حاج رحيم آدم عجيبي است با خصوصيات منحصر بفرد خودش. احتمالا براي تاييد كردن اين ادعا همين يك نكته بس باشد كه او موبايل ندارد، آنهم در اين دور و زمانه! اين شاعر، نويسنده و روزنامهنگار حزب اللهي را ميتوان در قطعه شهداي بهشت زهرا(س) پيدا كرد، به قول خودش آنجا از هر باغبان و رفتگري هم كه سراغش را بگيري، نشانش ميدهد. گپ و گفت با حاج رحيم چهرهخند كه يك پاي اكثر گراميداشتهاي شهداست، ميتواند محورهاي مختلفي داشته باشد اما بهانه اين گفتگو مرحوم ابوالفضل سپهر است. حاج رحيم و مرحوم ابوالفضل رفيق گرمابه و گلستان هم بودند و از اين رو خاطراتي كه حاج رحيم از او دارد ناب و دست اول است. حاج رحيم با دست نوشتهها و سرودههاي منتشر نشده مرحوم سپهر آمده بود تا درباره اتل متلهاي ماندگار و مردمي آن شاعر متعهد بگويد. گفتگوي حاج رحيم چهرهخند با رجانيوز قرار بود به مناسبت سالگرد وفات ابوالفضل سپهر انجام شود اما به دلايل مختلف دائم به تاخير افتاد و نهايتا يك ماه بعد صورت گرفت. با اين حال خواندن اين گفتگو ميتواند شناخت خوبي نسبت به خالق اتل متلهاي دفاع مقدسي بدست دهد.
چگونه با مرحوم ابوالفضل سپهر آشنا شدید؟
قبل از سال ۸۰ اولین بار در دفتر یالثارات او را دیدم و بعد در دفاتر نشریات فکه و شلمچه؛ در یک ماه رمضان با هم مانوس شدیم که تا روزهای آخر عمرش ادامه پیدا کرد. وقتی به رحمت خدا رفت، من و آقای گلعلی بابائی و آقای مقدم نیا و مادر و پسر دائیاش بالای سرش بودیم.
آیا کار اصلیاش شعر گفتن بود یا شعر را در حاشیه میگفت؟
او یک روزنامهنگار بتمام معنا بود و در همه جنبههای کار مطبوعاتی مغز عجیبی داشت. همه چیز برایش سوژه بود تا بتواند حرفهایش را بزند. واقعاً عاشق آقا و همیشه در صحنه بود. یعنی مثلاً ساعت سه صبح زنگ میزد و میگفت فلان جانباز در کرج مشکل پیدا کرده، بلند شو برویم و این در حالی بود که باید ساعت ۸ در مخابرات سر کارش میبود.
کارمند مخابرات بود؟
بله، به صورت پیمانی و قراردادی کار میکرد و ۷۰ ، ۸۰ تومان میگرفت. مسئول کتابخانه بود.
۷۰ ، ۸۰ تومان؟
بله ۸۵ تومان گمانم.
در سال ۸۰؟
بله و آن وقت با همان حقوق ناچیز و گرفتاریهائی که داشت، آن پول را هم خرج ضعفا و همین قضایائی که گفتم، میکرد. زیاد شرایط مناسبی هم نداشتند، مستأجر بود.
کجا مینشستند؟
بین میدان گمرک و میدان قزوین، در بن بستی توی خیابان قلمستان. بچه چهار راه مختاری بود. بعد رفت جاده قم، شهرک فاطمیه که دو سال آخر عمر را در آنجا زندگی کرد و بعد از فوتش من آنجا مینشینم. ابوالفضل پای کار بود.
يكي از دستنوشتههاي ابوالفضل سپهر
سه صبح را میگفتید.
بله، سه صبح میگفت بلند شو برویم دم در خانه جانباز. میگفتم من ۷ صبح باید بروم مدرسه ـمدرسه راهنمائی درس میدادم ـ تو هم که باید بروی مخابرات، میگفت نه بلند شو برویم، بنده خدا گرفتار است. میرفتیم کرج تا ۵ صبح مینشست و به حرفهای طرف گوش میکرد و بعد میآمدیم تهران و میرفت پشت در خانه فلان شخصیت و گزارش میداد که آقا! وضع این جوری است و بعد هم مینشست و مقاله مینوشت و به این شکل پای کار بود.
شعر را از كي شروع كرد؟
ابوافضل هم در هر جا که لازم میشد، دست به هر فنی میزد و غوغا هم میکرد، منجمله شعر که از سال ۸۰ در نشریه فکه شروع کرد. اگر چه حالا خیلیها صاحب شدهاند و میگویند ما یک خط گفتیم و به او گفتیم برو اگر میتوانی دنبالهاش را ادامه بده، ولی این طور نبود. آن موقعی که ابوالفضل اولین شعرش را در باره دفاع مقدس و مسائل بعد از جنگ گفت، تقریباً همه او را طرد کردند و گفتند برو آقا! این اتل متلها چیست؟
از اول اتل متل میگفت؟
خیر، من الان دفتری را دارم که دفتر شعرهای آئینی ـ عاشورائی ـ هیئتی اوست. غزلسرا بود و غزلهای مکتبی میگفت، درست مثل همان دفتری که بعداً به کتابش تبدیل شد، با همان حجم، شعرهای عاشورائی دارد که تاریخ همه آنها مال قبل از دورهای است که شعرهای دفاع مقدس را شروع کرده است.
اهل شعر بود، منتهی اتل متلها را یک پنجشنبهای بود، ساعت ۸ شب با آقای داوودآبادی آمدند خانه ما در نازیآباد. یک دفتر ۴۰ برگ دستش بود و یک صفحه از شعر آن فرزند شیمیائی را که مادرش مشکل داشت و کسی جوابش را نمیداد، نوشته بود. داوود آبادی گفت این را نوشته و همه بچهها میگویند این شعر نیست، تو که کارت شعر است و غزلهایت در نشریات چاپ میشوند، نظرت چیست؟ گفتم کار من هم شعر نیست. شعر گفتن یک فن است و ما روزنامهنگار هستیم. اصل کار من قصه است. گفت این را ببین. دیدم و ابوالفضل را بغل کردم و گفتم غوغا کردی! چرا این را ادامه نمیدهی؟
و او ادامه داد و تبدیل شد به چیزی که بعدها تاریخ ادبیات، آن را تحلیل خواهد کرد. با توجه به این که دوره ادبی به خاطر تغییرات سیاسی و اوضاع اجتماعی عوض شده بود، ابوالفضل آن ابداع لازمه را انجام داد و نظیر همان تغییری را که در قالبها و سبکها و محتواها در صدر مشروطیت شده بود، او در انقلاب اسلامی و بیداری اسلامی انجام داد. آن موقع کسی عقلش نمیرسید برای فلسطین و بچههای غزه امروز شعر بگوید، ولی ابوالفضل در باره اردوگاههای صبرا و شتیلا و... شعر گفت. کاری که ابوالفضل کرد این بود که شعر روبروی با مخاطب را ابداع کرد.
یعنی چی؟
یعنی با استفاده از متلها، آن هم به حالتی که من خیلی سعی کردم از او تقلید کنم، ولی نشد. ولی ابداعی که او کرد این بود که شعر و سبکی را ابداع کرد که نیاز جامعه بود. وقتی به دهی میرفت و شعری میخواند، همان را هم میآمد و در دانشگاه میخواند.
جواب هم میداد؟
بله، صددرصد. من یادداشتهایش را دارم. وقتی پشت تریبون میرفت، به او یادداشت میدادند آقا! شعری را که پارسال خواندی بخوان، همان شعری را که دو روز پیش خواندی، بخوان. مثلاً به روستای انگوران رفته و شعری را برای روستاییها خوانده بود، سال بعد هم که میرفت، میگفتند آن شعر را هم بخوان. شعری بود که جواب میداد. هم در روستا میتوانست بخواند، هم در دانشگاه، برای اینکه از عمق دلش برمیآمد و کاری به این نداشت که اگر شعرش بخواهد در مجله چاپ شود، از او بپرسند چرا محاورهای است و چرا قافیهاش این طور است. یک بار سالن خیلی بزرگی در باقرشهر بود و میخواستند آن را افتتاح کنند و بزرگداشت شهید گذاشته و چند تن از مقامات مثل استاندار و فرماندار و امام جمعههای حسنآباد و باقرشهر و... را دعوت کرده بودند. از سه شاعر هم دعوت کرده بودند. مجلس مفصل و وسیعی بود، چون قرار بود یکی از مقامات مهم بیاید و سخنرانی کند و از این دستگاههای بازرسی فرودگاهی گذاشته بودند و هرکسی را هم راه نمیدادند.
چه سالی؟
دهه فجر یا هفته دفاع مقدس سال ۸۲ بود. سیدیهایش به اسم «مردان آسمانی» هست. ابوالفضل و یکی از شعرای باصفای چپ کرده این اواخر كه شاعر معروفی هم هست و ۱۰، ۱۲ جلد کتاب هم دارد و همه جا جزو هیئت ژوری و برگزارکنندگان و حقوق بگیران همه جا و وزارت ارشاد است و همه هم او را میشناسند و در فتنه ۸۸ یک کمی چپ کرد و برای همین نمیخواهم اسمش را بیاورم، او هم دعوت شده بود. به علت اینکه چهره بود، اول ایشان را خواستند و گفتند آقا! بفرمایید. دکور عظیمی هم زده بودند. اقلاً ۵۰۰۰ نفر آمده بودند. ساعت ۴ مراسم شروع شد و نزدیک اذان مغرب بود که اين شاعر معروف رفت بالا و شروع کرد به شعر خواندن و همزمان بستههای پذیرایی را پخش کردند. همه حرف میزدند و ازدحام بود و تقریباً صدای بلندگوها نمیرسید. همراه بستههای پذیرایی، یکسری ورقههای A۴ هم میدادند که روی آنها سئوالاتی بود و قرار بود مردم جواب بدهند و سکه جایزه بگیرند. حتی سرداری هم که قرار بود سخنرانی کند، مشغول نوشتن این برگهها شده بود و با بغل دستیهایش حرف میزد، چه رسد به بقیه!
آن شاعر هم آن بالا سبک شد و کسی به شعرهایش گوش نداد. من هم که میخواستم گوش بدهم، صدایش را نمیشنیدم، چون خیلی ازدحام بود. آن شاعر معروف ۲۰ دقیقهای شعر خواند و بعد آمد پایین. بعد مجری برنامه رفت بالا و دو خطی شعر خواند و در همان ازدحام، ابوالفضل سپهر را دعوت کرد.
ابوالفضل رفت پشت تریبون نشست. عادتش بود همیشه برای حضرت زهرا(س) خطبهای میخواند. یک جوری هم میخواند که دائماً باید میگفتی بلندتر بخوان، بیشتر در دلش میخواند. بعد دستش را میبرد بالا و یک یازهرا(س) میگفت و شروع ميكرد به خطبه خواندن. خطبه را که داشت آرامآرام میخواند، همه احساس کردند نمیشنوند و کمکم ساکت شدند و ابوالفضل شروع کرد و گفت: «در باره مادر یک شهید مفقودالاثر شعری را میخوانم». به شهادت سیدیهای موجود، همه کاغذ و خودکار و همه چیزهایی را که دستشان بود، ریختند پایین و شروع کردند به گریه و زاری!
نیم ساعتی شعر خواند و غوغا کرد. مجلس شده بود مثل آخرهای یک مجلس روضهخوانی. من و آن بزرگوار و ابوالفضل سپهر ردیف پنجم ششم مجلس نشسته بودیم. ابوالفضل عادت داشت یا همیشه ته مجلس یا وسطها مینشست. هیچوقت جلوی مجلس نمینشست.
چند ماهی قبل از فوتش ۱۹ فروردین ۸۳، در دانشگاه حدیث در مورد شهید آوینی سخنرانی و یکخرده داد و بیداد کرد و گفت: «ردیف جلو را خالی کنید و بروید عقب. اینجا جای سردارها نیست. شما باید بروید ته سالن بنشینید. اینجا جای همسر و پدر و مادر و فرزند شهید است و این مملکت به تعالی نمیرسد، مگر اینکه بروید و از همسر و پدر و مادر یک شهید یا جانباز خواهش کنید که بیاید پشت این تریبون و از همسر یا فرزند شهید و جانبازش بگوید و شما بفهمید قضیه از چه قرار است. بلند شوید و بروید عقب سالن». این حرف را زد و سیدی آن موجود است.
گفتید که شعر خواند و آمد پایین.
بله، آمد و نشست. آن شاعر معروف هم دید که همه به شعر ابوالفضل گوش کردند و ساکت شدند. یک شعر دفاع مقدسی هم داشت که اتل متلی نبود، ولی محاورهای بود؛ گفت: «من میخواهم بروم بالا» و مجری گفت: «نمیشود و ما یک شاعر دیگر هم داریم و میخواهیم مسابقه اجرا کنیم و سخنرانی هم هست». گفت: «خواهش میکنم اجازه بدهید یک شعر کوتاه دیگر هم بخوانم». من وقتم را کلاً به ایشان دادم و برای اینکه متوجه شود، گفتم: «وقتی ابوالفضل سپهر رفت پشت تریبون و شعر خواند، حالا دیگر هر کسی میخواهد باشد، ول معطل است!» من ۴۵ دقیقه وقت داشتم و دادم به ایشان. عقلش نرسید که نباید برود، رفت و شعر را در همان ازدحام محتوم خواند و آمد و تازه فهمید که اشتباه کرد و نباید میرفت.
واقعیت این است که ابوالفضل اصل قضیه را گیر آورده بود. کاری نداشت که این شعر میخواهد در مجله چاپ شود و محاورهای است. میخواست حرف بزند و حرفش حرف دل بود و حق بود و حرف حق تلخ است، ظرفیت خوب میخواهد و نه ظرفیت لق و اگر اهلش نباشی، دق میآورد. مردم این ظرفیت را نیاز داشتند، به همین دلیل وقتی ابوالفضل سپهر شعر میخواند، غوغا میکرد.
از خصوصیات مردمداری و مردانگیهایش بگویید.
ما یک بقالی باز کرده بودیم که پاتوق ما باشد. او میرفت مخابرات و من هم میرفتم مدرسه و بعدازظهرها در بقالیای که در نازیآباد اجاره کرده بودیم، پاتوقمان بود. هشت نه متر فضا داشت و دورتادورش قفسه داشت. پشت مغازه هم یک تکه موکت انداخته بودیم و یک کتری و چراغ گاز هم داشتیم و چای درست میکردیم و همکاران و شاگردهایش و بچههای نشریات میآمدند آنجا.
ما در آنجا مشکل داشتیم. سه ماه بعد بود که فهمیدیم تقریباً سرمایهمان را از دست دادهایم، درحالی که در همان چند ساعتی که در مغازه میایستادیم، به اندازه سه چهار تا سوپرمارکت فروش میکردیم، چون ارزان میدادیم. ما راضی بودیم که ۵۰ تومان روی یک تن ماهی بکشیم، ولی دیگران ۳۰۰ تومان میکشیدند. یادم هست خانمی آمد و میگفت: «۲۰ تا مایع ظرفشویی میخواهم». میگفتم: «چرا ۲۰ تا؟» میگفت: «برای دخترم و خالهام و اقوامم هم میخواهم». علتش این بود که همه جا میدادند ۶۰۰ تومان، ما میدادیم ۳۵۰ تومان.
پس چرا کارتان نگرفت؟
چون ابوالفضل ۱۰۰ تومان، ۱۰۰ تومان اجناس را داخل کارتن میریخت و میبرد دم در خانهها میداد. حتی یک بار پول قرض کردیم تا مادرش را که بیماری قلبی داشت، از بیمارستان ترخیص کنیم و او آن پول را به همسر یک جانباز داد و بعد هم برایش خانه جور کردیم که رفت و آنجا نشست. درگیر این قضایا بود و میگفت باید شانهمان را زیر بار بدهیم و شانهاش زیر بار بود، در عین اینکه واقعاً مستضعف بود و به اندازه اجاره خانهاش هم حقوق نمیگرفت، ولی بهشدت دست به جیب بود.
برخوردهایی که در محافل ادبی مطبوعاتی با او شد، چگونه بود؟
در مطبوعات با او برخورد خوبی میکردند، هر چند بعدها خیلیها صاحب شدند و گفتند من این را به او گفتم، ولی اینطور نبود. مغز ابوالفضل مثل کامپیوتر کار میکرد و همه چیز برایش سوژه بود. عادت داشت با همه اقشار جامعه صحبت کند. عادت نوشتاریاش هم اینجوری بود که میگفت: «خواهرها! برادرها! رپیها! حزباللهیها! آهای معلم! آهای آخوند! آهای بزرگ! آهای کوچک!» با تکتک اینها حرف میزد که دیدی چه شد؟ بعد کمکم ریتمش را عوض میکرد و مثلاً میگفت: «اگر من جای بانک مرکزی بودم، فلان کار را میکردم، اگر جای آقای رئیسجمهور بودم، این کار را میکردم»، بعد ریتمش را عوض میکرد و میگفت: «اگر من جای مادر محمدولی بودم این کار را میکردم». همه را هم وصل میکرد به این مطلب که این گرانیها به دولت، حکومت و استکبار جهانی ربط ندارد. اگر هم ربط داشته باشد، فوقش ۵% است. به مانوری که الان در بحرین در خلیجفارس گذاشتهاند، ربط چندانی ندارد. در این جور جاها میشود به بعضی از مسئولین گیر داد که نیاز به هنر دارد، برای اینکه اگر من الان به بانک مرکزی گیر بدهم و بگویم این چه اشتباهی است که داری میکنی، نظام را تضعیف میکنم. هزار تا دکتر، آبدارچی بانک مرکزی هستند.
ابوالفضل این هنر را داشت که تضعیف نکند و در عین حال بزند؟
بله داشت. من الان یک مقدار از یادداشتهای دم دستی او را که دور میریخت و من برمیداشتم دارم. اگر اینها را بخوانم، میبینید که از کجا گیر میآورد و به کجا میزد. مثلاً یکی از متلهای چاپ نشدهاش که من در یادداشتها پیدا کردهام، یادم تو را فراموش است که دو تا رفیق هستند که با هم جناغ شکستهاند. اینها را به شکل اتل متلی گفته. آمده در این فاز که برادر! خواهر! پدر! سردار! رئیسجمهور! بچه محل! رفیق! نگاه کن این جوریهاستها! تو یادت رفت. باید بگویید یادم، یادم تو را فراموش شده ای بدبخت! به همین زودی؟ مگر چقدر از جنگ گذشته؟ همه اینها را در یک شعر با یک بند چهار پاره و با ۸، ۱۰ کلمه میآورد و یک ساعت باید بنشینی و بگویی راست میگوید، راست میگوید، خدایا توبه! البته اگر اهل باشی. این هنر ابوالفضل است. معجزه میکرد.
ابوالفضل اول مقالهنویس بود، بعد قصهنویس، بعد نمایشنامهنویس. حتی وقتی با جانبازی مصاحبه میکرد، میآمد و آن را مثل یک مصاحبه مینوشت. وقتی میخواندی خیال میکردی برای یک فیلم، صحنهبندی و دکوپاژ کرده است. همان را در مجله چاپ میکرد. باید گردآوری و در کتابی چاپ میشد که اینطور نشد. ابوالفضل سپهر اساساً Narrationنویس بود. بعد از شهید آوینی چه کسی را داریم که به آن خوبی Narration و متن گفتار فیلم بنویسد؟ ابوالفضل سپهر یک مقدار Narration فیلم دارد که اینها میتوانند منتشر شوند و بیشتر از کتابش غوغا کند و مثلاً در عرض ۶ ماه به چاپ دهم برسد، اما هیچکس دنبالش نرفت.
رسید به جایی که ابوالفضل هم سرد شد. خاک سرد است. یادشان رفت و اگر چند نفر مثل مهدی طوغانی، محمدعلی صمدی، فرامرز مقدمنیا، حسین قدیانی و آنهایی که مثل من با ابوالفضل زندگی میکردند، اگر نباشیم و در سالگردش شعری، مقالهای، چیزی ننویسیم، هیچ یادی از او نمیشود. یادشان رفت. علتش هم این بود که ابوالفضل در جاهایی که با آنها درگیر بود، شدیداً پای حرفش میایستاد. در تمام ۱۴ کنگره شعر دفاع مقدسی که در ایام بودن ابوالفضل سپهر برگزار شد، برای هیچ کدامشان شعر نفرستاد.
چه شد که ابوالفضل سپهر در قطعه شهدای گمنام دفن شد؟
خودمان هم نفهمیدیم چه جوری شد! راستش این است که یک روز در هفته، پنجشنبهها میرفتیم حرم حضرت عبدالعظیم(س) و تا صبح آنجا بودیم. نماز صبح را میخواندیم و بعد میرفتیم. فلاسکی داشتیم و آن موقعها آب جوش صلواتی هم در حرم حضرت عبدالعظیم(س) نبود، دویست تومان میگرفتند و فلاسک را پر میکردند. چای پاکتی و قوطی قند هم داشتیم. مینشستیم به کار و بحث و تبادل نظر و اشعار را تصحیح و طرحهای هفته آیندهمان را بررسی و شروع به کار کنیم، میرفتیم آنجایی که قبر مطهر شهید خیابانی است، موکت میانداختیم و مینشستیم. غیر از این روز، بقیه روزها را میرفتیم قطعه ۴۴ بهشت زهرا(س).
بعدازظهرها؟
از صبح میرفتیم. بعضی روزها مرخصی داشتیم. من دوشنبه و پنجشنبه بیکار بودم. ابوالفضل هم یک جوری میآمد. یک دوغی درست میکردیم و میگذاشتیم یخ میزد. یک کاسه مسی هم داشتیم. نان خشک خرد کرده و پیاز و خیار و فلفل هم در کولهمان داشتیم و همیشه آنجا یک آبدوغ خیاری با هم میخوردیم. گاهی اوقات هم مهمان داشتیم. درست جایی مینشستیم که با دو متر فاصله، الان قبر ابوالفضل سپهر است. وقتی که در بزرگراه بسیج تشییع جنازهاش شد، آقای احمدینژاد شهردار بود و آمد آنجا. بچهها به او گفتند میخواهیم او را در قطعه ۲۱ در کنار مزار شهید بهشتی و شهدای ۷۲ تن بگذاریم. سمت چپ آنجا عادیها را هم دفن میکنند. قبر ابوالفضل سپهر را در آنجا کندند. احمدینژاد گفت: «هر جا میخواهید دفنش کنید». آقای داود دشتی و عباس قنبری دنبال کار بودند. من گفتم: «ابوالفضل سپهر زائر حرفهای حرم حضرت عبدالعظیم(س) بود. حتماً باید جنازهاش را ببریم و دور حرم طواف بدهیم و باید حتماً حرم امام(ره) هم برود، حتی اگر تا شب هم طول بکشد». جنازه را بردیم حرم حضرت عبدالعظیم(س). همان جا که پیگیری کردم، گفتند: «قبرش را کندهایم». وقتی به بهشتزهرا رسیدیم، دیدیم در قطعه ۴۴ هم قبرش را کندهاند. هنوز هم نفهمیدهایم چه کسی این کار را کرد! نه مسئولین بهشتزهرا میدانند، نه داود دشتی و نه عباس قنبری. گفتند: «ابوالفضل عاشق شهدای گمنام بود. باید در اینجا دفن شود». دقیقاً همان جایی که مینشستیم و آبدوغ خیار میخوردیم دفن شد! فقط هم من و مادرش میدانستیم كه آنجا پاتوق ابوالفضل بوده است. مادرش هم که در حال خودش نبود و اینطور نبود که آدرس داده باشد.
نمیدانم چهجوری شد که آنجا رفت. من نظرم این است که خود شهدا او را آنجا بردند. ابوالفضل کسی را نداشت. کاری نداریم به اینکه پسر فلان آدم اگر خودکشی هم بکند، ممکن است او را ببرند و در حرم هم دفن کنند که کردند. آن رانت است. مال ابوالفضل رانت نبود. شهدا او را بردند.
يكي از بچه ها میگفت آخرین بار که به عیادتش رفتم، پرسیدم: «چه آرزویی داری؟» گفت: «اینکه نیمساعت در قطعه ۲۴ بخوابم». همان بنده خدا هم میگفت: «من هم نفهمیدم چه شد که بدون پارتی، او را در آنجا دفن کردند».اصلاً قبرش را در قطعه ۲۴ کنده بودند. هنوز هم نفهمیدم چه جوری شد! حاج عباس قنبری و حاج داود دشتی متولی این کار بودند. آنها هم نمیدانند چرا اینجوری شد؟
بعضي شبها خانه نمیرفت و ما با هم بودیم. بعضی مواقع چرتش میگرفت، بلند میشد میرفت وضو میگرفت و میآمد و دو باره مینشست. میگفت وقت کم است. چهار پنج سال بیشتر نیستیم. مریض هم نبود. یک مقداری ناراحتی گواتر داشت، منتهی مریض نبود. تا آن اواخر که دو سه بار سکته کرد و قند و این چیزها اذیتش کرد. همیشه میگفت: «من ۴، ۵ سال بیشتر نیستیم و باید کار کنیم».
ماجراي كارت ويزيتتان چيست؟
کارتی را طراحی کردیم که کارت ویزیتمان بود. مخصوصاً میرفتیم این طرف و آن طرف و وقتی کسی نبود یکی از این کارتها میگذاشتیم. دقیقاً تلقین میت است. من هنوز از همین کارتها استفاده میکنم: «اسمع! افهم! الله ربی، القرآن کتابی» تلقین میت به طور کامل! آخرش نوشته برادر فلان! روز فلان، ساعت فلان آمدیم تشریف نداشتید. گویا هنوز سرِ کار بودید. هنوز هم بعضیها سر کار هستند. این را میگذاشتیم و میآمدیم. این طرح ابوالفضل سپهر بود. برای اینکه به آنها توهین نشود، اسم مستعار میزدیم. ابوالفضل میزد «عـسپهر». این از کارهای مشترکمان بود. کار مشترک دیگری که میکردیم این بود که برای شهدا نامه مینوشتیم.
یعنی چه؟
یعنی نامه مینوشتیم و میبردیم روی قبر شهیدی میگذاشتیم. جوابش را هم میگرفتیم. این اواخر بعد از ابوالفضل این کار را ادامه ندادم. میرفتیم قطعه ۲۸ و شهید گمنام یا غیرگمنامی را پیدا میکردیم، نامهای برایش مینوشتیم و میآمدیم و چیزهای عجیب و غریبی اتفاق میافتاد. نامه میآمد دست کسی، میآمد، میگشت و پیدایمان میکرد و میپرسید: «تو با شهید چه حرفی داری بزنی. با شهید صحبت میکردیم و میگفتیم: «شهید! تو رفتی، ولی کاش بودی. سنگرت خالی شد. این جوری شد، این جوری شد؟»
مثلاً چه میگفتید؟همهاش مسائل روز بود و ما میخواستیم با شهید در ارتباط باشیم.
اینکه گفتید اتفاقات جالبی میافتاد، چند مثال مي زنيد؟
اتفاقات قشنگی میافتادند، مثلاً یک بار یکی داشت تعریف میکرد، صدایش زدم و پرسیدم: «در آن نامه این را هم نوشته بود؟» گفت: «آره! تو از کجا میدانی؟» گفتم: «میدانم کی نوشته». یک بار طرف در یک ماه رمضانی خیلی دست ما را گرفت و گفت: «بیا این چک، برو برنج بخر و مشتریهایت را راه بینداز».