حمید حسام از ترجمه عربی کتاب «غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند» روایت شهادت 72 غواص عملیات کربلای 4 به کوشش باغ موزه دفاع مقدس خبر داد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حمید حسام نویسنده از ترجمه کتاب «غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند»‌ به زبان عربی خبر داد و گفت:  باغ موزه دفا مقدس ترجمه این کتاب را انجام داده و قرار است به زودی منتشر شود.

وی افزود:‌ کتاب «غواص‌ها بوی نعناع می‌دهند»، روایت داستانی 72 غواص لشکر «انصارالحسین(ع)» استان همدان است که در روز چهارم دی ماه 1365 در منطقه عملیاتی «کربلا4» حماسه آفریدند. این روایت براساس خاطرات بازماندگان حادثه و شاهدان عینی در قالب داستان  سال 1378 به از سوی انتشارات «صریر» چاپ رسیده است.

این کتاب شامل 20 داستان مستقل است که این 20 داستان در کنار هم کامل‌ترمی‌شوند و روایت دست و پنجه نرم کردن 72 غواص عملیات کربلای 4 و دست و پنجه نرم ‌کردن آن‌ها با اروند است. این کتاب خرداد ماه امسال همزمان با انتشار خبر بازگشت شهدای غواص دست بسته در میان مخاطبان شناخته شد و اخیرا‌ً چاپ جدیدی از این کتاب منتشر شد.

در بخشی از کتاب «غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند»  آمده است:‌

« همه چیز رنگ و بویی از آب داشت: آب اروند، چولان‌های خیس و نیم سوخته‌ی کنار آب و اشک‌هایی که از چشم‌ها روان بود. نادر هم حتی داشت  از مشک عباسش می‌خواند و آب فرات و آن دست بریده.

همین وقت‌ها بود که "مجید پورحسینی" از کنار نخلی سوخته بلند شد، با پارچه سفیدی در دست، آمد پیش تک تک بچه‌ها و پارچه را نشان‌شان داد و کمی حرف زد و کمی کنارشان نشست، تا آمد رسید به من و پارچه را گرفت طرف من و گفت: بفرما، حاجی جان! حالا نوبت شماست.
گفتم: چیه این، مجید؟

گفت: سفره‌ی کرم اباعبدالله. بزن روشن شی! خرجش فقط یک قطره است.

پارچه را گرفتم و گذاشتم روی زانو و دیدیم متنی روی آن نوشته شده و زیرش اسم بچه‌هاست و بالاش نوشته شده شفاعت‌نامه و زیرش: یا فاطمه! اشفع لی فی الجنه.

متن محترمانه ایی بود… و زیرش امضاء و نه امضای عادی، جای انگشت و البته با خون. جای امضاهای خونین جلوی اسم‌های بالایی بود و حالا نوبت من بود و سکوت من داشت مجید را کلافه می‌کرد. سوزن را خیلی وقت پیش گرفته بود جلوی روی صورت من و من متوجه اش نشده بودم، تا وقتی که گفت: دستم افتاد بابا. عروس اگر بود الان بله را گفته بود.

سوزن را گرفتم و زدم به نوک یکی از انگشت‌هام و مهرش کردم کنار اسمم، با ذکری که زیر لب خواندم و اسمی که از بی‌بی بردم.

مجید گفت: مبارک باشد. انشالله که به پای هم پیر بشید.

و رفت سراغ نفر بعدی و با آن و با بعدی و با همه چانه زد و شوخی کرد و خندید و خنداند….»
منبع: تسنیم