مثنوی «از تبار شقایق»
بیسر و سامانِ عشقِ فاطمه - شد غم و رنج و فراغش خاتمه
از شقایقها تبار آوردهای - دل به عشق کربلا پروردهای
کربلا را روز و شب ها در هوس -پر گشود آن مرغ شیدا از قفس
آن به تیغ عشق زهرا سینه چاک - در دمشقِ عشقِ زینب، شد هلاک
غرقه در خون سرو مستی میرسد - عاشقِ زهرا پرستی میرسد
ترک سر از بهر زهرا کردهای - سر به دار عاشقی آوردهای
مست ذکرِ کُلنَا عباسِ عشق - تشنه کامِ انتقامِ یاسِ عشق
کربلا را بیقراری میرسد - خِیل حق را تکسواری میرسد
بیرق سبز قمر در کف مَهی - سرِّ حق را میرسد دل آگهی
بسته بر سر نام یا زهرا کَسی - میرسد از کوچۀ دلواپسی
پر کشیده مرغ سویِ قاف را - مینویسم هادی کَجباف را
دفتر دل بوی زهرا میدهد - بوی یاس مانده تنها میدهد
بوی آتش، بوی کوچه، بوی دود - بوی یاسی صورت از سیلی کبود
دل پریشان غم ماه فدک - میرسد از ره غریبی مانده تَک
بهر زینب کرده عباسی به عشق - بحر خون را کرده غواصی به عشق
بزم حق را مست دُردِ شور و شِین - بر لبانش بسته خون، نقش حسین
درد هجران کرده چاره میرسد - تکهتکه، پارهپاره، میرسد
میرسد کجباف بُستانهای عشق - غرقه در خون، مرد میدانهای عشق
مانده جا از کاروانِ عاشقی - بر تن چاکش نشان عاشقی
میرساند خود به منزل بار خویش - میکشد اندر بغل دلدار خویش
می رسان عاقبت خود را به یار - میکشد مستانه خود را سر به دار
مینویسم مست بوی یاس را - بهر زینب گشته چون عباس را
گرد کوی عاشقی طواف را - سر به دار عاشقی، کجباف را
چون شقایق، بر دل او را، نقشِ داغ - قد کمان از بار سنگین فراق
کربلایی کرده بر پا در دمشق - سر بلند آن مردِ میدانهایِ عشق
عهد یاری بسته با بانوی غم - چون قمر گشته علمدار حرم
جان فدای عشق زهرا کرد و رفت - عاشقی را آبرو آورد و رفت
آن مرید شیخ شهر آشوب شوش - باده از مینای کوثر کرده نوش
خرقۀ شوریدگی افکنده دوش - حلقۀ عشق علی را کرده گوش
شد سیه مست از شراب ناب عشق - محو رویِ شمسِ عالمتابِ عشق
بیقرار عاشقی، آسوده شد - مست چشمانی خُمار آلوده شد
از غم زهرا دلش آتش نِشان - پرکشید او تا به اوج کهکشان
راه و رسم عاشقی را تازه کرد - قصۀِ حق را بلند آوازه کرد
پیر شوش آن عاشق عیسی نفس - طور دل را کرده بودش پر قَبَس
خرقه او را کرده بر تن از وَلا - ره نشانش داده سوی کربلا
کربلا را برگزید آن صاف عشق - عاشقی را شهره شد کجبافِ عشق
رو بهسوی کربلا آورده تَفت - ره بدید و ترک دنیا کرد و رفت
دل برید از خان و مان و یار خویش - سر کشید از عاشقی بر دارِ خویش
شد علمدار وفا در شهر عشق - کُشته شد در وادیِ سرخِ دمشق
محوِ در آیینۀِ شفافِ عشق - غرقه شد او در یمِ الطاف عشق
پر گشود او تا به او ج قاف عشق - جاودان شد تا ابد کجبافِ عشق
غرقه در خون در میان اشک و آه - بر سر نی میتوان او را نگاه
این بود آن عهد و میثاقِ وَلا - ترک سر کردن به راه کربلا
عاشقی را اینچنین رسم است و راه - شام ظلمت را بمیراند پگاه
ای ولی را وانهاده در میان - بر گزیده راه و رسم کوفیان
با تو میگویم سخن ای فتنه باز - فرق حیدر را گشوده در نماز
ظلم اسکندر نمیماند! شفیع! - ظلم شب را بشکند نور بقیع
با سکندرها هم آخور، وای تو - ظلم بر زهرا بود آرای تو
ظالمان را گشته بر زهرا تو یار - با یزید و شمر و خولی، هم قرار
ای بهپیش ظالمان سر کرده خَم - بشکنیم آخر تو را دست و قَلَم
با سکندرها نموده اتحاد - دین و دنیایت همه آید به باد
بی ولایت هر که آمد در میان - کربلا را وانهد چون کوفیان
همچو کجباف آ به میدان مرد عشق - ای شفیعِ بیخبر از درد عشق
تا ببینی کربلا بر پا بهعین - ای خیانت کرده قوم با حسین
بین شکسته کشتی حق را خطیب - از شقاوتهای قوم نانجیب
بی ولایت ای که میخوانی نماز - کودکانه اسب چوبی را بِتاز
گر نه کجبافی به میدان بلا - ره دهندت کی به سامان ولا
ای نَگشته تَر دل از باران عشق - بشنو از همت، ز سرداران عشق
کربلا را ره نباشد جز به خون - عاشقی معنا ندارد بی جنون
گر که خواهی پا نهی اندر حرَم - بیرق سرخ ولا داری علم
عاشقی را گر که خواهی زد رَقَم - ترک سر باید کنی اول قدَم
ای قلم در دستتان، خونریزِ نور - بندگان درهم و دینار و زور
بشنوید این شور و غوغای ظهور - میرسد ما را علمدارِ غرور
گشته عالم مستِ عطرِ بویِ سیب - میرسد ما را سحرگاهی قریب
میرسد آن یوسف گُم گشته باز - تا بخواند با شقایقها نماز
شیعه را منجی عالم میرسد - بوی مهدی بر مشامم میرسد
میرسد آخر به سر این انتظار - بوی باران میرسد بر لاله زار
دور غم بر شیعه پایان میرسد این زمستان را بهاران میرسد
داغ زهرا میشود نو دم به دم - از یمن بوی ولا میآیدم
از عراق و از حجاز و از دمشق - میرسد بر جان شمیم ناب عشق
مژده یاران بوی باران میرسد - باغ زهرا را بهاران میرسد
شام غربت روبه پایان میرسد - یوسف زهرا به کنعان میرسد
به امید ظهور یار ...
دوازدهم شهریور ماه 1394 - منصور نظری