وقتي آزاده محمدرضا شفيعي بر اثر جراحت در بيمارستاني در عراق شهيد مي‌شود، او را همان‌جا به خاك مي‌سپارند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - پس از پايان جنگ و گذشت 16 سال پيكر شهيد را براي دفن در زادگاهش به ايران مي‌آورند و هنگام خاكسپاري حاضران و شاهدان با صحنه‌اي عجيب و باورنكردني مواجه مي‌شوند. بدن محمدرضا پس از 16 سال سالم مانده بود و كفنش هنوز از خونابه خيس بود. شهيد محمدرضا شفيعي نمادي از پاكي و مظلوميت فرزندان خميني كبير بود. با فاطمه نادري مادر شهيد گفت‌وگويي انجام داديم تا جزئيات بيشتر را از زبان او بشنويم.

اولين تصاويري كه پس از سال‌ها از محمدرضا در ذهن‌تان نقش بسته مربوط به چه زماني و چه خاطراتي از ايشان است؟

محمدرضا زماني كه به دنيا آمد من زمين خوردم و پايم شكست. يك سال زمين‌گير شده بودم. به يك سالگي نرسيده بود، در حياط مشغول بازي بود كه ناگهان داخل حوض آب افتاد. چند دقيقه‌اي داخل آب بود و بسيار ترسيده بودم. آخر با سر و صداي من همسايه‌ها محمدرضا را از آب بيرون آوردند. گفتم بچه‌ام ديگر از دست رفت. وقتي با كمك همسايه‌ها او را از آب درآورديم انگار نه انگار كه داخل آب بوده. كاملاً هوشيار و سرحال همه جا را نگاه مي‌كرد. يك بار ديگر در همان كوچكي برق او را گرفت. فشار برق به حدي زياد بود كه او را چند متر آن طرف‌تر پرتاب كرد. جيغ زدم و گفتم بچه‌ام مرد. با كمك خواهرم بچه را بغل كرديم تا به دكتر ببريم. هنوز داخل كوچه بوديم كه يكي از مغازه‌دارها ما را ديد و گفت: هراسان كجا مي‌رويد؟ جريان را برايش گفتيم و او گفت پسرت را داخل مغازه بياور. وقتي محمدرضا را داخل مغازه برديم بر سر و صورتش دستي كشيد، دعايي خواند و گفت بچه را ببريد، چيزي نشده و حالش خوب است. حال بچه پس از چند دقيقه به جا آمد و پس از آن ديگر محمدرضا را تا 19 سالگي كه هنگام شهادتش بود به دكتر نبردم.


در چند سالگي تصميم گرفت به جبهه برود؟

محمدرضا در 11 سالگي پدرش را از دست داد. 14 سالش كه شد گفت مادر مي‌خواهم به جبهه بروم. گفتم مادر تو هنوز بچه‌اي، ببين خانه‌مان مرد ندارد و تو مرد خانه هستي، كجا مي‌خواهي بروي. گفت مادر من كه هستم! شما خدا را داريد، حالا اگر اجازه بدهيد به جبهه بروم. چند بار براي اعزام به جبهه اقدام كرد ولي قبولش نمي‌كردند. مي‌گفتند سنت پائين است و هنوز بچه‌اي و نمي‌تواني در جبهه حاضر شوي. روز آخر اسم‌نويسي محمدرضا شناسنامه‌اش را دستكاري كرد و سنش را 15 سال كرده بود. مسئول اعزام ديگر محمدرضا را مي‌شناخت. وقتي شناسنامه‌اش را مي‌بيند خنده‌اش مي‌گيرد و مي‌گويد تو تا ديروز 14 ساله‌ بودي چطور امروز 15 ساله شدي. آخر سر دلش مي‌سوزد و اسمش را مي‌نويسد و محمدرضا به جبهه مي‌رود.

محمدرضا چه مدتي در جبهه حضور داشت؟

تا 19 سالگي‌اش در جبهه بود. فقط براي مرخصي به خانه مي‌آمد. زماني هم كه براي مرخصي مي‌آمد زياد او را نمي‌ديدم. يا در مسجد بود يا در سپاه مشغول كار بود. زماني هم كه در خانه بود مي‌گفت مادر كاري نداري انجام بدهم. در خانه هم كه بود زيارت‌نامه مي‌خواند و گريه مي‌كرد. يك شب كه دراز كشيده بودم، گفتم: پسرم بلندتر بخوان تا من هم بشنوم. ‌گفت مادر بلند شو بيا كنارم بنشين تا با هم بخوانيم. زيارت‌نامه و نماز شب مي‌خواند و گريه مي‌كرد. وصيت‌نامه‌اش را هم نوشته بود و عكسي هم براي روي تابوتش انداخته بود و داخل كمد گذاشته بود. كليدش را به من داد و گفت: مادر! تا شهيد نشده‌ام مديوني كمد را باز كني؛ وقتي خبر شهادتم آمد مي‌تواني در كمد را باز كني. تا زمان شهادتش نمي‌دانستم داخل كمد عكس و وصيت‌نامه‌اش را گذاشته است. دفعه آخري كه مي‌خواست به جبهه برود شيريني خريد و گفت ماه ربيع‌الاول است و مي‌خواهيم در جبهه جشن بگيريم. رفقايش مي‌گويند شيريني‌ها را آورد جبهه و خيرات كرد.

از ماجراي اسارتش خبر داشتيد؟

همرزمانش مي‌گويند يك شب محمدرضا را در حال اصلاح ديديم. از اين كار او تعجب مي‌كنند. به او مي‌گويند چرا داري اصلاح مي‌كني كه محمدرضا مي‌گويد مي‌دانم اسير مي‌شوم، نمي‌خواهم عراقي‌ها بفهمند پاسدارم و مي‌خواهم بگويم سرباز هستم. شب عمليات تيري به شكم محمدرضا مي‌خورد و شكمش پاره مي‌شود. يك نفر او را روي كولش مي‌گيرد و ديگر زورش نمي‌رسد با خود به عقب بياورد. عمليات كربلاي4 بود و بچه‌ها در حال عقب‌نشيني بودند. همرزمش او را داخل كانال مي‌گذارد و مي‌گويد فردا به دنبالت مي‌آيم و تو را با خودم به عقب مي‌برم. روز بعد وقتي براي بردن محمدرضا مي‌آيند مي‌بينند او نيست. عراقي‌ها محمدرضا را اسير و براي تحقيق با خود برده بودند. به دليل پاره شدن شكمش او را به بيمارستان مي‌برند.

در همان بيمارستان هم به شهادت مي‌رسد؟ گويا احوال حضورش در بيمارستان هم به شما رسيده است؟

بله، آنجا با شخصي به نام محسن ميرزايي از بچه‌هاي مشهد كه او هم زخمي شده بود و هم‌تختش بود آشنا مي‌شود. بيشتر از 10 روز در بيمارستان مي‌ماند. محمدرضا به دوستش مي‌گويد ما پيروز مي‌شويم و هر وقت تو به مشهد رفتي اين آدرس من در قم است. پدر ندارم و برو به مادرم بگو من ديدم كه پسرت شهيد شد و ديگر چشم ‌به راهش نباشيد. محسن ميرزايي هم پس از چند سال كه از اسارت آزاد شد همين كار را كرد. در همان شب‌هاي شهادتش من خواب محمدرضا را مي‌ديدم كه به خانه آمده و با خودش بقچه‌اي آورده. مي‌گفت مادر داخل بقچه برايت هديه آورده‌ام. گفتم محمدرضا چقدر زود آمده‌اي. گفت من آمده‌ام تو را از نگراني دربياورم و بايد زود بروم. فردا صبح به سپاه رفتم و گفتم از محمدرضا خبر نداريد. گفتند هيچ خبري نداريم. دوباره يك شب ديگر باز همين خواب را ديدم. باز به سپاه رفتم و گفتند عكس و كپي شناسنامه‌اش را بياوريد تا براي صليب سرخ رد كنيم.

پس از زماني كه به بيمارستان رفت ديگر هيچ خبري از او نداشتيد؟

هشت ماه از او خبر نداشتيم. من هر روز به سپاه مي‌رفتم و آنها هم هيچ خبري از محمدرضا نداشتند. فقط كار خدا در همان لحظاتي كه شهادتش نزديك بود صليب سرخ از راه مي‌رسد و پيكر محمدرضا را مي‌بيند و مي‌گويد او را ببريد خاك كنيد. مي‌گويند عكس جنازه‌اش را بيندازيد و شماره قبرش و نامش را بنويسيد و روي سينه‌اش بگذاريد و از او عكس بگيريد و براي خانواده‌اش بفرستيد. آنها هم او را مي‌برند خاك مي‌كنند. اسمش را هم براي صليب سرخ رد مي‌كنند. در اين مدت هيچ خبري از پسرم نداشتم. پسرم تشنه لب روي تخت بود و مي‌خواست آب را از لب تاقچه بردارد كه همان لحظه با لب تشنه شهيد مي‌شود. دو سال پيش از آوردن پيكر محمدرضا به كشور به كربلا رفتيم. پسر برادرم عربي بلد بود و به عربي به شخصي گفت اين مادر مي‌خواهد سر قبر پسرش در كاظمين برود. راننده گفت اگر صدام بفهمد سرمان را مي‌برد. اصرار كرديم و آخرش 20 هزار تومان به او داديم و گفت فقط طوري بياييد كه كاروان‌تان نفهمد. صبح زود بياييد و تا زمان ناهار برگرديد. راه زيادي بود. سر قبرش رفتيم. وقتي برگشتيم قم تلويزيون اعلام كرد 570 شهيد را به كشور آورده‌اند. زنگ زدم پسر خواهرم گفتم خاله مي‌شود محمدرضا را هم بياورند كه خواهرزاده‌ام گفت خاله تو كه در عراق سر خاكش رفتي. اگر مي‌خواستند او را بياورند خبر مي‌دادند.

پيكر محمدرضا با همين 570 شهيد به كشور آمده بود؟

بله، گوشي را كه گذاشتم زنگ در خانه را زدند. همين كه زنگ خانه را زدند و گفتند منزل شفيعي من گفتم محمدرضا را آورده‌ايد؟ شخص پشت در گفت مگر كسي به شما خبر داده، گفتم نه به دلم افتاده بود كه پسرم مي‌آيد. گفتند مشتلق بدهيد كه پس از 16 سال محمدرضا را سالم از خاك درآورده‌اند. آورده‌اند قم و در سردخانه است. بياييد ببينيدش. وقتي محمدرضا را از خاك در‌مي‌آورند مي‌بينند بدنش سالم است. مي‌گويند نبايد با اين وضعيت به ايران برود. سه ماه پيكرش را در آفتاب مي‌گذارند تا بلكه از شناسايي بيفتد. باز هم اثري نمي‌كند. پودري رويش مي‌ريزند كه اثر نمي‌كند و فقط كبودش مي‌كند. محمدرضا دو فرق در سرش داشت و هميشه به او مي‌گفتم محمدرضا تو دو تا زن خواهي گرفت. تا ديدمش گفتم قربانت بروم تو يك زن هم نگرفتي. آنجا فرق سرش كاملاً مشخص بود و دندان‌هاي شكسته‌اش به خوبي قابل مشاهده بود. فقط كبود بود. دندان‌هايش به اين دليل شكسته بود كه به او مي‌گويند به امام خميني فحش بده و او هم نمي‌دهد و به صدام فحش مي‌دهد. گفته بود مي‌دانم شهيد مي‌شوم پس چرا به امام فحش بدهم كه آنجا او را كتك مي‌زنند و چند تا از دندان‌هايش مي‌شكند. شكمش هم همان طور پاره بود. كفنش خونابه داشت. يكي از دوستان قديمي‌اش به نام حاج‌حسين گفت من دلم مي‌خواهد برايش نماز بخوانم. صبح در مصلا نماز خوانديم و ظهر تشييع كرديم.

به نظر شما چطور شد كه پيكر پسرتان بعد از اين همه مدت سالم مانده بود؟

هنگام خاكسپاري، ‌حاج‌حسين، همان دوست دوران جنگ پسرم گفت اگر اجازه بدهيد من، محمدرضا را داخل قبر بگذارم. هم‌مدرسه‌اي و بچه محل بوديم. در جبهه پنج سال همسنگر بوديم و من او را سر مرز تحويل گرفتم. بعد رو به من گفت اگر گفتي چرا پيكر محمدرضا سالم آمده؟ گفتم از بس كه بچه خوب و باخدايي بود. گفت بگذار من برايت بگويم: در پنج سالي كه با هم بوديم در سنگر آب كه مي‌آوردند بخوريم، نمي‌خورد و با سهمش غسل جمعه مي‌كرد. هيچ زماني بدون وضو نبود. زيارت عاشورا كه مي‌خواند گريه مي‌كرد و به بدنش مي‌ماليد. يك شب هم نماز شبش ترك نشد. رزمنده‌اي مثل او نداشتيم. داخل قبر گذاشتند و يك آقاي عرب كه به گردنش تسبيح داشت گفت اين را به چشمان و بدنش بماليد تا تبرك شود. حاج‌حسين هم انگشتر را به بدنش ماليد و گفت اين انگشتر را براي يادگاري و تبرك داشته باشيد. خدا يك امانتي را صحيح و سالم به من داد و من هم همان امانتي را صحيح و سالم تحويلش دادم.

*روزنامه جوان