسین(ع) که بعد از شهادت ما قطعه پارچه مشکی را در وسایل شخصی ایشان پیدا کردیم که با خط خودشان نوشته بودند:
«بسمه تعالی عنایت فرمائید این پارچه مشکی را در کفن من بگذارید.»
در هفته قبل از شهادت سه روز به مشهد رفتند و مشغول به راز و نیاز و عبادت شدند.
خواندن زیارت عاشورای هر روزه را، صبحها با هم همراه بودیم و خیلی هم این کار را با عشق انجام میدادیم. اگر کاری به اجبار باشد، چندان نمیتواند مثمرثمر باشد. واقعا آن چه باعث شده بود این عبادتها خیلی اثرگذار باشد، این بود که شهید مقدم عباداتش را با عشق و علاقه انجام میداد. به تمام شهرستانهایی که مسافرت کردیم، غیر ممکن بود ایشان در نماز جمعه آن جا شرکت نکند. سعی میکرد همه مراسم و محفلهای مذهبی را حضور پیدا کند.
یعنی این سیره شهید فقط مخصوص شهر تهران نبود.
نه، بلکه مختص همه شهرها بود. عرض کردم که همه نمازجمعههای شهرستانها را میرفت و این قدر این مسئله عبادی برایش مهم بود که حتما حضور پیدا میکرد.
*دوست داریم در خصوص اهتمام شهید نسبت به انجام امور خیریه، مواردی را از زبان شما بشنویم.
حیدری: مثلا هر کس که به او مراجعه میکرد، غیر ممکن بود که با در بسته مواجه شود یا ایشان او را رد کند. حتی اگر کسی وابسته به موسسه یا سازمانی هم نباشد برایش مهم نبود. همین که خودش احساس میکرد که طرف مشکلی دارد، حتما و قطعا یک کاری را برایش میکرد؛ اینکه مثلا اگر از لحاظ مالی مشکلی دارد، آن مشکل را برای او حل کند. برای همین هم در خانه ما همیشه به روی همه باز بود - برای کسانی که ناامید شده بودند- و حاج آقا با گشادهرویی افراد را میپذیرفت و گره کار آنها را باز میکرد. همیشه به من میگفت کسانی هستند که خدا برای آدم میفرستد و وسیلهای هستند که بهشت را برای ما مهیا کنند و سعی کنید هیچ کس از در این خانه ناامید بیرون نرود. خداوند هم برایش بهترینها را خواست و با این دیدی که در شهید سراغ داشت بهترین عاقبتها را برایش رقم زد. همیشه میگفت کسانی که برای طلب کمک پیش ما میآیند فرستاده خدا هستند. اگر هم بخواهیم نام مؤسسه خاصی را بگوییم، از بین حوزههای علمیه، ایشان از مؤسسین و عضو هیئت امنای حوزه نوراالزهرا(س) بود. به حوزه علمیه آیتالله لواسانی به نام مبارک حضرت زینب(س) نیز ایشان کمکهایی میکردند. به علاوه، حدود پانزده نفر یتیم را زیر پوشش خود گرفته بودند و سالیانه به آنها کمک میکردند. از دیگر مؤسسات، صندوق قرضالحسنه حضرت زهرا(س) بود. شهید طهرانی مقدم جزو خیرینی بود که آن جا مبلغی را برای کارهای خیر به امانت گذاشته بود و همیشه کسانی را که به همسرم مراجعه میکردند و وام میخواستند، ایشان شرایط را فراهم میکرد تا بروند و وام موردنیاز خود را بگیرند. به مجموعه خیریه شهر ورامین زیر نظر سرکار خانم دلفانی نیز خیلی کمک میکرد و همچنین به افرادی که به طور متفرقه به آن جا مراجعه میکردند. ایشان بسیار معتقد بودند که به مؤسسات قرآنی کمک کنند و نسل امروز باید بیشتر با قرآن آشنا شوند، از جمله اینها کمک به دارالقرآن کرج بخش خواهران، کمک به خیریه نیاوران زیر نظر مادر گرامیشان و کمک به حوزه عملیه جیرفت در سالهای گذشته در بخش خواهران زیرنظر سرکار خانم چیذری بود.
*گویا ایشان حسینیهای را هم در یکی از روستاهای شمال راهاندازی کردند.
حیدری: بله، محل این حسینیه در روستای پسنده نزدیک عباسآباد بود. حاج حسنآقا با همکاری حاج خانم - مادرشان - و یکسری از خیرینی که آن جا بودند تلاش کردند این حسینیه را تأسیس کنند که با هزینه خیلی بالایی همراه بود. اتفاقا بعدها نامهای را پیدا کردم که مشخص شد حتی شهید عزیز، آقای حاج احمد کاظمی هم در این امر شریک و از خیرین این حسینیه بودند و مبلغی را برای تکمیل این حسینیه هدیه کرده بودند.
*احتمالا زمینه کمک ایشان را هم خود حاج حسنآقا فراهم کرده بوده...
حیدری: بله، اساسا زیبایی و قشنگی شخصیت و سیره شهدا این است که در یک افق مشترک، خیلی شبیه به همدیگر هستند و واقعا اگر کسی بخواهد از شهدا درس بگیرد، کافی است زندگی یکی از آنها را بررسی کند تا بینید که در خیلی از کارها شبیه به همدیگر هستند.
*فرمودید که ایشان در شرایط جنگ بارها این مسئله را به شما گفته بود که ممکن است به شهادت برسد. سالها بعد، شما وقتی این خبر را شنیدید، آیا آمادگی برخورد با آن را داشتید؟ اصلا چگونه برخورد کردید؟
حیدری: وقتی به من گفتند صدایی که آن روز شنیدهای، صدای انفجار محل کار حسن آقا بوده، خودم فهمیدم. فقط جمله انالله و اناالیه راجعون را بر زبان جاری کردم و بعد از بیست و هشت سال دلهره و دلشوره و اضطراب، احساس آرامش کردم که ایشان به آن چه دوست داشت رسیده است. هرچند که فراق سخت است، خیلی هم سخت است...
*البته خواهر شهید میگفتند که رفتار شما بعد از شنیدن خبر حادثه خیلی بزرگوارانه بوده و تحمل زیادی داشتید و صبر خوبی از خودتان نشان دادید. چه دلیل و پشتوانهای وجود داشت که شما چنین رفتاری از خود نشان دادید، بیتابی و هیچ رفتار نسنجیدهای نکردید و به معنای واقعی کلمه، صبر پیشه کردید؟
حیدری: ایشان طی آن بیست و هشت سال مرا آماده کرده بود. من هم خیلی از خداوند سپاسگزارم که به بنده این همه سال مهلت داد تا در کنار چنین شهید گرانمایهای باشم. خیلی زودتر از اینها باید این خبر را میشنیدم ولی خداوند لطفش شامل حالم شد و اجازه داد بیست و هشت سال در کنار حاج آقا باشم و من از این سمت به قضیه نگاه میکنم، نه از سمت نبودن حاج آقا. بودن ایشان را میدیدم که بیست و هشت سال همراهم بود و من افتخار آن را داشتم، که افتخار بزرگی است و به هم کس آن را نمیدهند.
از خداوند میخواهم که انشاءالله باقی عمرم را طوری قرار دهد تا بتوانم نگهدار آن درهای گرانبهایی باشم که ایشان نسبت به آنها خیلی اهمیت قایل بودند و فکر میکنم که عاقبت به خیر شدم. اگر ناراحتی هم هست، از جنس فراق دنیایی است وگرنه ایشان قطعا زنده و در کنار من است و بعضی مواقع در کنار بچهها وجودشان را احساس میکنم؛ به خصوص در کنار زهرا کوچولو و فاطمه جان کاملا احساسش میکنم.
*بعد از شهادت ایشان، احساس شما نسبت به این رخداد چیست و چه تغییری پیدا کرده است؟
حیدری: همان شب شهادت تا صبح شاکر خداوند بودم و از خدا سپاسگزار بودم که چنین افتخاری را به ما عنایت کرده و با استعانت از نماز شب خداوند برای خودم و خانواده صبر زینبی را درخواست کردم. وجود ایشان، کلام گوهر بارشان، همه اینها عنایات و خواسته ویژه خداوند بود که شامل حال ما شد. شهید همیشه به من میگفتند که شما تا به حال با عزت و افتخار زندگی کردهاید، کاری خواهم کرد که بعد از من نیز شما همین عزت و افتخار را بیش از موقعی که خودم حضور داشتم داشته باشید و بنده این موضوع را کاملا احساس کردم. این که مقام معظم رهبری تشریففرما شوند به منزل ما و قدمهای مبارکشان را در منزل ما بگذارند، این لطفی است که هرگز فراموش نمیکنم و کلام گهربار ایشان که نیم ساعت تمام ما را تسلی دادند و از شهید تعریف کردند، برای من و خانوادهام و نسلم را بیمه کرده است. این سخنان را برای خودم افتخار بزرگی میدانم. انشاءالله ذریهای که از آقای مقدم در راه هستند و از دختران و پسرانش به وجود میآیند، آنها هم ولایتپذیر و تابع ولایت و ذوب در ولایت باشند.
*نکته دیگر اینکه با وجود همه زحماتی که شهید میکشیدند، تا زمانی که در قید حیات دنیوی بودند، هیچ اسمی از ایشان در رسانهها نبود و مردم اکثر آقای تهرانی مقدم را نمیشناختند. نسبت به گمنامی ایشان در زمان حیاتشان چه احساسی داشتید؟
حیدری: اینکه احساس میکردم ایشان مطیع رهبر هستند و ولایت را در کارشان مدنظر دارند، همین برایم کفایت میکرد، چون نام و نشان در این دنیا ارزش زیادی ندارد. هرچه در این دنیا است تمام میشود. برایم مهم نبود که تلویزیون نشانش دهد یا این که در جایی دربارهاش صحبت و ستایش شود. همین که احساس میکردم ایشان در زیر پرچم ولایت هستند و نهایت تلاش و سعی خودشان را میکردند که در حقیقت اقتدار نظام را با این کارشان بالا ببرند و این که آرامش به خانوادهام میدادند، برایم کافی بود و نشان دادن چهره ایشان در رسانهها برای ما مهم نبود، مهم این بود که به اصل و نیت قضیه بپردازند و دل مقام معظم رهبری را به دست بیاورند؛ که خوشبختانه به دست آوردند.
*هیچ وقت با شما از اینکه هدفش چیست و به چه چیزی میخواهد برسد سخن میگفت؟
حیدری: ایشان همیشه و بارها این نکته را ذکر میکردند که با ساخت آن سلاح باید ذلت و خواری صهیونیسم را به جهان شیعه نشان دهیم و این که در واقع کار ما باید زمینهسازی برای ظهور حضرت ولی عصر (عج) باشد.
یکی از ویژگیهای برجسته و بارز این شهید بزرگوار ولایتمداری ایشان بود که در سراسر زندگی تمام تلاش و همتش را در این سیر به کار میبرد، چنانچه شخص رهبری در مورد ایشان فرمودند که سر تا به پا در کارهایشان اخلاص داشتندو همت بسیار بلندی داشتند.
آرزوی تمام خانواده ما سلامتی ایشان تا ظهور حضرت ولی عصر(عج) میباشد.