به سمتش رفتم. خود را «شیرین» خواهر شهید رضا جوادی معرفی کرد و گفت: عکسی که بر دیوار پایگاه آویزان است برادر بزرگم رضاست. از او خواستم که بیشتر برادرش را معرفی کند. ادامه داد: 15 ساله بود که بدون اطلاع خانواده از همین پایگاه (چمران منطقه 19) اعزام شد. 32 سال است که ایام محرم در این پایگاه حضور دارم.
مریم محمدی حیدریان مادر شهید "رضا جوادی" هم با اشاره به تولد فرزندش گفت: 47 سال پیش و در روز ولادت امام رضا (ع) به دنیا آمد. اسمش را به یمن مولود این روز «رضا» گذاشتیم که الحق عاشق ضامن آهو بود. یک ساله بود که بیماری سختی گرفت. پدر خدابیامرزم برای سلامتی او گوسفندی نذر کرد. رضا زنده ماند و راه امامان (ع) را پیش گرفت.
زمان انقلاب در اطراف میدان ژاله که بعدها به میدان شهدا تغییر نام داد زندگی میکردیم. وقتی شاه رفت و امام (ره) به کشور آمد، ما هم به شهرک شریعتی نقل مکان کردیم زیرا طاقت زندگی در آنجا را نداشتیم و به یاد جوانانی می افتادیم که در محله ما به خاک و خون کشیده شده بودند. با پیروزی انقلاب و دستور حضرت امام (ره) برای تشکیل بسیج مستضعفان، رضا به تبعیت از برادر بزرگش عباس که حالا جانباز شیمیایی است، وارد بسیج شد. 10 ساله بود و همراه برادر دیگرش مصطفی، به حلقه بسیجیان پیوست.
** نانهایش را به پیرزن ناتوان داده بود
رضا خیلی مهربان و دل رحم بود. به همسایهها در شستن و پهن کردن فرش کمک میکرد و اگر کاری داشتند انجام میداد. همسایه ها هم او را دوست داشتند و همانند ما به خاطر شهادت او سیاه پوش شدند.
یک بار سرزده برایمان مهمان آمد. رضا را برای خرید نان به نانوایی فرستادم حین برگشت به خانه، پیرزن ناتوانی را دیده بود که قصد خرید نان دارد و بر روی زمین افتاده است. نان ها را به او داده و پیرزن را تا خانهاش همراهی کرده بود. سپس دست خالی به خانه آمد و ما هم مجبور شدیم برای پذیرایی از مهمانهای خود، از همسایه ها نان قرض کنیم.
** به بهانه فیزیوتراپی از خانه خارج شد و به جبهه رفت
جنگ شروع شده بود. 12 ساله بود که میخواست بدون اطلاع ما به جبهه برود که به خاطر تصادف و آسیبی که به دستش رسید. از اعزام باز ماند. فعالیت در پایگاه بسیج محله را ادامه داد و ما هم سعی کردیم او را به خاطر سن کم، از رفتن به جبهه منع کنیم.
یک روز برای فیزیوتراپی دستش از خانه خارج شد و دیگر به خانه نیامد. پس از پرس و جو متوجه اعزام او به جبهه شدیم. بعدها فهمیدیم که آموزش های نظامی را دیده و برای اینکه حرمت ما را نگه دارد و برای رفتن به جبهه، روی حرفهای ما حرفی نزند، بی خبر به مناطق جنگی رفته است.
او راه دوستان شهیدش سعید آذری و مهدی صادقی را ادامه داد.
** رضا کمکهای مردمی به جبهه و پایگاه را جمع آوری می کرد
عباس برادر بزرگ تر شهید از راه اندازی و حضور دو برادر در پایگاه گفت: 18 ساله بودم که به عضویت پایگاه بسیج چمران درآمدم. به همراه برادر بزرگترم محمد برای پایهگذاری پایگاه میرفتیم و رضا هم همراه ما میآمد. 24 سال داشتم که پایگاه بسیج شهید چمران شکل گرفته بود، البته پادگانی که امروز مشاهده می کنیم آن زمان یک ساختمان نیمه ساخته بود.
به همراه جوانان محل برای آنجا دیواری ساختیم و وسایل مورد نیاز برای تشکیل بسیج را جمع آوری کردیم و پبه نوبت نگاهبانی میدادیم. رضا کمکهای مردمی به جبهه و پایگاه را جمع آوری میکرد.
در دوران جنگ تحمیلی خیاط بودم و رضا در کنار من کار میکرد. بعد از اتمام کار، رضا مستقیما برای کمک به پایگاه میرفت.
با سر و سامان گرفتن آنجا دیگر حضور در جبهه را وظیفه خود میدانستم.
در عملیات آزادسازی ماووت عراق و چند عملیات دیگر شرکت کردم که در یکی از این عملیاتها بر اثر موج گرفتی 15 روز در بیمارستان بستری شدم. تاب ماندن در بیمارستان را نداشتم به همین دلیل فرار کردم و به منطقه عملیاتی برگشتم. آن زمان عیدنوروز بود و از طرف حضرت امام (ره) برایمان عیدی آورده بودند. مدتی بعد در عملیات کربلای 5 شرکت کردم و شیمیایی شدم.
از سمت راست: محمد جوادی - شهید رضا جوادی - عباس جوادی
آن زمان تمام اعضای خانواده به دلیل سن کم رضا با رفتنش به جبهه مخالف بودند. رضا به صورت مخفیانه آموزش های نظامی را دیده بود و عازم جبهه شد. پس از رفتنش چندین بار نامه نوشتیم ولی دیری نکشید به شهادت رسید و هرگز آن نامه ها به دستش نرسید.
** 13 سال چشم انتظارش بودیم
شیرین خواهر کوچک شهید ادامه داد: رضا 5 اسفند 62 در عملیات خیبر به شهادت رسید. زمانی که خبر شهادتش را اعلام کردند پدرم به همراه داییام به دو کوهه رفت و با دوستان رضا که لحظه شهادتش را دیده بودند صحبت کرد. گفته بود که تیری به صورت رضا اصابت کرد، شهادتش را دیدم ولی در آن شرایط امکان عقب کشیدن پیکرش وجود نداشت.
پدرم هنگامی که از شهادتش اطمینان یافت، به تهران آمد و مراسم ختمی برگزار کرد. 13 سال پیکر رضا مفقود بود ولی ما هر سال برایش مراسم یادبود برگزار میکردیم. سرانجام در 5 بهمن 75 خانواده از چشم انتظاری درآمد و رضا به آغوش خانواده برگشت.
** آخرین صدای ضبط شده از رضا قبل از اعزام
بیژن صمدی یکی از فرماندهان پایگاه چمران یک روز قبل از اعزام رزمندگان (13 بهمن 62) نواری از بسیجیان ضبط کرده و پس از شهادتشان به خانوادههایشان اهدا میکرد. شهید جوادی در آن صوت گفته است: از روزی که اسم نوشتم تا امروز که میخواهم اعزام شوم سخت گذشت. اول که میخواستم در بسیج اسم بنویسم هر چه گفتم قبول نکردند. یک روز به خانه رفتم و گفتم میخواهم به جبهه بروم آنها هم مخالفت کردند. روز بعد رفتم اسم نوشتم و آموزشی شروع شد. بعد از آموزش هم باز پدر، مادر و برادرانم مخالفت میکردند. بعد از این که آموزشها تمام شد میخواستم بروم جبهه به پدر و مادرم گفتم ولی راضی نشدند و الان میخواهم اعزام شوم.
پایگاه چمران - از راست: شهید رضا جوادی - بیژن صمدی
شهید رضا جوادی با اشاره به احساس خود قبل از اعزام گفت: احساس میکنم باری به گردن من بود که میخواهم به زمین بگذارم. این بار حفظ کردن انقلاب و لبیک گفتن به سخنان امام (ره) است.
فرازی از وصیت نامه شهید
با عرض سلام به پدر و مادر عزیزم. امیدوارم هیچ گونه ناراحت من نباشید که فرزندتان را در راه خدا میدهید. باید شکرگذار خداوند باشید که در راه خدا و برای رضای خدا به جبهه رفت. پس هیچ گونه ناراحت من نباشید.
اگر من شهید شدم شادی کنید. برای اینکه آن روز بهترین روز برای من است همچنین با گریه کردن دشمن را شاد نکنید.
من این آرزو را دارم که روزی را ببینم که برادرم بالای سرم و بر سر مزارم قرآن بخواند.
از مادرم میخواهم که از من راضی باشد و مرا در راه خدا ببخشد.
مادر خوبم من جمعهها چشم انتظار تو هستم که تو را ببینم. هر هفته بر سر مزارم بیا و با من صحبت کن. برایم نماز بخوان و از خدا بخواه گناهان مرا ببخشد.
از دوستان و آشنایان خود دعوت کنید و از آنها بخواهید اگر بدی از من دیدهاند مرا حلال کنند.
حتما در تشییع جنازهام داییام برای من نماز بخواند.
حتماً یادتان نرود که از همه حلالیت بگیرید. از شما خواهش میکنم فرزندانتان را خوب تربیت کنید که راه ما را ادامه دهند. برای پیروزی هر چه سریعتر همه رزمندگان دعا کنید و برای سلامتی امام عزیز دعا و مناجات کنید.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته