بچه نظامآباد
قبل از انقلاب هم درس ميخواندم، هم کار ميکردم و هم پاي ثابت مبارزه با رژيم شاه بودم. محل زندگي ما نظامآباد بود. سال 53 در دبيرستان فروغي درس ميخواندم. جو نارضايتي را آن سالها ميشد بهخوبي در رفتار و صحبتهاي مردم حس کرد. مردم از حکومت شاه و دار و دستهاش مثل شهرباني، ساواک و سيستمهاي دولتي ناراضي بودند. در آن دوران ما درواقع مستعمره بوديم و آمريکا با سليقه خود در کشور ما حکمراني ميکرد. همان سال 53 قرار بود براي جشن تولد شاه ملعون در ورزشگاه امجديه جشني برپا شود و ما محصلين مدارس بايد براي تشويق به ورزشگاه ميرفتيم تا براي وي هورا بکشيم و کف بزنيم اما من و دوستان از اين تيپ آدمها نبوديم که بخواهيم در ورزشگاه حاضر شويم. خيلي سريع در مدرسه با دوستانمان جلسهاي برگزار کرديم و در نهايت به اين نتيجه رسيديم که: «ما که نميريم؛ هر چي ميخواد بشه، بشه».
آن روز ما براي تشويق و حضور در جشن نرفتيم و در عوض از بالاي خيابان نظامآباد تا خيابان امير شرفي راهپيمايي کرديم و شعار داديم. يادم هست چند اتوبوس شرکت واحد را نيز واژگون کرديم. وقتي متوجه شديم گارد شهرباني دارد از راه ميرسد، فرار را بر قرار ترجيح داديم و تا آنجا که ميتوانستيم دويديم. من درواقع هم سرگروه اين راهپيمايي بودم و هم اولين کسي بودم که فرار کردم! چند تايي از بچهها را گرفتند. آن موقع ما نميدانستيم که مدير مدرسه ما ساواکي است. خلاصه او اطلاعات ما را داده بود. ناظممان آقاي رضائيان با پدر من دوست بود. پرونده من و چند نفر ديگر را شبانه انتقال داده بود به مدرسه مروي و من از فرداي آن روز شدم شاگرد مدرسه مروي.
آشنايي با حاجآقا روحالله
کنار مدرسهمان آقايي بود که بساط پوستر داشت. عکس هنرپيشهها، ورزشکاران و... را ميگذاشت. يکبار که از مدرسه برميگشتم، عکسي توجه مرا جلب کرد. نزديکتر که رفتم متوجه عکس دو روحاني شدم. پرسيدم چند؟ گفت اين 2 ريال، اون يکي 5 ريال. هر دو را خريدم و رفتم خانه.
مادربزرگم خانم جلسهاي بود و قرآن تدريس ميکرد. گفتم خانوم جون، اين عکس کيان؟ مادربزرگم به پوسترها نگاهي انداخت و گفت اين عکس مرحوم بروجرديه، اينم عکس آقاي خميني. کمي در مورد هر دو توضيح داد و گفت که آقاي خميني مجتهد اعلم هستند. آنجا بود که من امام خميني(ره) را بهعنوان مقلد انتخاب کردم و با 5 ريال شدم مقلد آقاي خميني. سال 55 بود و بهخاطر همين شلوغکاريها به من جايي کار نميدادند. تصميم گرفتم بهصورت شريکي مغازهاي را در بازار راه بيندازم. با آقايي شريک شدم و جواز مغازه به نام او بود و من قطعات يدکي را در مغازه ميفروختم.
حمله به مقر ساواک
دوستي بهنام دکتر اسحاق طباطبايي داشتم که سرهنگ ارتش بود. يک روز به ملاقات من آمد و از مستاجرش گلايه کرد و گفت که اينها ساواکياند. گفتم نگران نباش! فقط کليد ساختمان را به من بده. با بچههايي از جمله عباس يزدانپناه که بعدها شهيد شد، مسلح شديم و شبانه به داخل ساختمان رفتيم. تا آنجا که زور داشتيم و ميتوانستيم ساواکيهارا زديم.
فرداي آن روز ساواک آنجا را تخليه کرده بود اما دستبردار نبود. چند روز بعد که با دکتر در همان خيابان قرار ملاقات داشتم، جوان قويهيکلي را که معلوم بود ورزشکار و کشتيگير بود شناسايي کرديم که در محل کشيک ميداد و کار اطلاعاتي ميکرد. يکبار که با بچهها او را در نظامآباد ديدم، سراغش رفتيم و يک کتک مفصل به او زديم. بهمرور زمان کار انقلاب پيش ميرفت. هر روز گارديها در خيابان بودند و حکومت نظامي هم برقرار بود. يک روز در خيابان تهراننو همراه با دوستانم سوار بر موتور ميرفتيم. با دو موتور 750 بوديم که خورجيندار بود و ما در آن ژ3 تاشو، کلاش و کلت گذاشته بوديم. وقتي به خيابان وحيديه رسيديم گارديها راه ما را بستند. با اسلحههايي که داشتيم ماشين گارد را گلولهباران کرديم و اسلحهها را برداشتيم و محل را ترک کرديم. اين اتفاقات همزمان با درگيري همافران و گارديها بود. اسلحهها را به گاراژ حاج حسين اصفهاني برديم و آنجا مخفي شديم. از بچههاي محل چندتايي به ما ملحق شدند و اسلحههايي را که از گارديها گرفته بوديم به آنها داديم. مسلح شديم و به سمت خيابان پادگان عشرتآباد رفتيم. هر جور بود پادگان را که مرکز پشتيباني ارتش محسوب ميشد محاصره کرده و داخل شديم. از کساني که وارد پادگان شدند، گروهي جنگيدند، گروه قليلي هم به دنبال منافع شخصي بودند كه به سرعت حذف شدند و بالطبع آنها که اعتقاد به سرنگوني حکومت شاه داشتند دنبال کار انقلابي بودند.
با تانک در خيابان
همانجا با کمک بچههاي ارتش سوار تانک شديم و از پادگان بيرون آمديم. تصميم داشتيم به سمت مقر لشکر گارد در لويزان برويم. چون آموزش استفاده از تانک را نديده بودم، همان ابتدا با تانک روي اتومبيلي که کنار خيابان پارک کرده بود رفتم! اما مردم باصفاتر و غيرتمندتر از اين بودند که بياعتنا از کنار اين موضوع بگذرند. هر کس که از آنجا ميگذشت، در آن شلوغي پولي را روي ماشين ميانداخت. باور کنيد به اندازه سه برابر هزينه ماشين پول جمع شد. ما به مسير ادامه داديم و به سمت لويزان حرکت کرديم. با اعتماد به نفس کامل گلولهاي را هم داخل تانک کار گذاشته بوديم. تا اينکه نزديکيهاي لويزان رسيديم و اعلام کردند گارديها تسليمشدهاند.
تولد کميتههاي انقلاب
با پيروزي انقلاب، امام خميني(ره) حکم تشکيل کميتههاي انقلاب اسلامي را به آيتالله مهدوي کني ابلاغ کرد. درايت را بهخوبي ميتوان در رهبري امام(ره) ديد. در روز 23 بهمن، مملکتي که سروساماني ندارد و فاقد کلانتري و شهرباني است، امام خميني(ره) دستور تشکيل کميته را ميدهد.
بدين ترتيب کميتههاي محلي در مساجد تشکيل شدند و مردم تجهيزاتي را که بهدست آورده بودند تحويل کميتههاي محل ميدادند. روحاني هر مسجدي هم بهعنوان رئيس کميته منصوب ميشد و در ميان بچهها تقسيم کار صورت ميگرفت. مثلا آيتالله حقي مسئول کميته منطقه 7 و آيتالله اراکي مسئول کميته شهرري بودند. هرچند محله داراي يک کميته اصلي بود اما کميته مرکزي نيز در ساختمان مجلس فعلي استقرار يافت. بهطور کلي تهران داراي چهارده منطقه بود که از اين ميان ميتوان به کميته منطقه نازيآباد، عشرتآباد، بهبودي و... اشاره کرد. بدين ترتيب کميته مساجد محلي نظم گرفت. با افزايش تجهيزات، بهدليل کمبود جا قرار بر اين شد که کميتههاي محلي تسليحات اضافه را به مدرسه رفاه منتقل کنند.
پس از مدتي کميتههاي فرعي تشکيل شدند. با جديتر شدن کميته، افراد گزينش شدند و درواقع پاکسازي جدي صورت گرفت. در نهايت افراد متدين و دلسوز در کميته باقي ماندند؛ افرادي که بيهيچ چشمداشتي کار ميکردند و نهتنها حقوقي دريافت نميکردند بلکه به بيتالمال نيز نزديک نميشدند.کمکم کميته شکل منظمي بهخود گرفت. لباس سبز منقش به آرم کميته هم با استقرار کميته مرکزي در ميدان بهارستان استفاده شد.
فرماندهي عمليات
کمکم منافقين نيز در گوشه و کنار شروع به آشوب کردند. به همين دليل واحد عمليات تشکيل شد و من بهعنوان مسئول مبارزه با منافقين در تهران و سطح کشور معرفي شدم. کميته براي تسريع در کار و شناسايي منافقين، طرح مالک و مستاجر را مطرح کرد. در اين طرح صاحبخانه و مستاجر بايد مشخصات خود را به ثبت ميرساند. بدين ترتيب خيلي از منافقين و خانههاي تيمي آنها شناسايي شدند. تهران براي انجام اين کار منطقهبندي شده بود و مناطق تحت نظر گروههايي بودند که وظيفه داشتند مناطق را پاکسازي کنند. يک روز در خيابان پشت وزارت کار درگيري بود. بيسيم اعلام کرد درگيري در يک خانه تيمي صورت گرفته و يکي از بچهها بهنام اينانلو نيز به شهادت رسيده. خيلي ناراحت شدم. کوله و گلولههاي آرپيجي را برداشتم و خيلي سريع خودم را به محل رساندم. پس از استقرار متوجه شدم خانه چهار اتاق دارد. نميدانستم گلوله اول را به سمت کدام اتاق شليک کنم. استخاره کردم. براي اتاقهاي سومي و چهارمي بد آمد. آرپيجي را به سمت اتاق اول و دوم شليک کردم.
بعد از به درک واصل کردن منافقين شروع به پاکسازي اتاقها کرديم. رسيدم به اتاق سوم و چهارم. با ديدن صحنه ميخکوب شدم و وحشتزده فقط نگاه ميکردم. حدود 70 بمب آماده انفجار آنجا بود. اگر اتاق سوم و چهارم را هدف گرفته بودم، معلوم نبود چه بلايي بر سر خودم، بچههاي کميته و حتي اهالي محل ميآمد. همه بمبها را جمع کرديم و براي خنثيسازي به مرکز فرستاديم. کميته، تيم خنثيسازي قوياي داشت؛ بچههايي مثل امير محبي، حميد صديق که مغز متفکر گروه بود و عينالله ورکش.
پيش بهسوي جبههها
جنگ تحميلي که آغاز شد، من در کميته منطقه 7 بودم. همه نيروهاي کميته مشتاق حضور در جنگ بودند و با فرمان امام خميني(ره) بچههاي کميته نيز اجازه حضور در منطقه را پيدا کردند و نيروهاي داوطلب از مناطق چهاردهگانه در کميته مرکز جمع شدند. بالاي 1000 نفر نيرو بوديم و هر کميته بايد تجهيزات مربوطه را به منطقه ميفرستاد. مسئول نيروهاي کميته سيدمصطفي سيدآقا و من نيز جانشين او بودم. نيروها توسط هواپيما به اهواز اعزام شدند اما چون توپخانه عراق آنجا را در تيررس خود قرار داده بود، هواپيما در پايگاه پنجم شکاري اميديه نشست و از آنجا با اتوبوس به اهواز منتقل شديم. در اهواز در مدرسهاي که در پشت استانداري بود مستقر شديم و بعد به دانشگاه جنديشاپور رفتيم و در آنجا آقاي خامنهاي برايمان سخنراني کردند. قرار شد نيروهاي کميته به سمت آبادان بروند اما چون ممکن بود جاده بسته شده باشد، دستور رسيد به بندر امام برويم. با هاورکرافت به سمت آبادان رفتيم. بهدليل مهآلود بودن هوا اشتباهي در جزيره بوبيان پياده شديم. من کمي نقشهخواني ميدانستم. در مسير متوجه گم شدن خودمان شده بودم. در همين حين ميگهاي عراقي از بالاي سر ما عبور کردند اما بهدليل مهآلود بودن هوا، متوجه حضور ما نشدند. بههر ترتيبي بود خود را به آبادان رسانديم و در مدرسه سعدي مستقر شديم. همراه سيدآقا براي سرکشي به خرمشهر رفتيم و ديدم که مردم خرمشهر در خيابانها ميجنگند. مردم با سلاح سبک در مقابل توپ و تانک ايستادگي ميکردند و ما هم با امکانات کمي که داشتيم شروع به مقاومت کرديم.
اولين شهيد
اولين شهيد ما در منطقه جنوب در ميدان شهدا به شهادت رسيد. رضا درکآبادي و حجت پناهي- که از بچههاي کرد و اهل تسنن بود- هم همانجا به شهادت رسيدند. يک روز در خرمشهر از دور زني را ديدم که به سمت ما ميآمد. عربزبان بود و ميگفت خانوادهاش به اسارت درآمدهاند و تنها او توانسته فرار کند. آن روز خيلي عصباني شدم و هر دم در پي انتقام از دشمن بودم. جنگ به همين منوال پيش رفت و ارتش عراق شهر را دور زد و به محاصره خود درآورد. در نهايت مجبور شديم مردمي را که در شهر مانده بودند از طريق پل خرمشهر به آبادان منتقل کنيم اما نگران بوديم که عراق از همين پل عبور کند و به سمت آبادان بيايد. محمود محمدي که کارمندان وزارت راه بود، خيلي سريع رفت و لودري آورد و دو خندق بزرگ را ايجاد کرد تا اگر تانکي خواست عبور کند داخل چاله بيفتد. در همين حين خبر رسيد که عراق به سمت ايستگاه 7 آبادان حرکت کرده. ما به قرارگاه برگشتيم و در جلسهاي با حضور سرهنگ حسني سعدي و آيتالله جمي امام جمعه آبادان تصميم گرفته شد که خط را تشکيل دهيم.
به سمت ايستگاه 7 آمديم. مردمي که نميتوانستند در شهر باقي بمانند، از شهر خارج شدند. بيشتر کساني که از سمت ايستگاه 7 به سمت اهواز حرکت کردند، به اسارت درآمدند. با تشکيل خط، کمي سروسامان گرفتيم و امکانات اندکي مثل تيربار، بيسيم راه دور، توپ 106 و نارنجک نيز از کميته منطقه 1 رسيد. براي دريافت امکانات مجبور بوديم آمار را بيش از آنچه که بود ارائه کنيم. چارهاي جز اين نداشتيم. يادم هست يکبار که براي گرفتن تجهيزات جنگي به ارتش مراجعه کرديم، به ما بازوکا تحويل دادند؛ سلاحي که در جنگ جهاني دوم از رده خارج شده بود. بازوکا را سر هم کرديم و بعد از چند روز بالاخره نحوه استفاده از آن را ياد گرفتيم.
مشاجره با بنيصدر
چندي بعد راننده آمبولانسي که از بچههاي کميته شيراز بود، آمد و گفت چند نفر در اطراف نخلستان در حال گشتزني هستند. گفتم بيارشان. وقتي آمدند، متوجه شدم بنيصدر، فکوري، فلاحي و مرحوم خلخالي هستند. بعد از سلام و احوالپرسي، به بنيصدر گفتم: «پس کو آن توپ و تانکي که قرار بود براي ما بفرستين؟ نه مهمات داريم و نه امکانات که بتونيم دفاع کنيم. اين همه شهيد داديم!» جواب داد: «تو فاسدي! فضا رو هم داري فاسد ميکني. اگه نميتوني بجنگي، ول کن برو». گفتم: «اوني که نميتونه بجنگه تويي. من نه نون آمريکايي خوردم و نه دستم تو جيب انگليسيهاست. در ضمن فاسد تويي». نگاهي کرد و گفت: «حسابت رو ميرسم». قيد همه چيز را زده بودم و گفتم: «هر غلطي دوست داري بکن».
بعد از رفتن بنيصدر، داود محسني به من گفت: «فرمانده! ميخواي اينا رو ببريم لب خاکريز، پرچم سفيد بالا ببريم و اينا رو با وزير نفت (تندگويان) مبادله کنيم».
چند روز بعد که از گشت رزمي برگشتيم و خيلي هم خسته بوديم در سنگر در حال استراحت بودم که احساس کردم کسي به شانهام ميزند. اعتنايي نکردم. ديدم ولکن نيست. چشمهايم را باز کردم ديدم آيتالله مهدوي کني مقابلم ايستاده. حاجآقا مرا از قبل از انقلاب ميشناخت و خيلي هم دوستم داشت. با حالتي خاص گفت عزيزم خستهاي، بگير بخواب. وقتي متوجه حضور او شدم، ايستادم و علت حضورش را پرسيدم.
بنيصدر بعد از آن ماجرا نزد آيتالله مهدوي کني رفته و از من گلايه کرده بود. آيتالله مهدويکني هم از من خواست مسئله را توضيح بدهم. سکوت کردم. نميدانستم چه بايد بگويم. آيتالله مهدوي کني اصرار کرد و بالاخره ماجرا را شرح دادم. آيتالله مهدوي کني دستي روي شانه من گذاشت و گفت: «احسنت، بارکالله! بايد همينطور حرف ميزدي». وقتي اين جملات را شنيدم، انگار دنيا را به من داده بودند.
خون پربرکت
پس از شهادت سيدمصطفي سيدآقا، حاجاصغر افراسيابي بهعنوان فرمانده بچههاي کميته منصوب شد. عراق در ذوالفقاريه و در رودخانه بهمنشير براي انجام عمليات پل زده بود و آبادان را محاصره کرد. ما هم از تپههاي شن و ارتش از سمت ديگر به عراق حمله کرديم و آنها 6، 7 کيلومتر به عقب رانديم. در اين عقبنشيني بود که تجهيزات زيادي از جمله لودر، بولدوزر، توپ و خمپاره نصيب ما شد و يگان مستقلي تشکيل داديم. در اين عمليات من مجروح شدم. من را به بيمارستان منتقل کردند تا عمل انجام شود. ميخواستم خيلي سريع به منطقه برگردم. به پرستار گفتم تير را بيرون کشيدين؟ گفت آره. هيچکدام از بچهها اصلا به اين مقيد نبودند که حتما در بيمارستان باشيم.
يکي از دوستانم به اسم سيدرضا هاشمي که الان درجه سرداري دارد، در يکي از عملياتها از ناحيه شکم مجروح شد. در بيمارستان شرکت نفت آبادان کنار من بستري بود و گروه خوني هر دو ما يکي بود. موقع عمل، از من خون ميگرفتند و به او تزريق ميکردند.
تا انتها در جنگ
بعد از عمليات ذوالفقاريه، مدتي براي پاکسازي و مبارزه با منافقين به عقب برگشتيم. البته نيروهاي کادر و رسمي در منطقه ماندند و در آزادسازي خرمشهر مانند ساير نيروهاي مردمي شرکت داشتند. سال 62 تيپ موسي بن جعفر(ع) در غرب کشور شروع به فعاليت کرد.اين تيپ به قرارگاه 8 نجف در باختران اعزام شد. سال 64 تيپ قوامين به فرماندهي محمود جاپلقي براي حضور در مناطق جنوبي تشکيل شد و يکسال بعد تصميم بر ادغام دو نيرو گرفته شد و لشکر 28 روحالله تشکيل شد و تا پايان در جنگ تحميلي حضور داشت. يکي از شيرينترين خاطراتم، گرفتن مدال فتح از مقام معظم رهبري در سال 69 بود. درواقع من تنها کسي بودم که با لباس کميته درجه سرداري گرفتم.
*همشهری پایداری