تیری که از تجلّی تو پر درآوَرد
پس میرود ز پشت سرت سر درآوَرد
با تکه تکه کردن جسم تو؛ کوفه خواست
از پا مرا ز داغ برادر درآورد
او قصد آب داشت؛ وگرنه برادرم
با حملهای دمار ز لشگر درآوَرد
تیری که خوردهاست به چشم تو عاقبت
سر از گلوی تشنهی اصغر درآورد
این هلهله ز کشتنت اصلاً عجیب نیست
لشگر جلوتر آمده؛ معجر درآورد
زینب دوید قبل هجوم حرامیان
از پای بانوان؛ همه زیور درآورد
پاشیدهتر شوی چو بخواهد حسین؛ گر
حتی همین که تیر ز پیکر درآورد
ناشناس :
ماه من تو کجا و خاک کجا؟
آسمان را سپرده ای به زمین
خوب شد زینبم نبود و ندید
با چه وضعی تو خورده ای به زمین
**
با زمین خوردنت من افتادم
خواهرم بین خیمه ها افتاد
یکی از دست های تو اینجاست
بگو آن دیگری کجا افتاد؟
**
این همه سال منتظر بودم
بشنوم یک برادر از آن لب
گفتی اما چگونه ؟شکر ،ولی
حسرتش ماند بر دل زینب
**
با چه رویی به خیمه برگردم
چه بگویم جواب طفلان را
تا برایت دعا کنند دیدم
جمع کرده رباب طفلان را
**
با چه رویی حرم روم وقتی
پیکرت را نمی برم عباس
بعد تو وای بر دل زینب
بعد تو وای بر حرم عباس
**
ترسم از غارت تو و خیمه ست
این جماعت ز حرص لبریز اند
نروم ، میروند سمت خیام
بروم بر سر تو میریزند
**
غارتش را شروع کرده عدو
آن که این مشک پاره را ببرد
با چه وضعی غروب از خیمه
معجر و گوشواره را ببرد
مجتبی خرسندی:
گذشته است دراين داغ آب از سر آب
که آب هم شده شرمنده در برابر آب
کسی ندیده که دریا به آب رو بزند
ولی به حکم ادب آمده به محضر آب
دوباره روی دل آب ماند داغ لبش
دوباره تشنه ی لبهاش ماند حنجر آب
هنوز مزّه ی آن جرعه مانده در دهنش
که ريخته ست به دست خودش به ساغر آب
همین که قطره ی اشکش به روی آب افتاد
نشاند لکّه ی ننگی به روی پيکر آب
گذاشته ست سر آب را سر زانوش
کنار علقمه با اضطراب مادر آب
چه پيش آمده درعلقمه مگرکه شده است
((خجل کننده ی عباس)) نام ديگر آب
اگر خجل شده عباس , آب نامرد است
اگر خجل شده عباس ,خاک بر سر آب...
احمد علوی:
آماده باش مقصد ما در سفر یکی ست
سرهایمان جداست ولی بال و پر یکی ست
این ها برای کشتن ما صف کشیده ند
از هر کجای دشت بپرسی خبر یکی ست
دار و ندارمان همه در بین خیمه هاست
آتش که شعله ور بشود خشک و تر یکی ست
حتی به روی اکبر من تیغ می کشند
با اینکه با پیامبر از هر نظر یکی ست
تنها به این گناه که فرزند حیدریم
تنها به این دلیل که ما را پدر یکی ست
آیا کسی نمانده که یاری کند مرا
اینجا میان این همه لشکر اگر یکی ست
عباس من برادر من نور چشم من
طرز مصاف کردن تو با پدر یکی ست
تنها رجز بخوان و بگو یا علی مدد
در چشم شیر، یک نفر و صد نفر یکی ست
چشم انتظار آمدنت از شریعه ند
حالا دعای اهل حرم بیشتر یکی ست
شمشیرها به دور تنت حلقه می زنند
چون جمع تیغ ها همگی ضربدر یکی ست
بعد از من و تو زینب اگر نشنود بدان
خونین بدن زیاد ولی خون جگر یکی ست
از بس حروف پیکر پاکت مقطعه ست
پائین پای مرقدو بالای سر یکی ست
غرق ستاره است تن من ولی هنوز
در آسمان بی کسی من قمر یکی ست
سید حسن رستگار:
به روی بوم، دشت را پر از غبار می کشم
درون آن غبار بوته بوته خار می کشم
برای اشک دختری که خشک می شد از عطش
شبیه چشمه ها دو چشم بی قرار می کشم
که خیره مانده رو به سوی نخلهای علقمه
و در میان دود اسب بی سوار می کشم
کنار نقشها به روی خاک مشک پاره را
و رو به سمت مشک دست را دوبار می کشم
تمام رنگهای روی بوم و صورتم پرید و من
دوباره رنگهای خسته را به کار می کشم
عمود را که نه ولی شکاف زخم را بر آن ...
نه، از ادامه ی کشیدنش کنار می کشم
قلم جلو نمی رود که طرح تازه ای زند
برای رخصت دوباره انتظار می کشم
علیرضا شریف:
تیغ از کمین دو دستِ تنم را گرفت و بُرد
تا گاهواره پَر زدنم را گرفت و بُرد
از پشت نخل های شریعه تبر به دست
گل برگهای یاسمنم را گرفت و بُرد
یک دشت نیزه حُرمتِ سی سال منصبِ
ساقیِ تشنهها شدنم را گرفت و بُرد
یک لشکرِ حسود و هزاران هزار تیر
امیدِ آب داشتنم را گرفت و بُرد
تیری تمامِ آرزویم ریخت رویِ خاک
مشکی که بود در دهنم را گرفت و بُرد
رویی که با سکینه شوم رو به رو نبود
چَشمانِ رو به رو شدنم را گرفت و بُرد
ضربِ عمودِ آهنم انداخت بر زمین
در خاک و خون توانِ تنم را گرفت و بُرد
سویِ خودش کشید مرا هر کسی رسید
با نیزه عضوی از بدنم را گرفت و بُرد
با چکمه تیرهای تنم را شکست و ریخت
آن بیحیا که پیرهنم را گرفت و بُرد
دستی کریم بر سرِ زانو سرم گذاشت
با بوسه بوسه اش مَحَنم را گرفت و بُرد
تا خیمه رویِ شانهی قد کمانیش
داغِ ز شرم سوختنم را گرفت و بُرد
دیدم ز نیزه وقتِ اسیری به کوچه ها
زنجیرِ دستِ سینهزنم را گرفت و بُرد
محمد سلیمی :
ای بسته به دست تو دل پیر و جوان ها
ای آنکه فرا رفته ای از شرح و بیانها
تا عطر تو آمد غزلم بال در آورد
آزاد شد از قید زمانها و مکانها
می رفت فرات از عطش عشق بمیرد
بخشید نگاه تو به خونش جریانها
مست تو فقط خیمه ی بی آب نبوده است
از دست تو مستند همه مرثیه خوانها
مشک تو که افتاد دل فاطمه لرزید
خاک همه عالم به سر تیر و کمانها
این گوشه عمو آب شد ، آن گوشه سکینه
این بیت چه باید بکند در غم آنها
ای هر چه امان نامه ببینید و بسوزید
این دست رد اوست بر این گونه امانها
محمود ژولیده :
تا دوش تو سَریر مُقام رقیه بود
عالم شبانه روز به کام رقیه بود
تا روی زانوی تو سه ساله قرار داشت
آغوش تو دوام و قوام رقیه بود
هرجا که صحبت از عمو عباس می شنید
بر عالمی تفاخُر نام رقیه بود
گاهی به لَحن با نمک و بچه گانه ای
بازیِ تو به خنده سلام رقیه بود
بالا نشین قافله بر شانه های تو
یعنی فراز عرش به نام رقیه بود
تنها ز جانبِ عمو عباس هم نبود
این همنشینیِ تو مرام رقیه بود
می گفت العطش ، ولی این هم بهانه بود
نام تو ذکر و وردِ کلام رقیه بود
وقتی ستون خیمۀ تو بر زمین فتاد
تازه شروع روز قیام رقیه بود
دیگر ز مشک ، آب سراغی نمی گرفت
انگار حرف ، آب حرام رقیه بود
وقتی به خیمه دست عدو بازِ باز شد
حکمِ فرار ، حکمِ امام رقیه بود
بر گوش او عدو که دو تا گوشواره دید
عمه به فکر حُسن ختام رقیه بود
حسن لطفی:
اول عشق شورِ شیرین است
بعد از آن روزها غمگین است
عاشقم کرده لحظه های حرم
جای من زیر پاست پایین است
ناله کن دل شبیه مادر او
گریه ای کن که گریه تسکین است
روز اول که دیدمش گفتم
آنکه روزم سیه کند این است
ناله ام از بلادِ عباس است
گریه ام خانه زادِ عباس است
بیعت خویش از همه برداشت
غیرت عشق رنگ دیگر داشت
شمع خاموش و خیمه خالی شد
ماند هر کس که شوق در سر داشت
جمع اصحاب جمع شد اما
هرچه دلشوره بود خواهر داشت
گفت با خود ولی خیالی نیست
تا که عباس بود لشگر داشت
نفس خیمه گاهم عباس است
تکیه گاهم سپاهم عباس است
یک حرم هست و یک علمدار است
پاسبان خیام بیدار است
گرچه عباس هست پس چرا اینجا
حال هرکس که دیده ای زار است
کودکان بین خیمه می لرزند
و گمانم رباب تب دار است
خواب از چشمها پریده،حرم
فکر فردا به فکر بازار است
عمه از کارمان خبر داری؟
از علمدارمان خبر داری؟
دور خیمه امیر تنها بود
چشمهایش به سمت صحرا بود
ناگهان دید یک سیاهی را
ناگهان دید قبله آنجا بود
از صدای علی دلش لرزید
خواهرش بود یا که زهرا بود
سر به زیر است زیر چشمی دید
چشم زینب پر از تمنا بود
گفت عباس این چه هنگام است
همه جا صحبت امان نامه است
حسن لطفی:
آب آور را زدند ناله ای پیچید در خیمه که لشگر را زدند
در میان نخل ها دستها تا شد قلم گفتند حیدر را زدند
باز هم از پشت نخل حرمله یک چشم،خولی یک چشم دیگر را زدند
خورد تا روی زمین دید بر دیوار کوچه روی مادر را زدند
تا که کوتاهش کنند تیغ ها از سمت پا بدجور پیکر را زدند
یک نفر مو را گرفت یک تبر محکم به پایین آمد و سر را زدند
آستین شد موی سر دزدهای قافله این بار معجر را زدند
روی تیغِ نیزه ها ابتدا عباس را و بعد اصغر را زدند
چند باری او فتاد باز محکمتر به روی نیزه حنجر را زدند
بار دیگر سر نماند وای از پهلو نوکِ نیزه برادر را زدند
خواهرش با پارچه بست سر را تا نیافتد حیف خواهر را زدند
سوادبه مهیجی :
با غیرتی که سخت دچار سوال آب
می رفت سمت حادثه ی قیل و قال آب
دریا اگرچه جرعه ای از چشم های او
او دادخواه ِ مقتدرِ احتمال آب
دیگر به جز غرور ترک خورده ای نبود
دیگر نداشت طاقت اسمِ محال آب
می رفت انتقام خدایان تشنه را
با دستهای خویش بپرسد ز حال آب
درد کمی که نیست جگرهای تفته را
تسکین شوی مدام به فکر و خیال آب
رگ های غیرتت همگی تشنه تر شوند
در حسرت رسیدن رگ های کال آب
□□□
آمد کنار فلسفه ی بی دلیل نهر
خم شد به روی ثانیه های روال آب
دستی در آب برد و پیاپی نگاه کرد
"خود" را ندید در خنکای زلال آب
' تنها به قصد تشنگی عشق آمدم
حتی اگر که مُردم خونم حلال آب "
□□□
آن روز کینه ورزیِ سم خورده ی کویر
انگار مال بخل زمین بود و مال آب
دریا از آن معامله ی سخت برنگشت
تنها به جرم خواستن یک پیاله آب
احمد پورحسین علوی :
ای در شب چشمان تو مهتاب گرفتار
دریا شده بعد از تو به گرداب گرفتار
گیرایی می از نفس شعله ور توست
در هرم لب توست می ناب گرفتار
عالم به نوا آمدو بیدار نبودند
مردان ستم پیشه ی در خواب گرفتار
یک مشت فلان بن فلان بن فلانند
این لشکر مغلوب به القاب گرفتار
این ظاهر امر است ببین اهل حرم را
لب تشنه مصیبت زده بیتاب گرفتار
تصویر رباب است و لب تشنه اصغر
عکسی که شده در قفس قاب گرفتار
این تیر چه تیریست که گردانده علی را
چون ماهی افتاده به قلاب گرفتار
لب تشنه لبهای تو شد آب و ندیدند
در برکه دستان تو شد آب گرفتار
مژگان تو تعقیب نماز شب قدر است
ای در خم ابروی تو محراب گرفتار
از بس که بلند است حدیث تو و دستت
ترسم که شود شعر به اطناب گرفتار
مثل تو کسی نیست که این گونه بماند
در بند غم حضرت ارباب گرفتار
حسن لطفی:
این عمو هست این که آب شده
آسمان بر سرش خراب شده
بوسه ای زیر به چادر خاتون
چشمهایش پر از گلاب شده
گفت با کودکان عمو اینجاست
خوش بخوابید وقت خواب شده
بعد از آن زد به مرکبش هی کرد
نعره زد لحظه عذاب شده
تیغ خود را کشید چرخی زد
زهره را درید چرخی زد
علقمه چشمهای تر دارد
که عمو رفته آب بردارد
دختری گفت با خودش حتما
عمه ام از عمو خبر دارد
بین خیمه رباب غش کرد و
همه دیدند که پدر دارد
می رود سمت خیمه ی عباس
چه شده دست بر کمر دارد
دختری گفت از پرم بزنید
دو گره زیر معجرم بزنید
تا حرامی به نی سرش را زد
پیش عباس خواهرش را زد
طفل شش ماهه را که در آورد
بعد با چوب مادرش را زد
دید از نی حسین می بیند
بین یک خیمه دخترش را زد
به لباسی که از تنش کندند
وقت تقسیم خنجرش را زد
آنکه تیری به زیر ابرو زد
سر عباس را به پهلو زد
کودکان را همه به لج زده اند
سر او را به نیزه کج زده اند
داود رحیمی :
بازویت را به زمین میکِشی و میکُشی ام
این چنین پازدنت، پازده بر دلخوشی ام
ای علمدار رشیدم چه به هم ریخته ای!
دست و پا میزنی و غم به دلم ریخته ای
سرو بودی همه ی برگ و برت زرد شدند
تا که دستان تو افتاد همه مرد شدند!
چه کس اینگونه به خود حقِّ جسارت داده؟
به روی قرص قمر ردِّ عمود افتاده
دستت افتاده و یک تیر به چشمت زده اند
نقش بر خاک شدی و همه شان آمده اند
بلبل خوش سخنم بال و پرت ریخته اند
روبهان شیر شدند و به سرت ریخته اند
ماه شب های سیاهم به چه روز افتادی؟
همه ی پشت و پناهم به چه روز افتادی
سرو رعنای برادر چقدر خم شده ای!
شاه شمشاد قدان!خردشدی، کم شده ای
جانِ داداش بیا قلب حرم را نشکن
قوّت زانوی زینب! کمرم را نشکن
آب اگر ریخت عزیزم به فدای سرِ تو
کمر من شد اگر خم به فدای سر تو
تو اگر آب نیاری هم عزیزی عباس
و اگر دست نداری هم عزیزم عباس
هیچ کس آب نمیخواست فقط خیمه بیا
دختر فاطمه تنهاست فقط خیمه بیا
تو بمانی همه ی قوم سرم میریزند
پاشو عباس، نباشی به حرم میریزند
قسمت می دهم ای یار بیا برگردیم
جان شش ماهه!علمدار بیا برگردیم
ترسم این است بمانی تو و تکرار شود
کوچه و سیلی و دیوار... بیا برگردیم
خواهر غم زده ام باز بلا می بیند
می برندش سوی بازار بیا برگردیم
خیمه بی پشت و پناه است رقیه تنهاست
پسر حیدر کرار بیا برگردیم
جان عباس به من رحم کن و خیمه بیا
قسمت می دهم ای یار بیا برگردیم
علیرضا شریف:
بد جـور سرت بـه دردِ سـر افتاده
در اَبـرویِ تـو زخـمِ تـبـر افتاده
با آب چه كرده ای كه آتـش شده و
دنـبـالِ لـبِ تـو در بـه در افتاده
بر سینۀ تو كه خواهشِ اصغر داشت
یـك عـلقـمـه تـیـر بیشتر افتاده
ایـن معجـزه¬ی پـیمبرِ علقمه است؟
هـر گـوشه ای یـك تكه قمر افتاده!
از ایـن همه زخـمِ رویِ هـم فهمیدم
یـك لشكرِ نـیـزه بـا تـو در افتاده
یا جایِ سه شعبه یا كه ...وای از دلِ من
چـشمِ تـو ز حـدقه بـه نـظر افتاد؟
از ضـربِ عمـودِ آهـنِ سخت و صقیل
انـگار بـه شـانـه نصـفِ سر افتـاده
امـكانِ تـكان دادنِ تـو اصلاً نیـست
عبـاس بـه صحـرا چـقـدر افتاده
بـرخیـز امـامِ بـی كسی را دریـاب
در پـیـشِ تـو مثـلِ مُحتـضر افتاده
سـردارِ رشـیـد قـابـلِ بـاور نیست
ایـنـقـدر قـدِ تـو مُـختـصر افتاده
ای سـاحـلِ امیـد، هـمـه زنـدگیم
بـعـدِ تـو بـه امّـا و اگـر افـتـاده
انـگشت نـمـایِ لـشكـرِ هـلهـله ام
دنـبـالِ دلـم خـونِ جـگر افـتـاده
از دامـنِ فاطمـه بـه مـعراج بـرو
طـیّـار تـریـنِ بـال و پـر افـتـاده
این ضـجّۀ پـوشیۀ ناموسِ من است
بـر خیـز كه خیـمه در خـطر افتـاده
گـوشـوارۀ دختـرانِ مـن می لرزد
در مـعـرضِ حمـله بـیـشتر افتـاده
سعید حدادیان :
پشت هر تیر پر درآوردم
از دل ابر، سر درآوردم
آسمان، خاک زیرپای تو بود
از همانجا قمر درآوردم
دوش گفتی به من "بنفسی انت"
من از آن جمله پر درآوردم
رجزی خوانده ام که از دشمن
بانگ(( این المفر)) درآوردم
بارها اهل لشگر خود را
از لهیب خطر درآوردم
پسر حیدرم کزین لشگر
با نهیبی پدر درآوردم
تا به پای تو خون دل ریزم
تیر از دیده تر درآوردم
حسن لطفی:
می رود از خیمه رهایش کنید
شعله ور اسفند برایش کنید
وای که جا دارد از این دم به بعد
حیدر کرار صدایش کنید
قامت او دید خدا امر کرد
قبله گه کرببلایش کنید
خواهر او گفت به اهل حرم
چشم زیاد است دعایش کنید
مالک قلب من و دیوانه هاست
هرچه سر اینجاست فدایش کنید
ساقی از این باده سبو می کشم
یک صدو ده مرتبه هو می کشم
صحبت این طره ی گیسو کنند
صید دو چشمان تو آهو کنند
اینهمه محراب چرا خم شدند
آمده تا سجده به ابرو کنند
گفت سه ساله به سرِ دوشِ تو
مثل عمو هست اگر رو کنند
تا که نیافتد زمین کائنات
تکیه بر این قوت بازو کنند
هیچ کسی سایه ی زینب که نیست
پای تو را پله ی بانو کنند
باده ی انگور ندانیم چیست
ما گره ی گور ندانیم چیست
رزم بیاموز در این کار زار
تا که در آری ز سپاهی دمار
چشم تو کافیست که حیران کند
تا چه رسد رقص کند ذوالفقار
میمنه را دوخته بر میسره
فرق ندارند یمین و یسار
یک طرفت ناله ی این المفر
یک طرفت لشگری و در فرار
نیست عجب ساقی لبها شدی
ریخته بر شانه ی تو آبشار
رفته حرم خواب،تو پا در رکاب
نغمه ی لالایی طفل رباب
دید عطش روضه ی تو پا گرفت
چشم تو را گریه ی زهرا گرفت
خواست زند بوسه به دست تو آب
موج شد و دامن دریا گرفت
ای پدر مشک عمود آمد و
شد ترک و راه تماشا گرفت
دستِ تو اوفتاد زمین کف زدند
مادری از شیر علی را گرفت
بر سر تو ریخته و می برند
غارت و دعوا شد و بالا گرفت
فرق توو ابرویت از هم گسست
وای که یک تیر هم آنجا نشست
منبع: عقیق